به رضا امیرخانی
انتهای خیابانهای بلندِ شهرِ چنارها،
در انبوهِ خانههای سایههای بلندِ آدمهای کوتاه
اتاقی را میشناسم که آفتابش از ذهنِ سرانگشتانِ جوانمردی طلوع میکند که میز موضعش نیست،
که نمودارهای روی دیوار بالا نمیبرندش و آمارها پایینش نمیآورند،
احترامِ میهمانش -هرچند کوچک هم که باشد- از پلههای بلندِ اتاق اما چهرا!
هرچهقدر هم که نمودارهای روی دیوار به کلمه حسّاس باشند، حرمتِ کلام را فراموش نمیکند؛
زمان را شاید، چای را اما نه.
میز موضعش نیست
تلخیِ قهوه موضعش نیست
خندههای دیوارِ اتاقِ رازها اما شاید...
همیشه یک بخشی از تاریخِ جغرافیایِ جهان را،
دور از چشمهای نمودارهای روی دیوار،
وهمِ خاطراتِ جک لندن،
هجومِ سوالات خبرنگاران و نگرانیهای گاهگاهِ پشتِ تلفن،
در حافظهی بیتیراژ عصرهای روبهرو منتشر میکند.
چای در مرامِ او صمیمیتِ هماین عصرنشینیهاست
با هر کس که میخواهد باشد!
-
آری، درست گفتهای که تنها نیست کسی که دوستانی قیّومِ بر این نهج دارد؛
که میز موضعشان نیست و نمودارهای روی دیوار هم،
که چای را میفهمند و کلام را باور دارند...
میدانم که این سطور را نمیخوانی یا نمیخواهی بخوانی
که خُلقت تنگ میشود و تا یک مدتی دمغ میشوی و سایهسنگین؛
اما میخواهم یک چیزی را به خودت بگویم:
دنیای سایههای بلندِ آدمهای کوتاه، آفتاب را تاب نمیآورد،
تا هستی بتاب!