تاريخ انتشار : ١٢:٣٢ ١٩/٤/١٣٩١

آن چه در وب راجع به قیدار نوشته‌اند(17) +سید گلپای شما کیست؟+متن سرکار خانم سحر دانشور در مجله ی شماره ی سه ی داستان+نویسنده‌ی قیدار جاخالی داده است+ما باید قیدار باشیم، افسوس که نیستیم...+امیرخانی گوگوش می‌شنیده و قیدار می‌نوشته!+به پاس جوانمردی از یادرفته، متنی از سرکار خانم ولدبیگی در سایت برهان+شاید قیدار طبیبه اصلیتش!+قیدار و کفتربازان مرید امام صادق(ع)+قیدار پرمقدار، متصل است به منبعی معنوی+این رمان می‌توانست شاخص‌ترین باشد
جهت سهولت دست‌رسي كاربران، هر بیست مطلب مرتبط در يك صفحه ذخيره خواهند شد. براي ملاحظه‌ی 320 نظر قبلي به لينك‌هاي پايين صفحه مراجعه فرماييد.
======================================
340
آه‌نامه:  ...
http://aahname.blogfa.com/post-73.aspx
آه بانو-تیر91

اگرتنهایی زن بوی اشک میدهد ، تنهایی مرد ههیشه بوی خون میدهد  . . . 

. قیدار ... رضا امیرخان

======================================
339
جایی برای نوشتن چیزهایی که دوست دارم: قیدار  (اعترافات پست نشده)

 

http://www.manaasemani.blogsky.com/1391/03/13/post-20/
مانا-تیر91
از دیروز یه کتاب رو شروع کردم به اسم قیدار که نویسندش  رضا امیرخانی هستش 

از این نویسنده ۵تا کتاب دیگه هم خوندم و از سبکش خوشم میاد ( من او ـ بیوتن‌ ـارمیا ـنفحات نفت ـ جانستان کابلستان) 

قهرمان داستان تا این وسطاش که من خوندم همین قیدار خان هستش که شبیه قهرمان ذهنی هست که من از یه مرد برای خودم ساختم 

شاید عجیب به نظر بیاد ولی من در کل مردان میانسال مقتدر و عاشق رو خیلی از این مردهای جوون بیشتر دوست دارم!یه مرد کامل تو ناخودآگاه من یه مرد میانساله با موی جو گندمی و قوی و ساده و صادق که مثل یه کوه..... مثل یه تکیه گاه میمونه 

 ======================================

338
هیروگلیف: DIPHINHYDRAMIN(دیفین هیدرامین)
http://hiroglif.blogfa.com/post/4
جواد قدیمی-تیر91
این امولوسیون کننده (پیوند دهنده ی عسل با آب) گاهی امام خمینی (ره) است که ناب ترین عسل را در آب شور خلیج فارس و دریای خزر و دریاچه ی ارومیه حل می کند.

گاهی کتاب های شهید آیت الله مطهری و شهید دکتر شریعتی است که آب زندگانی جوانان انقلابی را پرعسل می کنند

گاهی سخنرانی های استاد رحیم پور ازغذی و پناهیان و قرائتی است که روح جوانان امروزی را تغذیه می دهد   

و گاهی «سید گلپا» در رمان «قیدار» رضا امیر خانی است که روح قیدار را سیراب می کند.

سید گلپای شما کیست؟

======================================
337
امروز نوشت: دعوت به مراسم خاكسپاري آقاي هولدن كالفيلد
http://emrozname.blogfa.com/post-50.aspx
سحر همیشه دانشور-تیر91

همان كنار چهاراه سردر سنگي فهميدم قيداري..نه از آن سيلي كه زدي! از ان سيلي كه خوردي فهميدم ص 259

نه تنها شلتون كه هيچ كدام از ما نفهميديم چه شد. چه شد كه ارميا قيدار شد و سر از گذر و كوچه و گاراژ قيدار خان درآورد و بعد هم لنگر پاسيد را علم كرد تا سياه و سفيدها و سيلورمن و هفت كور و جاني و سوزي و...بقيه را جمع كند و آدم سازي بكند براي خودش. قصه اي دارد رضاي اميرخاني. از جنگ به جنگل، از جنگل به ينگه دنيا و از ينگه دنيا به گاراژهاي هزاروسيصد و درشكه. در پي كدام مرهم است رضاي اميرخاني؟

از نیستان تا مرا ببریده اند

اگر نبود سرنوشت هميشگي بشر و بريدگي اش از نيستاني كه نسبتي عميق دارد با جان و البته ستاندن آن، شايد حكايت زخم و مرهم و درد دوستي فراتر از دردهاي پوستي هيچ معنايي را با خود حمل نمي كرد؛ و شايد اصلا درد محلي از اعراب نداشت، چه دوستي و چه پوستي اش! اما سري كه در افلاك است و پايي كه در خاك ريشه دوانده آنقدر به هم مربوط هستند كه يكي ديگري را به خودش فرابخواند، اي بسا مرهمي جور شود براي اين درد دوري.

براي سري كه درد مي كند و اصلا چه کسی گفته سري كه درد نمي كند دستمال.... سری که درد نمی کند اصلا سر نیست. سر آدمیزاد نسبتي عميق دارد با سّر و سّر چه مگو و چه گويايش حكايت درد است و دوري و درمان. اين است كه مي گويم سرها همه درد مي كنند و آن ضرب المثل، كلاهي است كه بافته اند براي سرهايمان شايد جاي دستمال را بگيرد.

رضاي امير خاني هم سرش درد مي كند. اصلا سردرد امانش را بريده، نشان به نشان ارميا و علي فتاح و قيدار و... كمي آنسوتر ديگران هم سرشان درد مي كند، سلينجر و گاري و كامو و كافكا و... نشان به نشان هولدن كالفيلد و لني و مورسو و استراگون و ولادیمیر و....

اين قصه اما القصه دارد؛ يعني بايد با القصه كشدار انتهاي داستان ها، ته بندي سبز قصه را زودتر از ماجراهاي تلخ وسطش گفت.

اينكه دستمالي كه براي سرهاي پردردمان آورده بودند اين قصه گوهاي پردرد كمي آن سوتري، كوچكتر از حجم درد ما و حتي سر ما بود. درماني هم نبود اين دستمال نخ نماي سبز لجني؛ فقط واگويه بود و تكرار درد كه درست مثل زالوهاي درمان گرنما افتاده بود به جان خودمان و قصه گوهاي پردردمان و به جاي مكيدن خونهاي كثيف و صاف كردن آن شده بود بلاي جان و سرطان پنهان. اين بار نشاني كمي مختلط است، يعني نشان به نشان ارميا كالفيلد.

بله ارميا معمر جمعي گردان 24 لشکر 10 سیدالشهدا بهتر است ارمیا کالفیلد خوانده شود. بحث بر سر ارمياي ساكن امريكا نيست؛ بحث بر سر نمازي است كه ارميا حتي در خانه خود هم بايد شكسته بخواند.

چه در جنگل و چه در جنگ. ارميا ميان كارگران معدن توي جنگل غريب است؛ بين بچه بسيجي هاي خميني غريب است؛ سر قبر شهدا وسط گلزار شهدا غريب است. اصلا ارميا در ايران غريب است چون مانند بسيجي هاي خميني مبارزه نمي كند، نمي ايستد و مشتش گره خورده نيست.

ارمیا و علی فتاح مرده اند

ارميا براي من به هولدن كالفيلد شبيه تر است تا به علم الهدي... جنس اعتراض بسيجي خميني مانند خود خميني است، نه هولدن كالفيلد و لني و بدوبيراه گفتن به زمين و زمان، يعني سكوت فعال و فرياد هاي منفعلانه اي كه مثل خوره به جان آدم مي افتند تا مثل اين معترضان خسته و نااميد با خودش نشخوار كند: در زندگي زخم هايي هست كه مثل خوره روح را مي خورند و...!

ارميا و علي فتاح مرده اند. مرده هايي كه مثل كالفيلد و بقيه اداي زندگي زنده ها را درمي آورند. نسخه سلينجر و گاري به درد خودشان هم نمي خورد، چه برسد به من شيفته خميني و مملكتي كه انتظار حجت برايش حرف اول است.

دستمال لجني آنها چاره سردرد ما نيست ولي تا دلت بخواهد نويسنده هاي خودي هم درد و هم درمان را از كمي آنسوتر ها گرفته اند و بدون اينكه حتي جنس درد آنها را درك كنند براي مملكتي تجويزش كرده اند كه دردش به اندازه كافي پر و غليظ هست.

جنس درد

خدا خوب بلد است درد و درمان را با هم جور كند؛ درست مثل جنس درد قيدار و درماني كه از مشت پسر اسماعيل ذبيح الله به دست آورده. اصلا اين ذبح و ذبيح الله نسبتي عميق دارد با فاندامنتاليست هاي مسلمان كه رضاي اميرخاني توانسته با آن روبرو شود و پاي گره خوردگي تقدير تاريخي سبز شيعه با اين حقيقت سرخ را به قصه اي بكشاند كه شنيدن دارد و ذبحش از آن ذبح هاي جاندار است.

قيدار وسط معركه بسمل مي شود؛ نه مثل ارميا و علي فتاح  كه نفله شدند با ژست شهادت. تفاوت نفلگي تا ذبح از زمين است تا آسمان، نشان به نشان بچه شيعه هايي كه براي فرار از نفلگي به خط مقدم شهادت مي زدند و مي زنند. خط مقدم از ذهنشان است تا سنگر واقعيت. پنجه در پنجه استكبار مي افكنند اين مردان جان به كف، در حاليكه ارميا فقط از سر تفريح مبارزه را نشخوار ميكرد.

در میان معرکه

قيدار وسط ميدان است و تكيه به ديوار سيدي دارد كه پايش لنگر كشتي پاسيد است. با بسم الله حركتش مي دهد و با بسم الله دستور ايست مي دهد. بسم الله مجريها و مرسيها۱. ديگر نه درويشي هست، نه كشكولي و نه مرده اي كه صيغه عقد جاري كند. همه چيز حي است و اين يعني اميرخاني تعارف را كنار گذاشته. مي تواند موتور محرك قهرمانش را آخوند كند؛ آخوندي كه روحاني است و قهرمانش به جاي واگويه هاي دردآلود خوره مانند وسط ميدان بايستد و سيلي بخورد و خشمش را.....!

نه اينكه قيدار ايده آل رمان انقلاب باشد؛ ولي از سايه رضا اميرخاني و ارميا و علي فتاح خارج شدن كار هركسي نبود. ولي اميرخاني توانست، توانست خودش، ارميا و علي فتاح را بشكند و هولدن كالفيلد را به خاك بسپارد و مبارزه ای بكند در قاموس بنيادگراهاي مسلمان. توانست مردي را بسازد كه ريشه دارد! در ذهن من، مادرم، همسايه ام و پدران پدرانم.


پ.ن۱: سوره هود آیه ۴۲

انتشار در شماره سوم ماهنامه داستان

======================================
336
حجره‌ی ما: مرتضی طالبی می گوید:  حاشیه

http://www.hojreyema.blogfa.com/post-45.aspx
مرتضی طالبی-تیر91
این کمترین نه خودم نه پدرم و نه جدو آبادم  نه داستان نویس بوده ایم نه منقّد داستان.

تا آنجا که ما شجره نامه مان را طی کرده ایم،از ابوی به بالا کلهم اجمعین چوپان بوده اند.

لذا این مقال نه نقد داستان است نه تحلیل داستان.

انگار کن که به رسم طلبگی خودمان حاشیه ای نوشته ایم بر کتابی که خوانده ایم.

قیدار امیرخانی از روزگار خرید های اینترنتی  و فروشگاه های زنجیره ای تو را می برد به حجره های بازارو کاسب های مکاسب خوانده.

از روزگار دختران بزک کرده وکافی شاپی ،می برد به روزگار لعبت های آفتاب ندیده و صورت هایی مثل پنجه آفتاب که جز برای صلاة مغرب، آنهم در سیاهی بیرون نمی زدند.

ازروزگار مترو و پورشه تو را می برد به روزگارمینی بوس های گاراژی وصلوات چاق کردن های 14

 تایی وسیده صغری مادردوشهید که هرگاه سوارمینی بوس می شد به قاعده ی  17 نفر مسافر مینی بوس ،

17 ساندویچ نون وپنیر و سبزی خیرات می کرد...

تورا از روزگار OK OK می برد به روز های حق حق!!!

از روزگار یورو2012و رونالدو  و تیکی تاکا، می برد به گود زورخانه و .....

این کتاب برای چند شب تو را می برد به آن روزها.

البته اگرمثل من بی ظرفیت باشی یک شبه بعد از صلاة عشاء تا صلاة فجر می توانی تمامش کنی.  

دَمِ صاحِب قلم گرم که برای ساعاتی ما را از برزخ این روزها نجات داد.

مرداب زندگی همه را غرق کرده است

ای عشق همتی کن و دست مرا بگیر.

قَلَمت زیرسایه عَلَم  صاحب قلمان عالم مولا علی...

ما متولدین ده ی شصت  به ته دیگ  آن دست مرام ها رسیده بودیم و کام مان با همین حق حق گوها باز شده بود.

اما نمی دانم کدام شعبده بازی که موسای نبی شاگرد اکابر اوهم نمی شود، یک هو ما را ازوسط آن معرکه های مردانه انداخت درآغوش مدرنیته.

باز اگر هم آغوش مدرنیته بود جای گلایه نبود.مارا انداخت پای دامن مدرنیته.افتادیم به دامن تکانی ،افتادیم به پابوسی....نتیجه اش هم این شد که یکی از ما جماعت آخوندی برود ینگه دنیا و بنالد که: ما در حال طی کردن پله های اولیه دموکراسی هستیم .

تا هم میایی لب باز کنی که سیصد هزار مثلِ قیداردر خون دست و پا نزده اند و پیرشان جام زهر نخورده که بشود این،؟

لبت را با جوال دوز می دوزند که برای رفع معضلات فرهنگی  باید کار فرهنگی صورت بگیرد و ما در 

شورای عالی انقلاب فرهنگی(تو بخوان فرنگی) تصمیمات عالیه اتخاذ خواهیم کرد..

انگارکن که پیشانی نوشت ما نوشته است شلغم....

کار فرهنگی نمی کنید که، کار فرنگی می کنید.عینا هرآنچه در مملکت فرنگ رواج دارد اینجا پیاده می کنید.طابق النعل بالنعل

 البت جرَو منجَر کردن در باره ی فرهنگ با سیاستمداران عایدی ندارد.

ایراد ازهاشمی نیست ایراد ازخاتمی نیست، ایراد از احمدی نژاد هم نیست ،ایراد از خود ماست که گاهی آدم ها را از انقلاب بیشتر دوست داریم!

 

سید گلپای عالم

جا خالی دادی جوان!!!

درمرام مردان عالم نیست که جاخالی بدهندوقتی امام به صلاة ایستاده است و تیرباران نامردان عالم شروع شده.

شما جا خالی دادی اما حسین غلام کبیری جاخالی نداد وتیر باران شد!

کجا بودی فتنه ی 88 ؟

وسط معرکه فیلت یاد دماوند کرده بود؟

صاحب قلمان عالم فوت کرده است در قلمت برای یه هم چه  روزی؟

همان قدرکه اعتقاد دارم صاحب منصبان مدیریتی باید 4 واحد قیدار بگذرانند.اعتقاد دارم شما هم باید 2 واحد زمان شناسی پاس کنی.

آن روزها به جای جانستان کابلستان  باید آهستان تهران می نوشتی مرد!!

مگر دعوای هاشمی و احمدی نژاد بود که پا پس کشیدی که مثلا عیب ازهردوست و باید این منازعات با کار فرهنگی سامان یابد.

سیدِنصرالله از زیر زمین های بیروت خودش را با دو سخنرانی رساند به میدان فلسطین برای سربازی، تو تهران بودی نیامدی؟!!!!

اصلااگر آقا سید علی آقای خودمان همان سید گلپای باطن دار قیدارت نیست چرا نطقش عدل درست درمیآید؟!!

مگر به همین رییس جمهور سابقا انقلابی مان نگفت که انتصاب داش صفدرت! باعث اختلاف شدید بین طرفدارانت خواهد شد؟

گفت یا نگفت؟!شد یانشد؟!

مگر پیشتربه رفیق نیمه راهش نگفت پیروی ازنظام سرمایه داری دنیا دوستی می آورد،تجملات می آورد، سبقت مدیران از هم برای مال اندوزی می آورد.

گفت یا نگفت؟!شد یا نشد؟!

پس اگر سید گلپا عالِم باطن دار شمیرانات است  آقا سید علی آقا عالِم باطن دار عالَم است

مردی نبودجا خالی بدهی مرد!

از کفت رفت دفاع از خانه ی آقا.

حسرتش باقیست در یوم الحسرة.   

قَلَمت زیرسایه عَلَم  صاحب قلمان عالم مولا علی..

=====================================
335
ماهی ها هم عاشق می‌شوند:  حکایت دولت و عیاری  
http://shaboroozemahi.blogfa.com/post-83.aspx
ماهی-تیر91

"قیدار در دهه‌ای نوشته می‌شود (دهه 80) که جوانمردی خاموش شده و از دین جدا شده. یعنی ما احساس می‌کنیم می‌توانیم متدین غیرجوانمرد داشته باشیم." *

اول

چند وقت پیش خبر رسید که یکی از آشناها به ضرب چوب دختر همسایه شان ناکار شده و نزدیک است که بیناییش را از دست بدهد!!! خلاصه جریان این که ظاهرا دختر همسایه هرشب با پارتی گرفتن و بدمستی و لاابالی گری تو ساختمان، همه را عاصی کرده بوده...یک شب این آشنای ما می آید می بیند که به به!چه مهمانی فضاحت باری به پاست و مهمان های گرامی به فضای عمومی راه پله ها هم رحم نکرده اند(بیخیال جزییات!)...آشنای ما طاقت نمی آورد و زنگ می زند پلیس!...فردا صبح در را که باز می کند دختر با چوب به طرفش حمله می کند!!!....................همه ی این ها به کنار.. وقتی ماجرا نقل می شد، اتفاق جالب تری افتاد. همه ی حضار متفق القول بودند که: عجب "..." است این خانم آشنای ما!!! می گفتند نباید عکس العملی نشان می داده! باید می رفت می نشست توی خانه و سکوت می کرد!! مگر دنبال دردسر می گردد!!سری که درد نمی کند...من مات و مبهوت مانده بودم!! می خواستم بگویم بابا درد می کند!! سر گاهی باید درد کند!!وگرنه چه مسلمانی ای؟!که سیب زمینی بِه!

 

دوم

"قیدار" را که خواندم ، اول احساس می کردم نویسنده، خوبی قیدار را دیگر خیلی شوور و آرمانی کرده! اما کتاب را که تمام کردم، به نظرم رسید اگرچه قیدار یک شخصیت آرمانیست، ولی همان مسلمانی است که ناسلامتی قرار بوده همه ی ما باشیم... نویسنده دقیقا از چیزی می گوید که مسئله ی روزگار ماست: اخلاق. صحبت از خوبی ها و جوانمردی هایی است که باید نزدیک و آشنا باشند و نیستند... حق قیدار است، رجل است و معشوق هم! اگر رفتارهایش عجیب می نماید و  شوور ایراد از ماست! که این روزها سیب زمینی بِه ز ما!...اگر لنگر پا سید شبیه اتوپیاست به خاطر ندید بدیدی ماست! بس که در خانه هایمان به روی بنده های خدا کیپ است و درها روی ما!...بس که مهمان نوازی نکرده ایم و ندیده ایم!... اگر بچه های هاشم اضافی ترین شخصیت های داستان به نظر می آیند، دلیلش این است که ما شیعیان رسم یتیم نوازی نمی دانیم...

"اگر روزی در بیابان بنزین تمام کرده بودید...زنی شلنگ و چار لیتری داد دست تان تا از باکش بنزین بکشید..."...کدام یک از ما به این خط از کتاب که رسیده، محکم پوزخند نزده؟!...ما از کنار ماشین های بنزین تمام کرده می گازیم و می گذریم و بعد برای دلداری خودمان می گوییم: حتما یکی پیدا می شود بهشان بنزین بدهد! یا: با این سهمیه ی بنزین چه انتظاری دارند!!

اگر قیدار برایم امل و ساده جلوه می کند و کله اش بوی قورمه سبزی می دهد، طبیعی است، چون من زیاد دیده ام توی خیابان به زنی توهین شده، رویش دست بلند شده و دم بر نیاورده ام!!

می دانید، می خواهم بگویم همه ی ما مسلمان های شناسنامه ای باید قیدار باشیم و ...نیستیم . نه تنها قیدار نیستیم، بلکه شلتون و صفدر و هاشم هم نیستیم!!! نه حقیم، نه پشت حق را می گیریم. یک بی تفاوتی مزمن! تازه کسانی را که به خاطر حق خطر می کنند هم سرزنش می کنیم...

ما باید قیدار باشیم و ...افسوس که نیستیم

======================================
334
گفتگو در تنهایی: ...
http://theosophist2.blogfa.com/post-103.aspx
ریحانه-تیر91

-این کتاب نوشته نشده تا نامی از قیدار باقی بماند...که خوشا گم نامان!

نوشته شد تا اگر روزی در خیابان بودید . راه می رفتید و گرفتار پنطی و نامرد شدید ,

امیدتان نا امید شد,بعدیکهو پیش پایتان پیکانی یا بنزی ترمز زد و

مردی چارشانه با موهای جو گندمی پیاده شد...

نوشته شد تا اگر روزی در بیابان ,بنزین تمام کرده بودید و امیدتان ناامید شده بود,یک

عدد جیپ شه بازی یا هامر اچ دویی ایستاد و از سمت شاگرد ,

زنی شلنگ و چار لیتری داد دستان تا از باک ش بنزین بکشید ...

نوشته شد تا اگر روزی در هر گوشه ای از این عالم,مردی دیدید که

دوان دوان یا لنگان ,از دور دست می آمد...تمام قد از جا بلند شوید و دست به سینه بگذارید...

تا در افق دور شود...با گام هایی که هر کدام به قاعده ی یک آسمان است...


-----یا رب نظر تو برنگردد


خواستم غرق نشوم در قیدار ولی نشد...من واقعن دخترک صفر و یکی ام !....

خواستم جایی را پیدا کنم تا آزادانه فریاد بزنم که امروز بعد اتمام قیدار شوکه شدم...

از این عشق و زیبا نگاهی...خواستم بگویم که رضا امیر خانی چقدر به خلاقیت های

نوشتاریت غبطه خوردم....من رشک میورزم به شهلا جان!(قیدارت) ...

من حسودی ام میشود به مهتاب (من او ی تو)!!من هم دوست دارم

آجری داشته باشم منقوش به (مع) و خواستم دوبارهبنویسم از اینکه آرزو دارم,

شده برای ثانیه ای هوای (لنگر پا سید) را استشمام کنم...مطمینم اگر

ابتدا -من او -و بعد -قیدار- را نخوانید شیرینی زیبایی را از دست میدهید...مطمینم !

حسی که به جنس نوشته های امیر خانی دارم برخلاف تمام

احساساتم نسبت به نویسنده هاییاست که کنج یک کافه

با ناخوشی تمام می نشینند و خزعبلات سر هم میکنند و به خورد مخاطب

میدهند...حسی که با (نگران نباش -مهسا محب علی )چشیدم و بیشتر

متعجب شدم از جایزه ی بهترین کتاب سال برای کتابی که تنها

از روان پریشی نویسنده سرچشمه می گرفت!
======================================
333
مرا آفرید آن که دوستم داشت:  یونیکو
http://havaars.blogfa.com/post-1260.aspx
سوسن جعفری-تیر91

* گوش شیطان کر، گویا به لطف و مرحمت حق تعالی، دارد از این «قیدار» خوشم می‌آید. تا صفحه‌ی 93‌ که مرا دنبال خودش کشانده است، ببینم چه می‌شود.

======================================
332
وبلاگ علی م.: معرفی کتاب: رمان قیدار، شاهکار رضا امیرخانی
http://blog.ali1.ir/?p=1095
علی م-تیر91

- شما من را نمیخواهید دیگر… سالم من را هم، انتخاب نکرده بودید، چه برسد به علیلم را…

قیدار برمیگردد، از چشمش خون میبارد… عصبی است. دو دستی شهلا جان را سر دست میگیرد و بلندش میکند.
- به ارواح خاک آقام میخوامت! همین قد و بالات را میخواهم… بیشتر از اول بار که دیدمت… اعتفاد کن بالای تاق ابروت، صدتا تیشه هم بخورد، آخ نمیگویم…
تو هوا میچرخاندش و قهقهه هاشان به هم می آمیزد.

فرمود، خوش نامی قدم اول است… از خوش نامی به بدنامی رسیدن، قدم بعدی بود… قدم آخر، گم نامی است… طوبا للغرباء!

 

شخصیت اول این رمان، یه مرد میانسال با معرفته که به اعتقادات -عالی- خودش شدیدا پایبنده و همیشه تو چارچوب همون مرام و عقایدش زندگی میکنه. تو این رمان صحنه ها خیلی جذاب توصیف میشه، دیالوگ ها خیلی قشنگه و در کل آهنگ فراز و نشیب داستان طوری نیست که کسل کننده بشه. تو فصل چهار داستان به اوج جذابیت میرسه، و تو فصل آخر یه پایان قوی داریم. دم رضا امیر خانی گرم که با این قلم خاص و جذابش چنین محتواهای ارزشمندی رو تولید میکنه.

شخصا تا به حال نشده کتابی از ایشون تهیه کنم که خوندنش بیش از ۱ هفته طول بکشه. این رمان ۳۰۰ صفحه ای از نشر افق انقدر جذاب بود که ۳ روزه خوندمش. برای خرید و مشاهده مشخصات کتاب برید اینجا.

امیدوارم لذت ببرید. بعضی جاهای داستان هم طوری هست که باید بخندید ;) شاد باشید.

پی نوشت: یه اعتراض هم بکنیم :D کتاب چه قد گرون شده!

======================================
331
انسانم آرزوست: نیمه ی عشق
http://ensanin.blogfa.com/post-99.aspx
یه منتظر-تیر91
نیمه ی نگاه تو
با شب زنده داری با کمیل

با آل یاسین

حتی با نماز قضا به تله کابین و دریا رسید!!

اما با "قیدار" انگار دلت برای نور تنگ می شود. . .

دلت تنگ می شود که در برابر نگاه آدم ها

داری برای مرام این بچه محل ماه بنی هاشم گریه میکنی

و فکر می کنی به مرام امام رفقای نور

حضرت باران. . .

تازه می فهمی

"یک ساعت تفکر کردن از هفتاد سال عبادت بهتر است"

را. . .
======================================
330
سقوط آزاد: امیرخانی و قیدارش!!
http://larizadeh.blogfa.com/post/2362
عین لام-تیر91
گفتند

"امیرخانی" را بخوان...

به زور هم کسی "منِ او"یش را

هدیه داد.

دلچسب نبود

همان چند خط اول....

ماهم...

از این دست نگرفته

با دست دیگر

هدیه دادیمش...

(کاش نخواند این نوشته را

هم آنکه داد/هم آنکه گرفت)

بعد نفحات نفتش را خریدیم

که شد زینت کتابخانه هم!!

رفت و رفت و رفت

تا نوبت به "قیدار" رسید

آخرین اثر رضاجان

باز کسی خریدش و

از قضا دست ما افتاد

حالا داریم بعداز ظهرها

می خوانیم "قیدر"ا را...

انگار امیرخانیِ نوشته ی ما

فیلمهای زمان شاه/فردین/ قیصر /گوگوش را

می دیده می نوشته "قیدار" را!!!
======================================
329
پایگاه خبر برهان: به پاس جوان مردی از یاد رفته
http://borhan.ir/NSite/FullStory/Print/?Id=3593
راضیه ولد بیگی-تیر91

نویسنده‌ی «قیدار» جوانمردی را نشان می‌دهد که نسل جوان امروز نمونه‌اش را در دنیای واقعی ندیده و معاشرتی با او و شیوه‌ی رفتار و برخوردش نداشته است، اما می‌تواند او را باور کند و به او و منش جوانمردانه‌اش اعتقاد داشته باشد. گویی به احترام «قیداری» که اکنون دیگر در میان ما نیست، نامی از او می‌برد تا یادی از او و امثال او کرده باشد.

 

گروه فرهنگی-اجتماعی برهان/ راضیه ولدبیگی؛ آخرین رمان «امیرخانی» با نام «قیدار»، روانهی بازار شد و مانند تمامی کتابهایش، مورد استقبال خوبی قرار گرفت. رضا امیرخانی خوانندگان متفاوتی دارد که ممکن است با هم، هم عقیده نباشند. اما نوشتههایش و روح داستانهایش به نظر میرسد متعهد به همان سنت اصیل اسلامی و انقلابی است که در این رمان اخیرش هم نمود بیشتری یافته است. امیرخانی متولد 1352ه.ش. در شهر تهران است و تا به حال 5 رمان و یک مجموعه داستان از او منتشر شده است و چند کتاب دیگر که در ردهی سفرنامه و مجموعه مقالات قرار میگیرند.
 
«ارمیا» اولین رمان او بود که در سال 1374ه.ش. منتشر شد و جایزهی 20 سال ادبیات انقلاب اسلامی را به خود اختصاص داد. این رمان دربارهی عواقب بعد از جنگ نوشته شده است. مجموعه داستان «ناصر ارمنی» امیرخانی، چندان مورد استقبال قرار نگرفت. رمان من او، رمان از به و سفرنامهی داستان سیستان که راجع به سفر مقام معظم رهبری به استان سیستان و بلوچستان است، از رمانهای بسیار خواندنی امیرخانی به شمار میآیند.
 
مقالهی بلند «نشت نشا»، رمان جنجالی «بیوتن»، کتاب «سرلوحهها» که شامل سرمقالهها و یادداشتهای او در سایت «لوح» است، مقالهی بلند «نفحات نفت، جستاری در فرهنگ نفتی و مدیرت نفتی» از دیگر آثار اوست. «جانستان کابلستان»، سفرنامهی امیرخانی به افغانستان است که با زبان شیرینی نوشته شده و جذاب است و البته در این یادداشت مجال بیشتری برای معرفی آثارش وجود ندارد و رمان «قیدار» آخرین اثر اوست که در این نوشتار قصد داریم نگاهی به این رمان داشته باشیم.
 
با خواندن جملاتی که قبل از شروع داستان آمده و با خواندن همان چند سطر اول، خواننده در مییابد که با داستانی واقعاً متفاوت با سبک و لحنی جدای از داستان امروزی ایرانی روبهروست. سبک، لحن و رسم الخط نویسنده را البته تمامی کسانی که آثار او را دنبال میکنند، میشناسند و این رمان امیرخانی هم با تمام نوآوری، ابتکار و تازگی-در عین تاریخی بودن!- ردی از آثار گذشتهی او دارد. ماجرای رمان مثل تصویری از گذشته و یا خاطرهای دور و یا حتی خیالات خوش و امیدوارانهی کسی در زمان حال است.
 
رویاهایی از دست رفته که برای از دست دادنشان باید حسرت خورد. شیفتگی نویسنده نسبت به شخصیتی که خلق میکند - قیدار- گویی فراتر از یک رمان میرود و این طور به نظر میرسد که نویسنده نه اینکه داستان، طرح، قالب و ساختاری ریخته باشد برای نشان دادن امری و گفتن حرفی و تحلیل ماجرایی، بلکه تمام نیرو و امکانات رمان را بهکار میگیرد برای نشان دادن یک نگاه از یاد رفته؛ نگاه، منش و مرامی که خود نویسنده سخت شیفتهی آن است و این شیفتگی اتفاقاً به نفع داستان تمام شده است چرا که نویسنده نمیخواسته -و نباید هم!- که این شخصیت را نقد کند.
 
نویسنده تنها درصدد نشان دادن اوست، نشان دادن قیداری که دیگر حضورش بسیار کمرنگ شده و از یاد رفته است. نویسنده قیدار و جوانمردی را نشان میدهد که نسل جوان امروز نمونهاش را در دنیای واقعی ندیده و معاشرتی با او و شیوهی رفتار و برخوردش نداشته است اما میتواند او را باور کند و به او و منش جوانمردانهاش اعتقاد داشته باشد. نویسنده گویی به احترام قیداری که اکنون دیگر در میان ما نیست، نامی از او میبرد تا ادای دینی کرده باشد یا یادی از او و امثال او کرده باشد و گرامیداشتی گرفته باشد.
 
داستان مربوط به دورانی است که آدمهایی بودند که بزرگ منشی، خیرخواهی و دستگیری از بیچارگان، تمام زندگی، کار و تفریحشان بود؛ خوش بودند با خوشی دیگران. قیدار برای ما نماد مردی است که هرگز او را ندیدهایم و تنها وصفش را در کتابها خواندهایم که بودند مردانی که مخلصانه برای خدا و برای اربابشان کار میکردند. هیئتی بودند و برای امام حسین تعزیههای باشکوه میگرفتند. با تمام دل و جان با تمام امکاناتی که در اختیار داشتند به ارباب خدمت میکردند و با حملهی شمر تعزیه به حسین تعزیه، با دلی پاک جوری گریه میکردند و شیون، که انگار در صحنهی واقعی هستند.
 
آدمهایی که معادلات زندگیشان جور دیگری بسته شده بود و راه ورود هیچ نامحرمی به اعتقادات قرص و محکمشان نبود و تمام زندگی؛ با تمام پیچ و خمهایش را با توکل، توسل و وصل به آن اعتقاد و قدرت ایمانی سر میکردند. زندگی و مظاهرش و تمام اتفاقهای ریز و درشت تمدنی و جدید که پیش میآمد، آنها را ذرهای از اعتقادشان جدا نمیکرد چرا که به درستی میدانستند که روش و منشی که انتخاب کردهاند و تا آخر خط به آن دل بسته و پایبندند نه به مظاهر جدید زندگی که به اصل زندگی مربوط است؛ بنابراین با گذر زمان نه کهنه میشود و نه چیزی میتواند جای آن را بگیرد چرا که جای جنس اصل فقط خودش است! و سیر و منطقی که سرمشق راهشان است، متصل به یک مسیر مشخص است؛ مسیر انبیا و اولیایی که خالصانه خود و تمام همّ خود را وقف رشد خود و اطرافیان خود کردهاند.
 
قیدار برای ما نماد مردی است که هرگز او را ندیدهایم و تنها وصفش را در کتابها خواندهایم که بودند مردانی که مخلصانه برای خدا و برای اربابشان کار میکردند. هیئتی بودند و برای امام حسین تعزیههای باشکوه میگرفتند.
 
آدمهایی که دنبال مسیر درست و پیمودن مسیر، آن هم تا آخرش هستند؛ آدمهایی که خواستهی خود را در دینداری و جوانمردی و پایبندی به اصول دینی تا به آخر دیدهاند و میدانند که هیچ کس و هیچ چیز هم نمیتواند مانع آنها در این مسیر باشد. کسانی که به دنبال «هر چه که خوش آید و هر زرق و برقی که چشم نواز باشد و مایهی آسایش باشد» نیستند.
 
اول از خود سازی شروع میکنند و بعد دست خلق الله را هم میگیرند؛ که البته این آدمها هم مراتبی دارند و مسیرهای جداگانهای. داستان روایت زندگی مردی است که با آنچه که از دستش بر میآید و حتی بیشتر از آنچه که دیگران بذل و بخشش دارند، به دنبال خدمت به بندگان خداست. قیدار گاراژداری است که دل پاک و روشنی دارد. مرد معتقدی است و در زندگیاش، دخل و خرجش، تعاملش با دیگران و زیر دستان، نحوهی برخودش با دشمنان و کسانی که میخواهند مانعش باشند، همواره و همیشه رفتار درست و دین و اصول مسلمانی را رعایت میکند و به دیگران دائم گوشزد میکند که این اصول را فراموش نکنند. قیدار از صنف گاراژداران تهران است و تمام ماشینها یا به قول خودش اتولهایش را بیمه کرده، آن هم بیمه به نام «حضرت جون» که ادعا میکند غلام امام حسین است و دقت و وسواسی هم دارد در مراقبت از گوسفندانی که قرار است برای هیئت ذبح شوند.
 
در حادثهای که همان اول داستان رخ میدهد، «شهلا» نامزد قیدار در تصادفی که با یکی از کامیونهای قیدار میکنند، چشمانش را از دست میدهد اما قیدار همچنان عاشق همسرش میماند. نوع روابط و دیالوگهایی که میان قیدار و همسرش رد و بدل میشود، کاملاً نشان دهندهی روابط همسران در گذشته است.
 
نکتهی دیگر که در رمان به چشم میخورد، تقدس نهاد خانواده است که امیرخانی به آن پرداخته است. نکتهی مهمی که برخلاف داستانهای امروزی ایرانی است که جدایی یا آشناییهای زودگذر یا آشناییهای خارج از چارچوب، زندگی مشترک را اگر نگوییم تبلیغ میکنند اما مانعش هم نمیشوند و تقبیحش نمیکنند.
 
اینکه شهلا همه جا قیدار را شما خطاب میکند و خودش را در خدمت قیدار میبیند و اینکه فقط گاهی همدیگر را میبینند و... و اساساً زن و مرد در این رمان دو همراهند که سعی در تعالی دیگری دارند... قیدار مراقب رعایت حال دیگران است و اینکه مخصوصاً آزاری به همسایه نرسد، نکتهی مهمی که انگار این روزها کیمیا شده است!
 
نوع دیالوگها و روابطی که رانندههای گاراژ با قیدار دارند، همگی به زیبایی وصف شده است. داستان از زبان دانای کل محدود روایت میشود و دخالت نویسنده در متن به حداقل رسیده است؛ تلخیصهای به جا و توصیفات مناسبی که به اطناب نمیکشد و به اندازه است، در درک فضای داستان و روحیات قیدار و اطرافیان بسیار مؤثر بوده است. قیدار در مواجهه با نامردان و کسانی که قصد دارند به قولی از پشت سر خنجر بزنند با مدارا رفتار میکند و از مظلومان و بیپناهان دستگیری میکند. در میانههای داستان، قیدار، خانه و عمارتی بزرگ میسازد و محلی هم اختصاص میدهد به معتادان و بیپناهان که در داستان با نام سیاه، سفیدها و پاپتیها نام برده میشوند.
 
قیدار عمارتش را که «لنگر پا سید» نامیده است، تبرک میکند به قدوم سیدی که نفسش حق است و قیدار مرید اوست. سید پا بر روی سیمان خشک نشده میگذارد و همان نقش پای سید باعث میشود، نام لنگر بشود «لنگر پا سید»؛ قیدار نماد جوانمردی از یاد رفته است، جوانمردی و فتوتی که گرچه از یاد رفته است اما همچنان اصل است و باید آن را از نو ساخت و اجرا کرد. در چند جای داستان هم از جهان پهلوان تختی به نیکی یاد میشود و کسی است که قیدار به بزرگی و حسرت از او نام میبرد. همچنین اشارهای هم میشود به آخوندهای درباری و کینهای که پهلوانان و جوانمردان مثل قیدار از پهلویهای پدر و پسر دارند.
 
نکتهی دیگر که در رمان به چشم میخورد، تقدس نهاد خانواده است که امیرخانی به آن پرداخته است. صفدر؛ یکی از یاران قیدار است که 10 سال است با زنش شهناز، قهر است اما همچنان چند روز یک بار به او سر میزند، آذوقه و چیزهایی که احتیاج داشته باشد برایش میبرد؛ توصیف حس صفدر و رفتارش و حس زنش که در عین دلخوری عمیق از شوهر، همچنان منتظر اوست، بسیار زیبا بیان شده است؛
 
پیوند زن و شوهری هنوز هم در عمق دل آنها مقدس و ناگسستنی است و گویی هیچ یک نمیخواهند حرمت این پیوند را بشکنند، هر چند با هم زندگی نکنند و در کنار هم نباشند. نکتهی مهمی که برخلاف داستانهای امروزی ایرانی است که جدایی یا آشناییهای زودگذر یا آشناییهای خارج از چارچوب، زندگی مشترک را اگر نگوییم تبلیغ میکنند اما مانعش هم نمیشوند و تقبیحش نمیکنند. در نهایت صفدر و شهناز هم به زندگی باز میگردند و یا در جایی دیگر زنی بهخاطر عشق شوهرش، قالیچهای را میبافد و این عشق او به مردش است که باعث حواس پرتی او و غلط زدن نقشهی قالی میشود، نه چیز دیگر...
 
احترام به دیگران و روابط خیرخواهانهای که آدمهای رمان با هم دارند، همان چیزی است که انسان مسلمان ایرانی با آن آشناست و دوستش دارد؛ آدمهایی که دائم در حال باز کردن گرهای از کار همدیگراند. قیدار در عین آنکه مردی است در گذشته و شاید دیگر مردی و مردمانی نباشند که در این روزگار لنگر بسازند و معتادان را حمایت کنند که ترک کنند و زحمت آنها را هم به عهده بگیرند اما مرام قیدار و نوع نگاه او به اطرافش و تفسیری که از حوادث دارد و مهمتر از هر چیز، توکل و توجهی که به خدایش دارد، همیشه و در همه جا کارساز است و اصل.
 
در انتهای داستان، قیدار گویی ناپیدا میشود شخصیت محبوب نویسنده، همیشه در حال خیر رسانی میماند و به پشت جبهه هم سری میزند. این شخصیت سفید به طور قطع سیاهیهایی هم دارد اما نپرداختن نویسنده به آن به این معنا نیست که وجود ندارد بلکه همان رفتار ستار منشی فتیان است؛ که کار هر کس را به خدایش میسپارد و از قضاوت و کنکاش میپرهیزد. نکتهی دیگر حضور مهپاره در داستان است، جایی که دوستان قیدار میخواستند قیدار را از ناراحتی علیل شدن زنش دربیارند و مهپاره را میآورند تا قیدار را شاد کند... اما رقص مهپاره در لنگر پا سید قیدار چندان جالب به نظر نمیرسد و شبیه همان ماجرای روز عروسی «آرمیتا» و «ارمیا» بود در رمان بیوتن!(*)

======================================
328
خبرآنلاین: اسم معشوق را جار نمی​زنند/ زن را جز «از زن ‌کم‌تر» نمی‌زند/اینجا از مینی‌ژوپ می‌آد تا روبنده!
http://www.khabaronline.ir/detail/226959/culture/book
...-تیر91
به گزارش خبرآنلاین، رمان «قیدار» نوشته رضا امیرخانی که 15 اردیبهشت امسال در نمایشگاه کتاب تهران رونمایی شد به چاپ پنجم رسید. داستان قیدار درباره یک گاراژدار در تهران دهه 50 شمسی است که نام او و کامیون‌هایش در تمام جاده‌های ایران و میان رانندگان شناخته شده است. از سوی دیگر مرام و مسلک رفتاری قیدار نیز در میان تمام افرادی که با او در ارتباط هستند به نوعی زبانزد است، اما در طول داستان با مجموعه وقایعی که برای وی رخ می‌دهد، قیدار به سمت نوعی تکامل و بازتعریف از خود دست پیدا می‌کند. رمانِ قیدار با نگاهی تاویلی، روایتِ مردی است از سلسله‌ مردان، در ابتدای دهه‌ پنجاهِ شمسی. این رمانِ سیصدصفحه‌‌ای در 9 فصل روایت می‌شود با اسامیِ مرسدسِ کروک، تاکسیِ فیاتِ دویست و دوی کبریتی، اسبِ اینترنشنال، وسپای فاق‌گلابی تا... براقِ بال‌دار. این روایت می‌کوشد که رودخانه‌ آیینِ فتیان را همچنان زنده و رونده به مخاطب نمایش دهد.»

خبرآنلاین، چند پرده از این رمان خواندنی و تحسین شده را که در هفته های گذشته در صدر جدول پرفروش های ادبیات نیز بوده، برای کاربران گرامی خود منتشر می کند:

«دستِ قیدار بالا می‌آید و شرغ می خورد تو گوشِ صفدر. صفدر سرپایین می‌اندازد. تفی روی زمین می‌اندازد. دستی به صورت‌ش می‌کشد. دست‌ش را نگاه می‌کند و انگار باید روش ردی از خشمِ قیدار مانده باشد. با همان دست، اشاره می‌کند به پیرزنِ جورکن و صورتِ چروکیده و خطِ چشمِ سیاهی که کشیده است:
- به خاطرِ این؟! به خاطرِ این که زیرِ پایِ زن‌هایِ یک محله نشسته است؟ زیرِ پایِ زنِ من، زیرِ پایِ زنِ خودت قیدارخان... به خاطرِ این زدی تو گوش من؟
صفدر سر برمی‌گرداند و پشت می‌کند به قیدارخان. قیدار آرام می‌گوید:
- نه! به خاطرِ این نزدم‌ت. اتفاقاً درست به خاطرِ زن زدم‌ت؛ نه به خاطرِ این پیرزن؛ به خاطرِ اصلِ زن، به خاطرِ جنسِ زن... به خاطرِ این زدم‌ت که در مرامِ ما زن را جز "اززن‌کم‌تر" نمی‌زند... به زن، جز "از زن کم‌تر" بد و بی‌راه نمی‌گوید...

 


ساکنان تهران برای تهیه این رمان کافی است با شماره 20- 88557016 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و آن را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند. سایر هموطنان نیز با پرداخت هزینه پست می توانند  این رمان را سفارش بدهند.

======================================
327
دوش از لب ساقی شنید راز: قیدار
http://razeghaf.blogfa.com/post-74.aspx
من-تیر91

ام روز گاراژ نیست؛ هست اما مثل سابق نیست.لنگر هست؛ لنگر همیشه هست...قیدار اما ... هست و نیست!

 

پی: رضا امیرخانی خوندن رو اگه اشتبا نکنم با داستان سیستان شرو کردم

که خیلی یادم نیس ازش الان.

با من او می شه گف ی جورایی زندگی کردم.

بیوتن ولی فازش فرق داش انگاری..

ارمیا رو اگه بخواهم ی چی ازش بگم میگم: مال خودم بود.

 اصلا  مال خود خودم بود.

الباقی بماند تا می رسیم به قیدار. قیدار مث دوا بود.

دوست دارم بگویم جوشونده!!

حالا مهم نیس که تا حالا لب نزدم به این جور چیزاها. مهم اینکه من نخورده،

طعم ی جور جوشونده را حس می کردم لابلای بعضی صفحه هاش.. .

شاید قیدار طبیبه اصلیتش!! کسی چه بدونه؟!

پی۲: حق.حق

======================================
326
ایران سرای امید: قیدار
http://hopeland.blogfa.com/post-61.aspx
امید رحیمی-تیر91

باز هم پیغام بری دیگر ...

رمانی دیگر از رضا امیرخانی که به نظر من او بوسیله همین رمان هایش امیرخانی شد.

بعد از درخشش ارمیای امیرخانی و ادامه ی این درخشش در «بیوتن»، ولو کمرنگ تر از ارمیا، این بار او دست به دامان پیامبری دیگر شده است تا باز هم داستانی دیگر و شخصیتی دیگر بر پایه ویژگی های بارز این پیامبران الهی بنویسد. قیداری که به گفته نویسنده صفتش "مدارا"ی با مردمان است و به زیبایی هرچه تمام تر این ویژگی را در کتاب «قیدار» و شخصیت قیدار نمایان کرده است.

قیدار، رمانی که با مرسدسِ کوپه ی کروک آلبالویی متالیک شروع به حرکت کرده و با گاومیش دوازده سیلندر دور میگیرد و در نهایت با براق سپیدرنگ بالدار پایان می یابد. شخصیت گاراژداری جوانمرد که در تهران و جاده های ایران شهره ی خاص و عام است. کل داستان هم بر محوریت ازدواج قیدار با دختری ،به نوعی خطاکار و توبه کرده، بنام شهلا می چرخد که بسیاری از شخصیت های این داستان هم به شهلا وابسته است. در واقع به نوعی تمامی مفاهیم مد نظر نویسنده در قالب اتفاقات رخ داده برای قیدار و شهلا از حین عقد تا رفتن زیر یه سقف گنجانده شده است. 

برخی از دوستان قبل و حین مطالعه این کتاب گفتند این اثر امیرخانی نسبت به دیگر آثارش ضعیف تر است ولی من باز هم میگویم، امیرخانی است. شاید تغییر سبک ملایم رمان نویسی امیرخانی در این اثرش به گونه ی نوعی ضعف برای برخی خوانندگان آثارش نمایان شده باشد. رمانی که در آن امیرخانی هیچ اظهار نظر سیاسی! نکرده است و به جز پدری و پسرش، به هیچ شخصیت سیاسی دیگر نپرداخته است.

یکی از ویژگی های بارز این رمان بیان تفکرات شیعی و اسلامی به زبانی و به شیوه ای جدید باشد. بیانی که سرشار از جذابیت است. مانند وقتی که به ناصر اگزوز هدفش را از آچارکشی اتول های صفر کیلومتر پیش درویش مکانیک اینطور میگوید:

« ماشین هام را صفر می فرستم پیش درویش مکانیک، تا پیچشان را باز کند و دوباره با وضو ببندد، با نفس حقش سفت کند پیچ ها را از سر ... از کارخانه ی آلمانی اش بپرسی، هیچ خاصیتی ندارد این کار، اما وسط جاده و بیابان، بچه های گاراژ قیدار خاصیتش را بخواهند یا نخواهند، می فهمند ... اتول هم باید موتورش صدای « هو یا علی مدد» بدهد و چرخش به عشق بچرخد ...»

فکر کنم بیشتر از این چیزی نگم بهتر باشه، باقی رو خودتون تو کتاب بخونید بهتره ...

======================================
325
شیعه سیاسی: کفتر بازی
http://mohannad-h.blogfa.com/post/216
مهند حامد-تیر91

در صفحه 326 کتاب رجال کشّی که از مهم‌ترین منابع رجالی ماست، آمده که :
 
أنّ عدّتاً مِن اهل الکوفة کَتَبوا إلی الصّادق علیه السلام فقالوا انّ المُفضّل یجالس الشّتار و اصحابَ الحَمام.

عده‌ای نامه نوشتند به امام صادق(ع) و گفتند که مفضل با لات و لوت‌ها و کفتربازها می‌چرخد.
 شما نامه‌ای به مفضل بنویس تا خودش را جمع و جور کند.
بالاخره برای تیپ علما و اصحاب شما این جریان خوب نیست.
 
حضرت نامه نوشتند و سرش را هم مهر و موم کردند و گفتند این را به دست مفضل برسانید.
امام نامه را به دست یک سری از بزرگان اصحاب دادند تا به مفضل برسانند.
آنها می‌روند کوفه نامه را می‌دهند به مفضل.
او نیز نامه امام را باز می‌کند و جلوی بقیه شروع می‌کند به خواندن.

امام فرموده بودند بسم الله الرّحمن الرّحیم، این لیست خرید من است. بخر و بیاور.
اینها تعجب می‌کنند که این چه نامه‌ایست. صورت مسئله چه بود و این نامه چیست. نامه را می‌چرخانند
 
 دارَ الکتاب إلی الکُل.
همه می‌بینند که لیست خرید است.
و لم یذکُر قلیلاً و لاکثیراً بِما قالوا فیه.
 امام چیزی از بحثی که مفضل با کفتربازها می‌چرخد نیاورده است.
مفضل به این‌ها می‌گوید به هر حال امام لیست خرید داده چه کار می‌کنید؟(کمک می کنید تا تهیه کنیم؟)
 
می‌گویند که خوب این پول زیادی می‌خواهد.
هذا مالُ العَظیم حتی ننظر و نجمع و نَحمِل الیک و لم نُدرک الا نراک بعد نَنظُر فی ذلک.
خلاصه‌ اینکه ما اول باید برویم یک سری کمیسیون‌های اقتصادی تشکیل دهیم و مطلب را بررسی کنیم.
 
جلساتی با هم می‌گذاریم و نتیجه جلسات را به تو می‌گوییم.
بعداً بررسی می‌کنیم که این صورت خرید امام را چه طور بخریم.
می‌گویند می‌رویم مدینه یک سری جلساتی می‌گذاریم و می‌آییم. این را می‌گویند و می‌روند.
و أرادوا الانصراف
همین که می‌خواهند بروند مفضل می‌گوید : نه! ناهار را باشید و بعد بروید.
 فَحَبسهم لغذائِه و وجّه المفضل الی اصحابه الذین سَعَوا بهم.
بعد مفضل می‌رود همان قومی که به آنها سعایت شد،
همان کفتربازها را می‌آورد،
 
فجائوا فقرأ علیهم کتابَ ابی‌عبدالله علیه السلام.
برای آنها نامه امام را می‌خواند و می‌گوید امام نامه نوشته است
این نامه امامتان است، چه کار می‌کنید؟
می‌روند و هنوز غذای آن مهمان‌ها تمام نشده برمی‌گردند و پول‌ها را جلوی مفضل و این‌ها می‌ریزند.
قبلَ أن یَفرُقَ هولاءِ من الغذات. فقال لهم المفضل تأمرونی ان اطرُدَ هولاء مِن عندی؟
 
مفضل می گوید :
شما می‌گویید من اینها را از دور خودم برانم!!!؟
تَظُنون ان الله تعالی یحتاج الی صلاتِکم و صومِکم.
گمانتان بر این است که خدا محتاج نماز و روزه شماست؟
کار امام را راه بیندازید.
 

پ.ن:

۱. مطلب فوق در جواب منتقدین محتوایی کتاب قیدار است.

۲. انشالله خدا توفیق محشور شدنمان با رفقای کفترباز مفضل را نصیبمان کند.

======================================
324
کافه وب: خوشا گم نامان!
http://cafeweb.blogfa.com/post-46.aspx

دانیال رضایی-تیر91
" عمو صفدر! من نه دکتر می شوم، نه مهندس، نه راننده، نه خلبان ... من می خواهم قیدار بشوم! "

مدت ها بود دلم به خواندن کتاب نمی رفت. ایراد از من نبود، ایراد از دل هم نبود، ایراد از کتاب بود که نبود!

منتظر انتشار قیدار رضا امیرخانی بودم که منتشر شد. نتوانستم به نمایشگاه کتاب تهران برای استقبال قیدار بروم تا آن را در کنار نویسنده اش بخرم و امضای امیرخانی آن را برایم ماندگارتر کند، ولی قیدار معرفت به خرج داد و سری به پاتوق کتاب ما، انتشارات امام زد. جل دی خریدمش و جل دی خواندمش که چه خواندنی و چه کتابی. البت تعریف از قلم فرسایی امیرخانی تکراری است ولی تکرار این تکرار که از قلم امیرخانی برای چندمین بار و در قالب قیدار لذت بردم هم لذت بخش است.

خواندن کتاب را در صبح روز دوشنبه 19 تیرماه ساعت 15/9 دقیقه تمام کردم و در پایان بغض گلویم ترکید و نتوانستم جلوی احساسات برانگیخته شده ی خودم نسبت به قیدار و داش صفدر و سیاه و سفید ها و... را بگیرم و چند ساعتی با خودم خلوت کردم بلکه قیدار هضم شود که هنوز که هنوزه نشده است.

بعد از قیدار، آنقدر غلظت نوشتن خونم بالا زد که تصمیم گرفتم بد از مدت ها کافه وب را سر و سامانی بدهم و منعکس کنم اتفاقات دور و برم را در دنیای مجازی که البته می تواند دوست داشتنی هم باشد.

 

جهت یادآوری: همچنان بر کوتاه بودن پست ها اصرار دارم و البته بر خیلی چیزهای دیگر!


======================================
323
پنج‌دری:قیدارِ پر مقدار...
http://panjdari.blogfa.com/post/9
مرثا-تیر91

پریروز کتاب قیدار امیر خانی رو خوندم. غلظتش زیاد بود.خیلی زیاد.غلیظ  و پر ملات. دیگه کم کم ۷ماهی می شه که فهمیده م اصل داستان و نوشتن یه چیز دیگه ست و گیر دادن به پیچ و خم طرح و سوژه و کشمکش و اوج و عناصر، همش بهانه ست ، همش حاصل یه کمبوده!! یه کمبود عظیم از یه جای دیگه.تو این مدت تازه دارم می فهمم چی به چیه! اونم بعدِ ۷ سال آموزش داستان به خلق الله و گیر دادن به همین ظواهر نوشته هاشون!!

* حس می کنم یه نکته جالب داره این کتاب (جالب برای خودم البته) ،یه حس عجیب  که اصلا دنبال درست و غلطش نیستم ،احساس می کنم که باید حس کنم این جوریه . اونم این که نویسنده به یه منبع معنوی عظیمی دسترسی داشته و داره ،عظیم و غلیظ و پرملات... .حالا اون منبع یه شخصه یا یه سری مکتوبات یا شهودات دیگه نه حس می کنم ،نه  می دونم ،نه مهمه که بدونم... .انگار سهل ممتنع بود برام  قیدار.همه اون چیزایی که برامون گفتن و نگفتن ...می دونیم و نمی دونیم... عمل کردیم و نکردیم... عمل می کنیم و نمی کنیم... . 

*حس می کنم بعضی کتابها نمایشی هستن،نمایش پر رنگی از "من"!!ولی برعکس، بعضیاشون یه پرده ی ضخیم هستن جلوی بروز "من"!! این کتاب ولی نه نمایش داشت و نه پرده. این کتاب فقط یه چیز داشت: منبع...!! یه منبع معنوی... عجیب و قدرتمند... .

*حس می کنم منبعه جور بشه بقیه ش میاد،خود به خود میاد ،نه اینکه زور بزنی و بچینیشون کنار هم.

به قول دکتر که خیلی ارزش قایلم واسه حرفاش: خودش میاد وگرنه که کلمه به کلمه ش جواب پس دادن داره بعدا" ... . که با این حساب : این یکی هم ،همون باشه دست خودش...

یه مثال دم دست هم هست براش: من که حس میکنم عمرا دیوان حافظ از حافظ باشه!!! دیوان حافظ فقط میتونه کار یکی باشه،فقط میتونه کار "حافظِ حافظ " باشه و والسلام.


======================================
322
شرح تنهایی من: قیدار
http://rdivone.blogfa.com/post-169.aspx
رضا-تیر91
بهترین کادوی امسال رو تموم کردم 

از امروز هم شروع کردم برای امتحانات بخو

======================================
321
کتاب‌باز:  قیدار
http://ketabbaz.mihanblog.com/post/117
علی نیلی-تیر91

...
جمع همه این وی‍ژگی ها، می توانست یكی از شاخص ترین رمان های فارسی چند سال اخیر را بیافریند اما چنین نشده چون داستان از مهم ترین نقطه قوتش ضربه خورده؛ جایی كه به نظر می رسد قیدارخان خالقش را هم مجذوب خودش كرده است. ما با آدمی طرفیم كه خیلی مرد و لوطی منش و بزرگوار است ولی انتظار داریم جایی كم بیاورد، اشتباهی كند، خطایی مرتكب شود یا مانند هر انسان دیگری، چرتكه بیاندازد و حداقل حساب سود و زیان گاراژش را نگه دارد. اما نویسنده نخواسته رستمش را به جنگ افراسیاب بفرستد، ناچار او را رها كرده است با این توجیه كه: «فرمود خوش نامی قدم اول است... از خوش نامی به بدنامی رسیدن، قدم بعدی بود... قدم آخر، گم نامی است... طوبا للغرباء».
...

این متن عینا در سایت ارمیا کار شده است.
در همين رابطه :
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشته‌اند(16) +قیدار، اخلاق گم‌شده سیاست در روزگار ما+دفترمان را لنگر کنیم!+فردانیوز و آرمان‌شهر امیرخانی+نماز قیدار چرا پیدا نیست؟+فروش تلفنی قیدار و سقای آب و ادب توسط سامانه سام+چه اشکالی دارد صداوسیما یک برنامه یک ساعته برای قیدار بگذارد؟
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشته‌اند(15)  +ما قهرمان کم داریم+تبلیغ منفی برای قیدار+دلم برای سید گلپا تنگ شده است از جناب سید مهدی موسوی+حجت‌الاسلام ساجدی در هشتادوهشتمین‌ خیمه: قیدار یک منبر باصفاست!+چرا عکس‌ش رو می‌زنید روی جلد تجربه؟+قیدار در مناظره‌ی موافقان و مخالفانِ نوعارفان!+نکند قیدار شعبان بشود؟!
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشته‌اند(14) +قیدار چاپ هفتمی شد+معجزه ادبیات در روزنامه‌ی فرهیختگان+پرفروش‌های شهرکتاب مرکزی+جون و جان و لاتی و لاتین+امیرخانی در گرداب زندگی فرو رفت!+چرا باید از یک رمان تمجید کرد؟ رمان باید خوانده شود+توضیح رضاامیرخانی راجع به گزارش نقد قیدار در حوزه هنری و قیدار رمان نیست و من حرفه‌ای نیستم و...+
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشته‌اند(13)  +دوره‌ی عقلانیت دینی است نه قیدار+ امیرخانی به جای پرداختن به مفاهیم بی‌اثر قصه بسیجی‌ها را بنویسد+قیدار خرافاتی است+متنی مهم از جناب محمد مهدوی اشرف: آیا قیدار رمانِ آموزشی است؟!+پرفروش‌ترین در سامانه سام+تبریک جناب سیدمهدی شجاعی
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشته‌اند(12) +وقتی داستان تمام شد، بی‌اختیار کتاب را بوسیدم+این مدینه فاضله پر از گوسفند بود!+قیدار مرا به یاد شعرهای زرویی می‌اندازد+در این زمانه عوضی پنجره‌ای بگشایید به کوچه‌ی جوان‌مردان!+گزارش جلسه نقد شیراز از جناب بردستانی+امیرخانی درست دفاع نمی‌کند
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشته‌اند(11)  +گزارشی از جلسه نقد استاد حسین فتاحی+ یک گل خوردی! شدیم 5-2 +تفسیر هم‌زمان یک آیه در کمی دیرتر و قیدار!+قیدار‌نویس، تو بعد از من او افتاده‌ای در سراشیبی سقوط!+نقدی بر مصاحبه تجربه، اشرافیت معنوی؟!+اردبیل و کتاب‌فروشی+قیدار بعد از کتاب آیه‌الله جوادی آملی در سام+جیم خراسان و گود زورخانه!
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشته‌اند(10) +خبرگزاری فارس و محمدرضا سرشار، ناشران مقابل رسم‌الخط خاص بعضی نویسندگان بایستند!+قیدار فیلم هندی، خنده‌دار، برای دختران دانش‌آموز، مسخره، کودکانه، ایده پفکی...+قیدار به چاپ پنجم رسید، فروش تلفنی در سام+کار دلی را که متر نمی‌کنند+مصاحبه تجربه را حتما بخوانید اما هول نشوید و شش هزار تومان ندهید!+تکرار من او بود
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشته‌اند(9)  +قیدار به همه فحش می‌دهد!+ناقیداری این زمانه+قلم امیرخانی مرا به وجد آورد+اگر كسي غير اميرخاني «قيدار» را مي نوشت قدردانش مي شدم
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشته‌اند(8) +قیدار، پرفروش‌ترین کتابِ سام (خرید تلفنی)+خبرگزاری فارس و زبان قیدار همان زبانِ همه‌ی مادربزرگ‌هاست و آزادی رقصِ مه‌پاره+جناب صادق دهنادی: امیرخانی بالاخره حزب تشکیل داد+شخصیت‌پردازی ضعیف از پشت یک سوم+
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشته‌اند(7) +چرا قیدار مثل تختی تو گوش شاپور نزد؟! (روایتی نادرست برای نمایش نادرستیِ قیدار)+قشر زیادی از مخاطبان نمی‌توانند با شخصیت‌پردازی رضا امیرخانی ارتباط برقرار کنند(پایگاه خبری فسا)
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشته‌اند(6) اثر امیرخانی پدیده نمایش‌گاه امسال بود+ خرید تلفنی از سام
.آن چه در وب راجع به قیدار نوشته‌اند(5) +گاراژ قیدار باز است حتا برای شما
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشته‌اند(4)+قیدار مرا به من او برگرداند
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشته‌اند(3)
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشته‌اند(2)
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشته‌اند(1) +مردم ایران برای خرید کتاب عاقبت صف کشیدند

  نظرات
نام:
پست الکترونيک:
وب سايت / وب لاگ
نظر:
 
   
 
   
   صفحه نخست
   يادداشت
   اخبار
   تازه ها
   يادداشت دوستان
   کتابها
   درباره نويسنده
   تيراژ:٨٦٠٢٥٠
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
 

 
بازديد کننده اين صفحه: ١٥٣٥٨
.کليه حقوق محفوظ است
© CopyRight 2008 Ermia.ir & Amirkhani.ir
سايت رسمي رضا اميرخاني
Because when the replica watches uk astronauts entered the replica watches sale space, wearing a second generation of the Omega replica watches, this watch is rolex replica his personal items.