از اين پس جهت سهولت دسترسي كاربران، هر بیست مطلب مرتبط در يك صفحه ذخيره خواهند شد. براي ديدن دویست و چهل نظر قبلي به لينكهاي پايين صفحه مراجعه فرماييد.
=================================
260
خبرگزاری برنا: حماسه هایی که با قلمها رقم میخورند
http://www.bornanews.ir/Pages/News-78289.aspx
آزاده فضلی-مهر90
«من او»؛ نوشته رضا امیرخانی، نویسنده جوان و توانای ایران در سال 1378 است. داستان این رمان مربوط به زندگى فردى به نام على فتاح، قهرمان داستان است. او ماجراهاى زندگى خود را، از كودكى تا مرگ، روایت مىكند. مضمون اصلى این رمان عشق است اما نهعشق به معناى رایج امروزى آن بلكه عشق به همان معنا كه بزرگانادب و هنر ما در آثارشان مایه گرفتهاند.
این سخن حقى است كه اگر ما بخواهیم ادبیات داستانى ما در دنیا مورد اعتنا واقع شود باید به ریشهها برگردیم و از مضامین گنجینهادبیات كهن مدد بگیریم. اتفاقاً تاكنون تلاش كردهاند اما موفقیت چشمگیرى نیافتهاند. از این بابت رمان من او جهش بزرگى است به سوى این هدف بزرگ.
=================================
259
مثل یک رنگین کمان: شاید این جمعه بیاید شاید
http://saghee.wordpress.com/2011/05/27/%D8%B4%D8%A7%DB%8C%D8%AF-%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D8%AC%D9%85%D8%B9%D9%87-%D8%A8%DB%8C%D8%A7%DB%8C%D8%AF/
...-خرداد90
روز جمعه از اون وقت هایی است که دلم میخواد لم بدهم روی صندلی و با خیال راحت «منِ او» ی امیرخانی رو بخونم و لذت ببرم. دلم میخواد یه فیلم بذارم و با خانواده دور همی فیلم ببینیم و شاد باشیم. دلم میخواست بعد از ظهر جمعه دوستم زنگ می زد و می گفت بریم گشتی بزنیم و من با کمال میل قبول کنم.
=================================
258
خبرگزاری دانشجویان ایران: من عشق و فعف ثم مات مات شهیدا
http://iusnews.ir/?pageid=134700&%D9%85%D9%8E%D9%86%20%D8%B9%D9%8E%D8%B4%D9%8E%D9%82%D9%8E%20%D9%88%D9%8E%20%D9%81%D8%B9%D9%8E%D9%81%D9%91%D9%8E%20%D8%AB%D9%8F%D9%85%D9%91%D9%8E%20%D9%85%D8%A7%D8%AA%D8%8C%20%D9%85%D8%A7%D8%AA%D9%8E%20%D8%B4%D9%8E%D9%87%DB%8C%D8%AF%D8%A7&1390-06-30
...-شهریور90
خبرنامه دانشجویان ایران: کتاب «من او» داستان بلوغ فکری و دینی و معرفتی کودکی است به نام علی فتاح که فرزند يك تاجر ثروتمند است و درجنوب شهر زندگى مىكنند. خانواده فتاح ها به نسبت ثروتمند، دیندار و دارای قوانین خاصی برای زندگی هستند. این خانواده با بعضی خواسته های علی مخالفت می کند. او را به خاطر دوستیش با کریم سرزنش می کند که او یک بچه «گودی » است و ما بالا نشین. ولی این علی است که با جسارت تمام دوستی را به حد اعلا می رساند.
به گزارش خبرنگار «خبرنامه دانشجویان ایران»، داستان در محله خانیآباد شکل میگیرد که محل سکونت فتاحها است. در این محله به جز فتاحها، غلام رضا تختی و شهید نواب صفوی هم زندگی میکنند. "من او" تلاشی است هنرمندانه برای نشان دادن فضای تهران قدیم. از روزهای کشف حجاب و حتی بیان دوران نوجوانی شخصیت شهید نواب صفوی گرفته تا دورِان جنگ ایران و عراق. به تصویر کشیدن تهران قدیم با استفاده از کلمات در رمان «من او» بسیار زیباست. از رسم خیابانها و معابر گرفته تا تکیه کلام ها و حرف و نقلها. داستانی که نویسنده، فقط برای تصویر کردن بخش بسیار کوتاهش، ساعتها و روزها را در کورهپزخانههای جنوب تهران سر کرده. داستانی که از عشق حرف میزند، اما هرگز، حتی در یک جمله به ابتذال و زردپردازی نمیپردازد.
علی فتاح به عنوان راوى،قهرمان داستان نیز هست که ماجراهاى زندگى خود را، از كودكى تامرگ، روايت مىكند. على پسرکی است که نه عارف است و نه جاهل، ولی حرکات و انتخابهایش بر اساس عقل و فطرتش صورت می گیرد. در كودكى، پدر خود را از دست مىدهد و تحت نظر پدر بزرگش حاج فتاح، بزرگ مىشود. حاج فتاح بزرگ، پیرمردی مذهبی و بزرگزاده و نمونه زیبایی از بزرگ یک خاندان سنتی و مذهبی ایرانی است.
"من او" روایت عشق علی فتاح است، آخرین پسر بازمانده خاندان سرشناس فتاح و مهتاب، دختر نوکر خانه زاد این خانواده. عشقی که ما در خط سیر داستان می بینیم، عشقی است پاک ولی خام که در کوره زمان و با دست "درویش مصطفی" آبدیده می شود. درویشی که جملات قصارش در تمام داستان آیینه و حکمت اتفاقاتی است که دارد می افتد و یا خواهد افتاد. درویشی که پیش نماز مسجد قندی است؛ و در بقیه ساعات روز نانوای محل است و نان طیب دست خلق الله میدهد.
علی فتاح، در نوجوانى به مهتاب، همبازى دوره كودكى خود، دل مىبندد. ولى اين علاقه به ازدواجنمىانجامد. عشق علي فتاح به مهتاب تا پنجاه سال بعد امتداد مييابد و در نهايت به وصالي عجيب منتهي ميشود. عشق در «من او» در حقيقت تفسيري از اين حديث معروف است كه «من عَشَق فَعَفَّ ثمّ ماتَ ماتَ شهيداً.»
موقعیت داستان هم از قضیه کشف حجاب ایجاد میشود. کشف حجاب است که مسیر زندگی مریم، خواهر علی را تغییر میدهد و سفر او را به اتفاق مهتاب به فرانسه باعث می شود. خواهر على در فرانسه با يك مبارز الجزايرى به نام ابوراصف ازدواج مىكند. اين مبارز ترور مىشود و او و مهتاب به ايران برمىگردند و وصال مهتاب و علی در روی زمین صورت نمیگیرد. مهتاب به همراه خواهر علی در موشکباران عراقیها شهید میشود و علی هم بر اساس روایت "من عشق فعف ثم مات مات شهیدا" به شهدا می پیوندد.
«من او» رماني است كه همه چيز در خود دارد، از عشق گرفته تا تاريخ و سياست و جنگ و مرگ و زندگي و طنز و دين. به همين دليل، نميتوان به سادگي آن را در ذيل يكي از سبكهاي ادبي تعريف كرد. يكي از تمهاي اصلي اين كتاب، عشق است، عشقي عفيف كه همچون عشق هاي متعالي سنت ادبي فارسي، اگرچه لزوماً به وصال منتهي نميشود، عاشق و معشوق را بزرگ ميكند و به كمال ميرساند.
فصل بندی کتاب هم از ظرائفی است که نمیتوان به راحتی از کنارش گذشت. «من او» در بیست و سه فصل به فصلهاي «من» و «او» تقسيم شده است: يكِ من، يكِ او، دوي من، دوي او... الي آخر. در بیست و دو فصل اول، یک در میان فصول را از زبان سوم شخص (دانای کل) و بعد همان واقعه را از زبان علی فتاح می خوانیم تا فصل آخر که امیرخانی، فتاح را وارد دنیای ما می کند و آخرین داستان نقل می شود.
خلاقيت شگفتانگيز اميرخاني در «من او» جلوههاي متنوعي دارد. جدا از قضيه آجرهاي خانه درويش مصطفا و داستان هفت كور و اتفاقاتي كه در پاريس ميافتد، بايد به فصل 9 اشاره كرد كه تماماً سفيد است و فصل 10 كه تكرار يك جمله است، با تغييرات جزئي.
در جایی از کتاب از زبان «او» می خوانیم: "بچه بودیم می گفتند یا سواد یا روسری، پیر بودیم می گفتند یا روسری یا توسری."در قسمتی دیگر زمانی که حاج فتاح در مورد اهمیت داشتن حجاب با نوه اش مریم صحبت می کند می خوانیم: "رو بر گرفتن برای این است که خدا گفته. خدا هم مثل رفیق آدمه، لوطی گری می گوید، باید انجام داد، حکمتش را ول کن، وقتی رفیق آدم چیزی از آدم خواست، لطفش این است که بی حکمت و پرس و جو بدهی." از زبان کریم هم می خوانیم: غم تکانی مثل خانه تکانی است. خانه فقط تمیز می شه. همین. غم تکانی هم مثل همینه. فقط غم هات مرتب می شن. همین. نمی شه دور ریخت. اما تو غم کِشی کردی. مثل اسباب کشی. یعنی اضاف کردی." یا درویش مصطفا می گوید: "تنها بنایی که اگر بلرزد محکم تر می شود دل است! دل آدمی زاد. باید مثل انار چلاندش تا شیره اش در بیاید..."
بر خلاف اغلب داستان هایی که می خوانیم، سیرِ زمانیِ روایتِ این اثر خطّی نیست. یعنی وقایع در این داستان به ترتیب وقوع روایت نشده و شما گاه از یک زمان و مکان به صورت ناآگاهانه به زمان و مکان دیگر می روید.
چیزی که مخاطب را هم راه داستان می سازد فقط کنجکاوی نسبت به پایان داستان نیست بلکه نوع ادبیات و فضاسازی ها و تصویرسازی نویسنده چنان است که تمایل مخاطب را برای خواندن مکرر کتاب برمی انگیزد. شخصیت های داستان چه دور و چه نزدیک، ملموس و باورپذیر توصیف شده اند چه «درویش مصطفی» که ناغافل از هرجای داستان سر برمی کند و چه «هفت کور»ی که اگرچه کور هستند دیده هایی بینا دارند. چه «علی» و «مهتاب» یا «کریم ریقو» و «ذال محمد» و «ضعیف کش» و «من» و «او»...
فصل «نه او» کتاب تماما سفید است. این برای خواننده جالب می آید که نکند کتابی که خریده است نقصی داشته باشد اما در ابتدای فصل بعد امیرخانی می نویسد:
"فکر کرده ای فصلِ قبل -که سفید بود- از دست مان در رفته است. نه؟! یا فی المثل این کتابی که شما خریده ای، این چند صفحه اش نگرفته است؟! نه؟! بعد هم حتم می نشینی کنارِ رفقا و فک و فامیل، اهن و تلپ می کنی که بله... صنعتِ نشر عقب مانده است، این فیل و زینک هایی که به خاطر ارزانی از بلوک شرق وارد می کنند، نامرغوب است!... کتاب خریده ایم به پولِ خونِ پدرمان، آن وقت حروف چین موقعِ کار دقت نکرده است و صفحه اش خط انداخته و سوزنش دور برداشته و یک مطلب را چندین بار تکرار کرده است...
اولا! یعنی پول خون پدرت، بالکل، به قیمت پشت جلد این کتاب است؟! این قدر ارزان؟ اگر این جوری است که یکی دو استکان لب پُر هم برای ما بریز! خودت هم بزن روشن می شوی! اصلا پول خون پدر یعنی چه؟ شده ای کأنه برادر بزرگه ی برادران کارامازوف که ابوی اش را نفله کرد! دستت درست...!"
شما در این رمان با انواع مختلف لحن ها مواجه می شود. لحن علی همیشه حتی در انتهای رمان کودکانه, مظلومانه و جسورانه است. با حالاتی که او را دل نشین تر می کند. کریم لحنی بی پروا و تند ولی با مرام و معرفت دارد. کریم اسطوره انسان شدن است. کریم تحولات روحی اش بسیار نیست ولی یکباره متحول می شود و در راه دین به شهادت می رسد. کریمی که معلوم نیست در طول عمرش چند بار نماز خوانده بود. البته باید بگویم کریم هم عشق فانی داشت ولی این عشق فانی با به شهادت رسیدنش، اورا به عشق باقی رساند.
زبان درویش مصطفی از اسمش پیداست. اوست که در پشت پرده است و تمام رمان را بلند بلند از حفظ می خواند. می داند که چه می شود و همان شد. او هربار جمله « یا علی مددی» را برای کسی می گوید که انسان در پایان رمان می فهمد که انگارتمام زندگی شخص مخاطب را می داند. عارفانه صحبت می کند و در پرده سخن می گوید. صحبتش غریبه نیست و بردل می نشیند. ابوراصف حماسی صحبت می کند . شخصیتش هم حماسی است. مریم را هم با همین لحن عاشق خودش می کند . جانش را مهریه مریم می کند و زود تر از موعد و بدون در خواست مریم مهریه را ادا می کند. او با مریم کاری می کند که مریم قلب ابوراصف را بعد از شهادتش می خورد به نحوی که فرزند آن ها که هلیا نام دارد در هنگام تولد دو قلب دارد. ابوراصف در راه آزادی الجزیره به شهادت رسیده مانند سید مجتبی نواب صفوی. لحن شهید نواب صفوی هم کاملا مذهبی, آرامش دهنده و التیام بخش است. او در زمان کودکی رفیق صمیمی کریم وعلی بود و در نهایت کریم جانش را در راه او در طبق اخلاص گذاشت و تکه تکه شد.
این رمان معجونی از نماد هاست. علی نماد استقامت و تقوا. کریم نماد تحول. مهتاب نماد زیبایی. مریم نماد آشفتگی ظاهر و پیچیدگی باطن. درویش مصطفی نماد مسلّم دین(که توسط بعضی مسخره می شود ). باب جون می تواند نماد انسانی میانه رو باشد. اسکندر هم نماد اخلاص است که در خدمت باب جون جلوه می کند.
اين سخن حقى است كه اگر ما بخواهيم ادبيات داستانى ما در دنيامورد اعتنا واقع شود بايد به ريشهها برگرديم و از مضامين گنجينهادبيات كهن مدد بگيريم. اتفاقاً تاكنون تلاش كردهاند اما موفقيتچشمگيرى نيافتهاند. از اين بابت رمان «من او» جهش بزرگى است بهسوى اين هدف بزرگ. مضمون اصلى اين رمان عشق است اما نهعشق به معناى رايج امروزى آن بلكه عشق به همان معنا كه بزرگانادب و هنر ما در آثارشان مايه گرفتهاند.
یکی از جذابیتهای "من او" رسم الخط ویژه آن است. ویژگی خاصی که در آثار موفق بعدی امیرخانی تکرار می شود. با این شیوه نگارش، خواننده ــ به عمد ــ به معانی دیگری هم از یک کلمه کاملا معمولی توجه میکند. انگار امیرخانی میخواهد ذهن خوانندهاش را وادارد تا این کار را با کلمات روزمرهاش بکند وبه معانی عمیق تری برسد.
این کتاب 432 صفحه ای توسط مركز آفرينشهاى ادبى تدوین و با قیمت 5900 منتشر شده است.
گفتنی است این کتاب جزء سه کتاب برگزیده منتقدان مطبوعات سال 1378 قرار گرفته و در جشنواره مهر از این کتاب تقدیر ویژه به عمل آمده است.
=================================
257
مهتاب ملکوت: من او
http://mh-malakoot.blogfa.com/post-26.aspx
رضا-شهریور90
درویش فریاد کشید:
» به خیالت اگر انگشتر به دستت کنی و از صبح تا شام معتکف مسجد بشوی و زیر لب کأنه قل قل سماور ذکر بگویی، چیزی می شوی؟؟ به هوا پر مگسی باشی، بر آب روی خسی باشی، بی جا گفته دل به دست آر تا کسی باشی . . . حکما باید دل از دست داد. نه که به دست آورد. دل از دست داده کس باشد یا ناکس، باکش نیست.
ـ درویش! شعر می گویید شما!! زندگی ام به هم ریخته است... جز این دو انگشتر و گوشه ی مسجد شما، جایی ندارم، کسی را ندارم...
» کسی نداری؟! خیالت بی کس است که کسی ندارد؟ نه... کس بی کسان علی است... یا علی مددی!...
علی آرام سر تکان داد. درویش کف دستش را دراز کرد.
بده من این دو انگشتر را...
علی گفت:
ـ همه ی دین داری من به این دو انگشتر است. وقتی این دو تا را به دست دارم، احساس...
» دین داری... دین داری... می شود دین دار خیلی چیزها را نداشته باشد؛ انگشتر، جای مهر روی پیشانی، محاسن، عبا و عمامه... اما بدان! دین دار حکما دین دارد...
جوان! اوج دین داری ابوالفضل العباس، که آقای همه ی لوطی های عالم است، می دانی کجا بود؟ ختم دین داری اش کنار علقمه بود. جایی که اصلش دست نداشت، تا دستش انگشت داشته باشد؛ اصلش انگشت نداشت تا انگشتر عقیق یا فیروزه داشته باشد... بده من این دو انگشتر را...
برگرفته از کتاب "من او" رضا امیرخانی
=================================
256
اگر دل دلیل است: من او
http://anoushehm.blogfa.com/post-498.aspx
انوشه-شهریور90
یک اعتراف ساده٬
پیش تو بیشتر از همیشه خودم را دوست دارم ...
* عنوان کتابی از رضا امیرخانی
=================================
255
هوای وصال: خاموشی چادر به سر2(یا روسری یا توسری!)
http://havayevesal.blogfa.com/post-195.aspx
بیهمتا-شهریور90
این رضا امیرخانی با جملاتش معجزه می کند! طرز نوشتن اش یک جوریه... یه جوری که مثل هیچ جور دیگر است!اصلا با استانداردهای داستان نویسی جور در نمیاد... سبک و سیاق خاص خودش رو داره... مـــــن او رو بعد از 5 سال خوندم... خوندن که چه عرض کنم! می خوردمش! خوشم میاد آدمو با خودش درگیر میکنه!!!
پیش تر ها، قببل از خوندن این کتاب به علت و حکمت چادر فکر کرده بودم- آخه دست و پا گیره! اذیتم می کنه! شاید اینجوری می خواستم خودمو دلداری داده باشم!!!- آخرش به خودم نهیب زدم که گور بابای حکمت! –خاننده عزیز توجه داشته باشه بی ادبی من اندکی! فقط اندکی تحت تاثیر شخصیت "کریم" کتاب من اوست! شما نگران نباشین! بعد از مدتی به حالت عادی بر خواهم گشت!!!- چادر به سر می کنم بخاطر خود اوستا کریم! –این کریم با اون کریم توفیر می کند ها!- خاطرش رو می خوام د ِ نه!!! گیرم که هزارتا "نباید" رو "دلم می خواد" می کنم! و هزار تا "باید"ش رو " دلم می خواد". گفتم لا اقل یه کار کرده باشم دلش شاد شه! حالا با کمال شگفتی می بینم "باب جون" در می آد و به "مریم " می گه:
-هان بارک الله! اشتباهت همین جاست! رو گرفتن برای فرار از نامحرم نیست، و الا من هم میدانم ، نامحرم که لولو نیست، جخ پاری وقت ها مثل همین "کریم" ، اصلا خودیه... نه! رو گرفتن برای این است که خدا گفته. خدا هم مثل رفیق آدمه. یک رفیق به آدم چیزی بگوید، لوطی گری می گوید بایستی انجام داد.
- این درست است که خدا گفته اما حکمتش همان است که گفتم برای فرار از...
باب جون حرف مریم را بُرید : حکمتش را ول کن. این جایش به من و تو دخلی ندارد وقتی رفیق آدم چیزی از آدم خواست لطفش به این است که بی حکمت و پرس و جو بدهی، اگر حکمتش را بدانی که بخاطر حکمت داده ای نه بخاطر لوطی گری جخ آمدیم و حکمتش ررا نفهمیدی. آن وقت چه؟ انجام نمی دهی؟
درشکه چی کنار مدرسه ایران ایستاد. مریم خواست پیاده شود، اما مکثی کرد و بر گشت. خم شد و گونه های باب جون را بوسید. باب جون هم گونه های سرخ او را بوسید. چشمان هر دو نمناک بود...
چشمان من هم...
توضیح عنوان:یه جای کتاب باب جون به نویسنده می گه: زمان شاه حکومت می گفت یا درس و مشق یا روسری، الان می گن یا روسری یا توسری!!!
=================================
254
ما و کتاب: من او
http://mavaketab.blogfa.com/post-3.aspx
یک زن-مهر89
سومین کتاب ، رمان بسیار جذاب و زیبای " من او " اثر رضا امیر خانی است که توسط انتشارات سوره مهر انتشار یافته است .
به راستی که نویسنده ی این اثر ، یکی از رمان نویسان بنام ایران می باشد ." من او " شاید بهترین و زیباترین اثر او باشد . البته این یک نظر شخصی است . این رمان مضمونی عاشقانه و زیبا دارد که خواننده را جذب خویش می کند . از نویسنده این کتاب ، کتابهای دیگری هم در کتابخانه ی ما موجود است که بعد ها، به خواست خدا معرفی خواهد شد .
=================================
253
.: ما باختیم نوبت یک مرد دیگر است
http://a-beygi.blogfa.com/post-6.aspx
.-شهریور90
سه:
حقیقتش اینه که تا حدودی سانتی مانتالم. مثلاً؟:
ده سال پیش که رمان "من او" رضا امیرخانی را خواندم، گریه ام گرفت.
چهار سال بعدش برای بار دوم خواندم، باز هم گریه کردم.
دو سال بعدش...
و امشب هم، برای بار چهارم، لعنتی ...
=================================
252
کوی بن بست: بن بست یازدهم
http://koyebonbast.blogfa.com/post-16.aspx
زی زی-مروارید-مرداد90
:
رضا امیرخانی:"من او" نوشت دلم میخواست یه کتاب مینوشتم به اسم "توی من"
رضا امیرخانی چن صفحه رو خالی گذاشت،" صفحه مربوط به او"، تمام فصلهای مربوط به "من" خالی میمونه!!!
درویش مصطفا: کاش دست منو هم مث علی میگرفتی و خشت خشت آجرهای ظاهری رو خراب میکردی تا به حق برسم...
شادی روح شهدا و علی نازم صلوات
"یا علی مددی"
=================================
251
شما که غریبه نیستید: بچه تهران میفهمه فقط
http://maanii.blogfa.com/post-33.aspx
مانی-شهریور90
همه اینا بهانه بود که بیام از اصلش بنویسم.ببین پاک شدم بعد ماه رمضون خدا مثل خودت. کاش میشد از خودت نوشت بدون محدودیت وایهام هایی مغرضانه ...کاش میشد از بچه تهران ودلتنگی و اسباب کشی ..نوشت..قدیما تو اینجا نوشتم وامروز دوباره میگم که...
حالا خوب شد،خوب که نه،به تر شد.ما هم شدیم پاک؛مثل
سرکار.
ظاهرمان حداقل پاک شد.فقهی فقهی.سه بار غرغره.قر قر
قر!این کمره؟یا فنره…قر قر قر…من اگر با تو هم پنهان کاری کنم که
کسی باقی نمیمونه.یک روز هم گفتیم غم تکانی کنیم…
نگذاشتی.بدتر غمکشی کردی.غم تکانی مثل خانه تکانی است.
بچه تهران میفهمه یعنی چی.خانه فقط تمیز میشه.همین.غم تکانی
هم مثل همینه.فقط غم هات مرتب میشن،همین.نمیشه دور
ریخت.اما تو غم کشی کردی.مثل اسباب کشی.یعنی اضاف
کردی.کم که نداشتم نالوطی.تو هم اگر نه بگی که کسی نمیمونه
نارفیق!…
چند خطی از کتاب من او رضا امیرخان
=================================
250
بی تو مانده: من عشق فعف...
http://bitomandeh.blogfa.com/post-92.aspx
فاطمه-آبان85
دلم میخواهد برگردد.لااقل در خوابم بیاید تا حرف نگفته ای که در دلم سنگینی می کند برایش بگویم. شب قبل از رفتنش خیلی اصرار کردکه آخر قصه ای را که ناتمام خوانده بود برایش بگویم،آنقدر بیقرار بود که نمی توانست آرام بگیرد و کتاب بخواند، به اصرار من "من او"را شروع کرده بود. داشت شنود اشباح را می خواند که نیمه تمام گذاشت واین رمان را شروع کردخوشش آمده بود و سرعت خواندنش خیلی بالا رفته بودانگار میدانست که زمان ندارد میخواست آخر قصه را بداند.میگفتم عزیز دل تمام لذت رمان به این است که غافلگیرت کند میگفت:حالا تو بگو حاج علی فتاح میمیرد؟گفتم همه ما میمیریم.گفت علی و مهتاب به هم می رسند؟گفتم تو چی فکر می کنی؟ صبح همان روز تنها کتابی که با خودش به مانور برد"من او" بود.تعجب کردم و پرسیدم اونجا می تونی کتاب بخونی؟گفت:یک ذره اش مونده توی هواپیما می خونم!صبح تا حدود ساعت 5/1 پرواز نکردند.ده بار باهم تماس تلفنی داشتیم پرسیدم چکار می کنی،حوصله ات سر نرفته؟گفت نه دارم کتاب می خونم بدجنس آخرش چی می شه؟ نمیدونم کتاب رو تموم کرد یا نه؟نمی دونم فهمید علی و مهتاب هیچ وقت به هم نرسیدند؟فقط یک چیز توی دلم مونده که بهش بگم کاش بیاد تو خوابم.کاش یک روزی ببینمش و تو چشماش سیر نگاه کنم و بگم :ساده دل عزیز من:"من عشق و عف ثم مات مات شهیدا"
=================================
249
سیدیاسر: بلندنوشتها مشق نوشت من او دوی او رضای امیرخانی
http://sedyaser.blogfa.com/page/boland.aspx
...-مرداد90
...
گریه می کردم. یک روند حرف می زد:
- نالوطی! تو هم عاشقی...کسی ندونه، من که می دونم...
سرش را در آغوش گرفتم و بوسیدم. گریه می کرد.
- من را زمین نزن. دهنم بوی سگ می ده؟ نه؟! به سگ هم اگر قاعده ی یک نوک ارزن، غذا بدی، اون دنیا که به ات حوری می دن. خود آقا گفت بالای منبر. تو دیدی اش؟
سرم را تکان دادم. نفهمیدم و نفهمید که یعنی دیدم یا ندیدم.
- ندیدی اش؟! نه...ندیدی اش! به حوری رفته. به آدمی زاد نمی مونه. یک چیز مشدی. عین حوری. انگار از خود بهشت در رفته باشه. پاری وقت ها فکر می کنم، توی بهشت هم به ما نمی رسید. حکما آن جا حق پیغمبر ها بوده. اسمش هم مشدیه، شمسی، شمسی...شم سی، شم چهل، شم پنجاه، شم شصت...شم صد، هر کی رود خانه ی خود... خانه ی خود ما یا خانه ی خود تو؟ خانه خود ما، نالوطی! تو هم خودت عاشقی...علی! پاکار من سفت نیست...هنوز هم نمی دانم عاشق شمسی ام یا نه... راستش از وقتی پام به کوچه ی قجرها باز شد، دیگر عاشقی یادم رفته... نمی دانم با چه سینی می نویسندش... (خندید) با سینی که چیزی نمی نویسند... با سینی چایی می آورند... مشدی برای علی من نوشابه بیار...
گریه می کردم. با چشم های سرخش به من نگاه کرد.
- تو که نخورد مستی، علی جان! نزده می رقصی، علی جان! برای همینه که کشته مرده ات هستم. برای همینه که پیش مرگت هستم، برای همین چیزهاست... بدجوری قرم قات شده علی!... من الآن چند وقته که تا نخورم نمی تونم گریه کنم... از وقتی مه تاب با مریم رفت. قاعده ی یکی - دو سالی می شه، اما تو را نمی فهمم... تو همیشه، هر وقت بخواهی می توانی گریه کنی... خوش به حال مه تاب. بی چاره شمسی...
گریه را می گفتم یا کریم را یا خنده را یا مه تاب را یا مریم را یا دروغ را یا دریانی را یا خودم را یعنی یا علی را؟! یا علی را می گفتم. یا علی مددی!
=================================
248
به رنگ ارغوان: جستوجوي بيسرانجام در كوچههاي خانيآباد :خانه نوابصفوي در تهران گم شده
تهران امروز:
http://ghaedeyebazi.blogfa.com/post-5188.aspx
http://www.parstourism.ir/Default.aspx?NSID=5&SSLID=46&NID=9052
نسرین ظهیری-مرداد90
اين دومين بار است كه براي پيدا كردن خانههاي مشاهير سرو كارمان افتاده به خاني آباد. همان خياباني که به قول اميرخاني با يک خيز ميشد به طرف ديگرش جست. خياباني که هنوز هم کسي نميداند چرا به آن خاني آباد ميگفتند و ميگويند. از کي آباد شد اين خاني آباد؟
حالا بايد دنبال مسجد قندي بگرديم. مسجد كه پيدا كردنش چندان كار سختي نيست و اهالي همه آن را ميشناسند. اتفاقا اين همان مسجدي است كه نزديك خانه پهلوان تختي بوده و اينطور كه اهالي ميگويند يكي از پاتوقهاي تختي.روبهروي مسجد قندي. كاسبها ميگويند به جاي نواب صفوي بايد بگوييد خانه سيد جواد مير لوحي، تاسرنخي پيدا كنيد.اين اسم واقعي جناب نواب صفوي بوده.
=================================
247
کوی بن بست: بن بست یازدهم
http://koyebonbast.blogfa.com/post-16.aspx
مروارید-مرداد90
رضا امیرخانی:"من او" نوشت دلم میخواست یه کتاب مینوشتم به اسم "توی من"
رضا امیرخانی چن صفحه رو خالی گذاشت،" صفحه مربوط به او"، تمام فصلهای مربوط به "من" خالی میمونه!!!
درویش مصطفا: کاش دست منو هم مث علی میگرفتی و خشت خشت آجرهای ظاهری رو خراب میکردی تا به حق برسم...
شادی روح شهدا و علی نازم صلوات
"یا علی مددی"
=================================
246
پیاز و جعفری: پیاز و جعفری
http://piazojafari.persianblog.ir/post/87
حسام-مرداد90
این "پیاز و جعفری" هم برای خودش داستانیه. یه اسمی که معلوم نیس از کجا اومده، هیچ سنخیتی هم نداره، اما با این همه جای خودشو باز کرده و تغییر دادنش سخت شده.
سال اول دبیرستان که بودم یه سری "رضا امیرخانی" نویسنده ی " من او"، "ارمیا" و چند تا کتاب دیگه اومد دبیرستانمون. یه جلسه گذاشتند و نشستیم برامون حرف زد. حرفاش که تموم شد گفتند که هر کی سوالی داره می تونه بپرسه. هر کی یه سوالی پرسید. یکی از بچه ها پاشد گفت که: چی شد اسم کتابتونو گذاشتید "من او"؟ گفتش که: "راستیتش من شروع کردم به نوشتن، هر فصل رو تو یه فایل جداگانه سیو می کردم. فصل اول که تموم شد اسمشو گذاشتم "من"، فصل دوم رو گذاشتم "او"، همین طوری می نوشتم و روی دستاپ ذخیره می کردم، بعد یه مدت دیدم که فایل ها زیاد شدند، گفتم یه سر و سامونی بهشون بدم، این بود که یه فولدر تو دستاپ درست کردم، وقتی خواستم برای فولدرم اسم بذارم به نظرم رسید که خب فصل اول اسمش "من"ه و فصل دوم "او". این شد که اسم فولدر رو گذاشتم "من او". بعد ها هم که می خواستم کتاب رو چاپ کنم اسم کتاب رو گذاشتم "منِ او". کسی که سوالو پرسیده بود گفت: "پس همین طوری اتفاقی بوده" امیرخانی یه ذره دلخور شد و یه ذره هم شوکه، سریع در اومد که: "ابدا؛ هیچ اتفاقی در کار نبوده. من دو سال تموم هر روز صبح پا می شدم، روی این فولدر کلیک می کردم. هر روز صبح وقتی می خواستم برم سراغ نوشته هام روی دستاپم دنبال "من او" می گشتم. دو سال تموم این اسم با من بوده، شب و روزم بوده."
حالا شده داستان "پیاز و جعفری". اسمش از هر کجا که اومده کاری ندارم ولی هر چی که هست ماه هاست وقتی می خوایم بریم سراغ وبلاگ، اون بالا پیاز و جعفری رو تایپ می کنیم. مثل این می مونه که یکی رو مدت ها صدا کردی "وحید" حالا قرار باشه صداش کنی "سپهر".
=================================
245
مرکز سامان دهی ترجمه: رمان من او به زبان روسی ترجمه شد
http://www.samantarjomeh.ir/index.aspx?siteid=283&pageid=18858&newsview=567104
...-مرداد90
رضا امیرخانی در سال 78 توانست با الهام گیری از شیوه روایتگری قرآن کریم یکی از شاهکارهای ادبیات منثور معاصر ایران را خلق کند رمان او به نام "من او" یکی از خوشخوان ترین کتاب های دو دهه اخیر شد و تا کنون سی ویک بار به چاپ رسیده است. اکنون این رمان توسط مترجم توانمد روس آقای "الکساندر آندروشکین" ترجمه گردیده است.
بنیاد مطالعات اسلامی روسیه که سال گذشته با نشر رمان "اسماعیل" همکاری خوبی را با مترجم توانمد روس آقای "الکساندر آندروشکین" تجربه کرده بود پس از بررسی در میان رمانهای معناگرای معاصر، رمان "من او " را انتخاب نموده و ترجمه این رمان را به آقای آندروشکین سفارش داد
ترجمه این کتاب اکنون به پایان رسیده وقراراست توسط یکی از ناشران نامدار روسیه در حوزه ادبیات و به سفارش بنیاد به چاپ برسد .
=================================
244
شما که غریبه نیستید: god bless you
http://maanii.blogfa.com/post-18.aspx
مانی-مرداد90
-مریم سرش را پایین انداخت باب جون پرسید:
- تو برای چی رو میگیری؟
- خب برای اینکه نامحرم نبیندم...قبول!کریم هم نامحرمست قبول اما..
- باب جون که انگار گل از گلش شکفت.انگار چیزی کشف کرده باشد دست مریم را در دست گرفت.
- هان بارک الله!اشتباهت همین جاست.رو گرفتن برای فرار از نامحرم نیست والا من که میدانم نامحرم لولو نیست.باری وقت ها نثل همین کریم خودیه...نه رو گرفتن برای اینست که خدا گفته.خدا هم مثل رفیق آدمه.یک رفیق وقتی به آدم چیزی بگوید لوتی گری میگوید بایستی انجام داد.
- این درست که خدا گفته امام حکمتش همانست که گفتم.برای فرار از...
باب جون حرف مریم را برید.
- حکمتش را ول کن اینجایش به من وتو دخلی ندارد.وقتی رفیق آدم چیزی از آدم خواست لطفش اینست که بیحکمت و پرس وجو بدهی اگر حکمتش را بدانی که به خاطر حکمت داده ای نه به خاطر لوتی گری جخ آمدیم حکمتش را نفهمیدی آن وقت چه؟ انجام نمیدهی؟
درشکه چی کنار مدرسه ایران ایستاد.مریم خواست پیاده شود و اما مکثی کرد وبرگشت.خم شد و گونه های باب جون را بوسید.باب جون هم گونه های سرخ او را بوسید .چشمان هر دو نمناک بود.
چند خطی از کتاب من او- رضا امیر خانی
عاشق کتاب من او هستم رسما ودربست مخلص رضا امیرخانی وخودم رو شاگرد کوچکیش اما پر تلاشی تو حوزه رمان وداستان میدونم.آقای امیرخانی تو وبها سرچ میکنند وسایتها رو لیست میکنند بر اساس نوشته هاشون درباره آثارشون.
آقای رضا اگه این چند خطو دید بدون یکی از برگترین ارزوهای نویسنده این چند خط دیدن از نزدیک شماست.بسیار مشتاقم به این دیدار و همین طور نیازمند.
همیشه میترسیدم از این که در حین گذر عمر رشد نکنم این چند ساله ترسم دو چندانه که علاوه بر رشد نکردن پسرفت بکنم که کردم...
غرض از نوشتن چند خط اولیه این مطلب ابراز اردت وخبردار وایسادن وکلاه از سر برداشتن به احترام خانم های محجبه و چادریه که تو این روزهای گرم اینطورین که طی عمری وب نوشتن واز معصومه نوشتن معصومه عزیزم هم جزو این دسته است....
از پسرفت میگفتم..اگر بچه تهران باشید ..جسارتس اما باور کنید راست میگم درکش برای بقیه سختست درکش هم اسون باشه لمسش سخته ..یه جایی هست تو تهران اونم پایین شهرشه اون محله ومحله های ماست چیزهایی هست توش که برا بدست آوردنش باید یه عمر تلاش کرد.. اون مرام ومعرفته ..افتخار هر پایین شهریه اصیل به همینه( کلمه اصیل رو به این دلیل آوردم که در ده سال اخیر جمعیت زیادی از جاهای دیگه ایران تو این مناطق ساکن شدند وبافت اونجا یه جورایی قاطی پاتی شده)
تو نوشته های چند خط اولم هم ومخصوصا تو کتاب من او موج میزد از این مرام ها ومعرفت ها ورفاقت ها وو....
میبینم این سالها داره معرفتم مرامم کم میشه دلزده شدم وخسته اونم به خاطر تجربیات وحشتناکیه که داشتم کلنگشو همین خانم آ زد.. و خیلی های دیگه....تو مسجد دانشگاه و....
ار پیشرفت میگفتم اما وسط همه این نامردی ها که انگیزه خوب بودن ومرام ومعرفت وخود خواه نبودن وایثار رو خشک میکنه بعضی وقتا حادثه هایی پیش میاد که تا آخر عمر اثرش رو زندگیه آدم هست.امروز داشتم فکر میکردم که این اثر یا بهتر بگم احیای دوباره اون حس ها رو مدیون کدوم حادثه هستم ..چیزهای زیادی تو ذهنم مرور شد مهمترینش جایی بود که کار کردم توش وشخصی بود به اسم معصومه...همین موجود مقدسی که مینویسم ازش وخواهم نوشت..معصومه تو ذهن من معادله با کلمه پاکی واقعی و تعهد و برکت.از بچگی کلمه برکت تو ذهنم وصلم میکرد به حضرت زهرا واون داستان معروف که تو کتاب های دبستان خوندیم همون ماجرای گردنبند حضرت زهرا که به یه غلامی میدش غلام میره خودشو ازاد میکنه و.....کلی دست میچرخه وکلی اتفاق خوب رو باعث میشه وآخرش بر میگرده به خود حضرت زهرا.
معصومه هم برا من اینطوری بود.چقدر اون موقع ها تلاش میکردم انگیزه داشتم وهمون تلاش ها چقدر تو زندگی جلو انداخت منو.کم کمش از شر ۲ سال وقت تلف کردن تو سربازی راحت شدم ورفتم پی کارت معافیتم یا با یه عالمه جوون ابحال وشیعه واقعی آشنا شدم که برا هدفشون از همه چیشون میگذشتند کارمندای شرکت قبلیمون رو میگم...باورتون شاید نشه بعضیاشون تا یک سال هم شده بود حقوق نگررفته بودند اما پر توان میاومدند وکار میکردند...
امروز تو تهران بارون اومد ومن بودم که سیگار به لب از دانشکده فنی پیاده راه افتادم وامیراباد دوست داشتنی رو پیاده طی کردم و خوشحال از بارون ویاد معصومه وهوای خنک و...
هیچ وقت هیچ وقت نشد بارون بیاد تو دلم غم باشه غصه باشه استرس باشه....
امشبو خواستم از معصومه ننویسم نشد شد یه خط در میون معصومه معرفت شد وصل شد معصومه پیشرفت شد شد معصومه برکت شد وصل شد به معصومه و از بارون گفتم بازم شد معصومه......
یک سال وشیش ماه هست که ندیدمش....
تو بیداری که فکر نکنم بشه ببینمش امید که یکی از این شبها به جای کابوس و خواب های پریشون حداقال خواب معصومه واون تسبیح صورتیشو و اون صدای اروم پر از حیاشو ببینم.....
=================================
243
دل نوشته های عاشقی بی معشوق: من او، رضا امیرخانی
http://asheghane.blogspot.com/2011/07/blog-post_20.html
...-تیر90
تنها بنايي كه اگر بلرزد محكم تر ميشود،دل است!
پي نوشت: عاشق كه باشي،شنيدنش،ديدنش و حتي بوسيدنش،سخت دلت را ميلرزاند!
=================================
242
خبرآنلاین: ماجراهای زندگی یک تاجر ایرانی به روایت امیرخانی
http://www.khabaronline.ir/news-162322.aspx
...-تیر90
فروش کتاب - «من او» نوشته رضا امیرخانی از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شده است و همچنان در لیست خرید علاقمندان به رمان ایرانی قرار دارد.
به گزارش خبرآنلاین، داستان «من او» رضا امیرخانی که انتشارات سوره مهر آن را با قیمت 4500 تومان در 528 صفحه منتشر کرده است، مربوط به زندگى فردى به نام على فتاح است. راوى، قهرمان داستان هم هست، ماجراهاى زندگى خود را، از کودکى تا مرگ، روایت مىکند.
على فتاح فرزند یک تاجر ثروتمند است و درجنوب شهر زندگى مىکنند. در کودکى، پدر خود را از دست مىدهد وتحت نظر پدر بزرگش بزرگ مىشود. در نوجوانى به مهتاب، همبازى دوره کودکى خود، دل مىبندد. ولى این علاقه به ازدواج نمىانجامد. سالها بعد، مهتاب با خواهر على به فرانسه مىروند. خواهر على با یک مبارز الجزایرى ازدواج مىکند. این مبارز ترور مىشود و او و مهتاب به ایران برمىگردند. در زمان موشک باران تهران، خواهر على و مهتاب به شهادت مىرسند. على فتاح نیز بعد از بخشیدن آنچه از اموال پدرى مانده است، فوت مىکند.
هموطنان تهرانی برای تهیه این کتاب کافیست با شماره 88453188 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و کتاب را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند.
=================================
241
اردیبهشت: من او
http://ahmadmousavi.blogfa.com/post-103.aspx
موسوی-تیر90
چه اسم زیباییست این " من او " . البته یه مقدار از زیباییش شخصیه و بر میگرده به "من" و " او " و نه چیز دیگه ای و کتاب و امیرخانی و .... بگذریم ... ولی کلا همین قشنگی عنوان و شاید ابهام توش منو به خریدش تشویق کرد . اون زمان نه امیرخانی امیرخانی شده بود و نه من او من او( البته ابداهم ربطی به سن من نداشت و به اینم ربطی نداشت که من دو سالی سرباز بودم و ... بگذریم .) . آخه قصه اش مال 8 الی 9 سال پیشه . چیز دیگه ای که منو تشویق به خرید کرد نوشته عنوان کتاب بود . به خط زیبای معلی، خطی که چند سالی بیشتر از ابداء اونگذشته بود و حالا خود ابدا کننده خط لوگوی کتاب را نوشته بود همونی که اسن رضا امیرخانی را توی سایت و کتابهاش نوشته و هست. البته اینا بگم که سوره مهر به عوان ناشر حتی اسمی هم از این استاد بزرگوار خوشنویسی جناب آقای حمید عجمی تو شناسنامه کتاب آن زمان نیاورده بود (بازم گلی به جمال نشر نیستان که در تمامی کتابها نویسنده عنوان را به نام استاد حمید عجمی معرفی میکنه) . حالا را نمیدونم .بگذریم...
و بسم الله
چند وقت پیش دوباره وسوسه شدم ومشغول خوانش مجدد
من او داستان پسرکی ست بازی گوش که حدودا 10 الی 12 سالی بیشتر سن نداره و از حدودای سال 1320 روایت میشه . پسرکی به نام علی فتاح که پدرش از تجار معروف شهره و برای تجارت به سفری رفته که این سفر سفر آخرش هم هست و ...
علی با باب جون یا پدر بزرگش که حاج فتاح میخونندش و الان بازنشسته شده و درواقع جاش را به بابای علی داده و مامان و خواهرش مریم که چند سالی ازش بزرگتره زندگی میکنه .
شروع داستان، شما با فضای اون زمان به خوبی آشنا می شی و باهاش ارتباط برقرار میکنی . جایی که از ارتباط آدمها توی قصه حرف میزنه و از رفتار مردم با خونواده حاج فتاح. شاید این احترام را بجز در تعداد محدودی که برای مال و اموال فتاح هاست باید در اخلاق و رفتار فتاح ها دید . شما اول داستان بیشتر از اینکه علی را پای تخته سیاه مدرسه دنبال یاد گیری ببینی اونا توی مکتب خونه باب جون میبینی که داره یاد میگیره مردونگی و جوانمردی چیه . لوطی کیه و لوطی گری چطوری . از رفاقت میگه و از اینکه آدم باید پای رفیقش بایسته و علی هم از همون موقع ها خیلی خوب درس پس میده .
به باب جون گفت:
( گوسفند ) سیاه مال من بود و قهوه ای مال کریم. می دونی چرا؟
نه!
چون من رنگ قهوه ای را خیلی دوست دارم . برای همین دادمش به کریم.
توی داستان با اهالی محل خیلی زیبا و خوندنی آشنا میشی . از درویش مصطفی تا هفت کور . از دریانی بقال تا اسکندر . از کریم تا موسی و عزتی و ... .
یکی از جذابیت های داستان فراز و فروداشه که توی عبور از زمان میبینی . یه فصل شما 1320 هستی و چند صفحه بعد توی کافه مسیو پرنر داری با مهتاب قهوه دریانی میخوری ...
اول کتاب شما داری توی یه خونه موشک خورده سیر میکنی و ...
رضا خان امیرخانی خیلی آرام و لطیف عاشق میکنه و شما را با عشق و علاقش آشنا . اونجایی که درویش مصطفی رفت ، اما هنوز صداش توی گوش علی زنگ میزد: " تنها بنایی که اگر بلرزد محکمتر می شود ، دل است! دل آدمی زاد. باید مثل انار چلاندش تا شیره اش در بیاید ... حکما شیره اش هم مطبوعه ... عاشقی که هنوز غسل نکرده باشه ، حکما عاشقه ، نفسش هم تبرکه ..." جای دیگه ای براتون از آبشار قهوه ای میگه و نسیم بوی یاس...
بعد از اینجای داستانه که آقای امیرخانی شما را که حالا تو پوست خودت نمی گنجی و برای خودت کلی ذوق کردی که ها ها فهمیدم آخرش چی میشه و بوی یا س و ... را میندازه به دپرسی. اولش علی و مریم یتیم میکنه تا جیگرت حال بیاد و از عشق دو تا بچه ( علی و مهتاب کیفور نشی ) بعد هم باب جون را بعد از این که پدر اسب صاحب مرده بدبخت بابای علی را در میاره و هلاک میکنه زمین گیر میکنه و بعدشم اونا را دچار آفت هایی مثل پاسبان عزتی بی خدا و پیغمبر و دوران رضا شاه قلدر و کشف حجاب مریم میکنه تا جیگرت حال بیاد . بعدشم برای اینکه تهمونده حالتم بگیره ...(خب اینطور که پیش میره میخوای داستانو نخون من تعریف کنم !هان!!)
اما امیرخانی به این هم رضایت نمیده و شما را با فضاهایی که فکرشم نمیکنی درگیر میکنه مثل بازی بچه گانه علی در قضیه صیغه کردن ... و از طرفی تو را میبره پیش مبارزین الجزایری و ازدواج مریم با یکی از رهبران مبارزین . از یه طرف کریم را میبینی که هر سالش سال یکیه ، سال اکرم ، سال معلم لهستانی ، سال ... و از اون یکی طرف گوشه عبای شخصیتی مثل مجتبی نواب صفوی پیداست ... (چقدر دوست دارم نواب را امیرخان (جان))
...
آی آی آی
بگذریم...
رضا امیرخانی در رمان من او بعضا با خواننده اش هم خیلی شفاف شوخی میکند و با او همکلام میشود . یکی از نمونه هاش فصل نه او که بالکل سفید تشریف دارند و بعد به همین دلیل چند لحظه ای شما با راوی دهان به دهان میشید .( توی گرافیک به کارای مشابه این کار میکویند گرافیک حسی). و یا فصل ده او که کلا یک جمله رو مخت راه میره یحتمل برای رفع خستگی....
در آخر کار هم امیرخانی شاید میخواست چیزی بگوید با این پایان بندی . جایی که نسل پسری فتاح ها و به عبارتی نام فتاح ها دیگر به تاریخ می پیوندد . علی فتاح هیچ گاه ازدواجی نکرده تا صاحب اولادی شود و از همین روست که پیش از مرگ اموالش را همگی میبخشد و خود راهی بهشت زهرا و آرمیدن در جمع شهدا می شود . حالا چطور بین شهدا ؟ پیدا کنید پرتقال فروش را .
در همين رابطه :
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (11)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (10)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (9)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (8)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (7)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (6)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (5)
. آنچه در وب راجع من او نوشتهاند (4)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (3)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (2)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (1)
|