روز تعطیل فرصت کردم احوالی بگیرم از "جانستان کابلستانِ" جناب امیرخانی.
سهم تو را هم این جا گذاشتم که بدانی یادت هستم در همه احوال:
متواترات هرات، قلعه اختیار الدین، صفحه 78-80
...
یعنی بین من و قوماندان فاصله ای است کم از صد و هفتاد سال. فاصله ای که نه پدران من ساخته اند آن را و نه پدرانِ قوماندانِ افغانی. فاصله ای که فقط بر می گردد به حیله ی بیگانگان.
حالا که وارثانِ همان جاعلانِ مرزهای سیاسی، به حذفِ مرزها روی آورده اند و مرزهای قدیمی خود را در اتحادیه اروپا در هم می شکنند، و این سوی عالم نیز از همان اتحادیه اروپا به اتحادیه عرب رسیده ایم، تشکیک در مرزهای زیرِ دویست سال، آن هم در فرهنگ و میانِ اهلِ فرهنگ، نبایستی چندان موضوعِ جگر خراشی باشد.
بگذریم که حالا که راه های یکی- دوهزار دلاری هم برای حذفِ مرزهای اعتباری دستِ کم با اعتبارهای چند ماهه پیدا می شود به روایت قوماندان...
اصلِ گرفتاری، فرهنگِ بیگانه ستیزی وارداتی ماست که به جای غریب نوازی سنتی ما نشسته است. بیگانه ستیزی اگر باید، برمیگردد به بیگانهای که قصدِ چپاولِ سرزمینمان را داشته باشد، نه به همسایهی همخونی که تازه دیوارِ بینِ خانهی ما و او را همان بیگانه کشیده است.
وقتی ما ایرانیان، در کتبِ درسی مدارسِ متوسطهی خود، حملهی محمودِ افغان به اصفهان و پادشاهی رو به اضمحلال صفوی را یورشِ افغان مینامیم، نبایستی از همسایهگانمان انتظاری بیشتر داشته باشیم. حملهی محمود افغان، به هیج رو، یورش نبوده است، شورش بوده است. شورشی درونِ یک حکومتِ بزرگ. ما حتا تاریخِ هزاران سالهی ایرانِ بزرگ را با مرزهای سیاسی زیرِ دویست ساله مینویسیم و بعد انتظار داریم فرهنگِ غریب نوازی داشته باشیم؟!
هنوز هم سخن نسنجیدهی آن وزیرِ کارِ خودمان که روحِ بیگانهستیزی را درنیافته است، مرا میرنجاند. وقتی که در گزارشِ مردمیش میفرمود که حضور کارگر افغانی باعث بیکاری جوان ایرانی شده است. انگار نمیفهمید که جوان ایرانی، بالای لیسانس و فوق لیسانس بیکار است. در حالی که کارگر افغانی دارد پایینترین کار را در ایران انجام میدهد. بیکار کردن کارگر افغانی نمیتواند برای جوان لیسانسه و بیکار ایرانی تولید کار کند. از آن سو ایران بازارهای کارِ ناگشوده، فراوان دارد که وظیفهی وزیر، گشایش آنهاست؛ جوری که وادار شویم به احترام از همسایه کمک بگیریم برای کار...
* * *
من و قوماندان چای سبز مینوشیم و گپ میزنیم.
میگویم اگر این اتفاق – حذف مرزها – میافتاد دستِ کم، دختر و دامادِ تو از سرگردانی نجات پیدا میکردند!
میخندد و سر تکان میدهد. بعد دست میکنم در جیبم و میخواهم پولِ بلیت را حساب کنم.
برای چه؟ برای تِکت؟! برو همزبان! گَپی نیست...
جوانمرد مردمی هستند، مردمِ این دیار...
پ.ن.ن:
جناب پدر اهل کتاب خوانی است اما نه کتاب قصه. جانستان کابلستان را که خریدم گرفته و گاهی آن را می خواند. و آخرین صفحه را با یک برگه کاغذ مستعمل علامت می گذارد. هر وقت کتاب را دست من می بیند می گوید مواظب باش جای م را گم نکنی.
به نظر جناب پدر، خوب کتابی نوشته این آقا رضای امیرخانی.