از اين پس جهت سهولت دسترسي كاربران، هر بیست مطلب مرتبط در يك صفحه ذخيره خواهند شد. براي ديدن دویست و شصت نظر قبلي به لينكهاي پايين صفحه مراجعه فرماييد.
=================================
280
نشرافق: نویسنده و خواننده در کنار هم
http://ofoqco.com/shownewspr.asp?ID=527
...-آذر90
نشريهي افق امروز31
من اوي رضا اميرخاني را يکي از پرخوانندهترين رمانهاي دهههاي اخير ناميدهاند. دربارهاش نقد و تعريف و تمجيد زياد خواندهايم. اما تجربهي خواندن خود اثر، طعم ديگري دارد. من او با زباني که خاص خود اميرخاني است و بس، روزگار شخصيتهاي داستانش را بازميگويد و خواننده را تا آخرين صفحه با خود همراه ميکند. در من او، خواننده ميخندد و گريه ميکند و به هيجان ميافتد و حتي در مواجه با صفحات سفيدي که در ميانهي کتاب ميبيند، تعجب ميکند يا بيدرنگ ناشر و چاپخانه و حتي نويسنده را به نقد ميکشد. اما با وجود تمام اينها، وقتي آخرين صفحهي کتاب من او را ميخوانيد، چه خوشتان آمده باشد و چه نه، تا روزها آن را به ياد ميآوريد؛ انگار داريد اين کتاب 600 صفحهاي را با خودتان به اينطرف و آنطرف ميبريد. اصلا دليل تاثيرگذاري داستانپردازيها و روايتگريها و شخصيتسازيهاي اميرخاني هم همين است، مخالف و موافق چنان با کارهايش درگير ميشوند که ناخوادآگاه با تجربيات شخصيتهاي کتاب شريک ميشوند. در اين کتاب هم مثل باقي آثار اميرخاني، رسمالخط خاص خودش را ميشود ديد؛ رسمالخطي که ديگر به بخشي جداييناپذير از آثار او تبديل شده است.
مناو شايد پرسروصداترين رمان اميرخاني باشد؛ تاکيدمان به رمان است چون در دو سال گذشته اول نفحات نفت و بعد هم جانستانکابلستانش سروصداي بسيار به پا کرده و در همين مدت کوتاهي که از اولين انتشارشان گذشته، چند بار تجديد چاپ شده است. رمان بعدي او هم، يعني بيوتن، به اندازهي من اوخوانده نشده. گرچه از لحاظ ساختاري و ويژگيهاي روايي چيز کم از ساير کارهايش ندارد. من او، از نثرش گرفته تا کشش شخصيتها، از انتخاب هوشمندانهي واژهها گرفته تا ريتم منظم و سرعت خوب داستانپردازي، همه و همه نشان از بلوغي دلنشين و تجربهي ساليان دارد. اميرخاني با ظرافتي مثالزدني، تصوف و عشق زميني را با هم درميآميزد، اشارهاي به تلاشهاي استقلالطلبان الجزايري ميکند و سراغ جنگ هشت سالهي ايران و عراق هم ميرود. نگاه دقيق و نقد بيطرفانه و عادلانهي اميرخاني است که سالهاي دور کشف حجاب را براي خواننده زنده و او را با شخصيتهاي درگير در اين مسائل همدل و همراه ميکند.
من او بازخواني فرهنگ و سنتي است که سالهاي سال است ميشناسيم و از نزديک لمسش کردهايم. اما شايد مدتي است کمي از آن دور افتاده باشيم. براي همين است که توصيفات دقيق و موبهموي اميرخاني نهتنها حوصلهمان را سر نميبرد، بلکه برايمان روزهايي را زنده ميکند که اگرچه در خاطراتمان، هميشه به ياد خواهيم داشت. از ديگر ويژگيهاي کتاب، تغيير مدام راوي است؛ گاهي نويسندهي کتابي و گاهي هم علي فتاح که داستان تماما حول و او زندگياش ميچرخد؛ او و عشقش به مهتاب، او و درويش مصطفي، او و معرفت و بلوغ فکري و دينياش. پيشنهاد ميکنيم که خودتان را در طول کتاب درگير فهميدن «من» يا حتي «او» نکيند؛ به وقتش، خودتان متوجه خواهيد شد. شخصيتهاي اين کتاب، همگي اصلياند. شخصيت فرعي اساسا وجود ندارد. همه حرفي براي گفتن دارند و تاثيري برا گذاشتن. حتي شخصيتهاي که رويهمرفته، 10 جمله نميگويند؛ يا حتي آنهايي که اساسا حرفي نميزنند.
من او، اساسا سرشار است از نماد و استعاره و تمثيل و خسال. خيال سيال نويسنده است که در خلال صفحات به خواننده منتقل ميشود. اما برداشت هر خواننده از کتاب، به باورهاي شخصي او، نگاه او به زندگي و تاريخ و فرهنگ و سنت، ارتباط برقرارکردنش با عناصر روايي داستان و در نهايت، به تجربهاي بستگي دارد که اميرخاني با کتابش با او تقسيم ميکند؛ کتاب را بخوانيد و خودتان تصميم بگيريد که از آن خوشتان ميآيد يا نه
=================================
279
الیک یا رب مددت یدی: ...
http://kahfalanam.blogfa.com/post-323.aspx
مهدیه-آذر90
كم چيزهايي هستند كه دورغي نباشند. رفيق دروغي اش را داريم؛ زياد. دين و مذهب دورغي اش را داريم؛ زياد. خدا نيافريده كاري را كه دروغ تويش راه نداشته باشد. البته آفريده ولي كم. مثلا گريه.
اين درست است كه هر گريه يه جور است، اما گريه دروغي هيچ جوري نميشود. مثلا گريه نوزاد رنگ و بويي ندارد. مثل غذايي كه نپخته باشندش. اما مثلا گريه آدم توي هيئت، شب عاشورا. وقتي چراغ ها خاموش است و كسي نميبيندت؛ انگار كسي دلت را مي چلاند و از آن اشك در مي آورد. اين گريه رنگ و بو دارد، طعم دارد. فرق بين گريه نوزاد و گريه آدم بزرگ در هيئت هم كانّه همان تفاوت بين قيمه پخته و نپخته است.
از كتاب من او اثر رضا اميرخاني
=================================
278
ایستگاه حاشیه نویسی: حاشیه ای بر بادبادکباز
http://ist-haashie.persianblog.ir/post/22/
ایستگاه-مرداد90
با خواندن این کتاب دائماً به یاد "من او" و "بی وتن" ، از آثار "رضا امیرخانی" می افتادم و نمی توانم باور کنم که از هم تأثیری نپذیرفته باشند؛ هر چند نظر دیگران اصلاً به نظر من شباهتی ندارد، اما من فکر می کنم امیرخانی در طرح اولیه داستان هایش و حتی شیوه نگارش و پرداخت موضوع بسیار تحت تأثیر این کتاب قرار گرفته است.
=================================
277
پنجره های شوق: من او رضا امیرخانی
http://hoowassalam.blogfa.com/post-28.aspx
...-آبان90
1. فاصله ای بین غم و شادی وجود ندارد .
2. باید اون طور که خدا می خواد زندگی کرد ، اگه نشد ! اون طور که انسان خودش می خواد !
بهتره از اون طوری که مردم می خوان .
3.دانستن همیشه هم به ندانستن نمی ارزد !
4.(( رُبَّ تالی القرآن و القرآن یَلعَنُهُ ))
(( بسا خواننده ی قرآن که قرآن لعنتش می کند .))
5. (( مَن عَشَقَّ فَعَفَّ ثُمَ ماتَ ماتَ شهیداً ))
=================================
276
افسر گمنام امام زمان: سه کتاب برتر
http://emamzaman.pelakfa.com/?p=75404
...-آبان90
بخشي ازكتاب:
- مريم مي خواستم چيزي به ات بگم. مي داني چه؟
مريم ابروهاي به هم پيوسته اش را به نشانه ي «نه» بالا لنداخت.
- مي خواهم از خودت به خودت گله گي كنم! چغلي خودت را به خودت ... پاري وقت ها دوست دارم بنشينم باهات اختلاط كنم...آن هم توي اين دوره زمونه... راجع به صبح... راجع به پوشش و چادرو روسري...
- آهان!صبح... من گرمم شده بود.
- تو براي چي رو مي گيري؟
- خب، براي اين كه نامحرم نبيندم... قبول كريم هم نامحرم است،اما...
- هان بارك ا... اشتباهت همين جاست. رو گرفتن براي فرار از نامحرم نيست. والا من هم مي دانم، نامحرم كه لولو نيست، جخ پاري وقت ها مثلِ همين كريم، اصلاخوديه... نه!رو گرفتن براي اين است كه خدا گفته خدا هم مثل رفيق آدمه. يك رفيق به آدم يك چيزي بگويد، لوطي گري مي گيد بايستي انجام داد.
- اين درست كه خدا گفته، اما حكمتش همان است كه گفتم. براي فرار از...
- حكمتش را ول كن. اين جاش به من تو دخلي ندارد. وقتي رفيقِ آدم چيزي از آدم خواست، لطفش به اين است كه بي حكمت و پرس و جو بدهي. اگر حكمتش را بداني كه بخاطر حكمت داده اي، نه به خاطر لوطي گري، جخ آمديم حكمتش را نفهميدي،ان وقت چه؟...
=================================
275
روزنامه فرهیختگآن: کتابهای پرفروش
http://www.farheekhtegan.ir/userfiles/file/1390-08/pdf08-26/page16.pdf
...-آبان90
پرفروشهای شهرکتاب مرکزی
من او رضا امیرخانی نشر افق
=================================
274
وغ وغ صاحاب: عصرهای زهرماری کوفتی
http://haniehsoleimani.blogfa.com/post-15.aspx
هانیه با ه جیمی-مهر90
... ممنون میشوم یکی کمکم کند!
کوفتی هایم دارند تمام میشوند...
حالم خوش نیست...
شده ام بهروز وثوقِ گوزنها!
کرت کوبینِ خدابیامرز را تازه دارم میفهمم...وقتی توی "penniroyal tea" به اعتیاد به چایی پنی رویالش اشاره میکند....
....
______________________
+آخرش را درحد رضا امیرخانی تمام کردم!....خودم می دانم!...گیر ندهید جان مادرتان!
حال و هوایم رضا امیر خانی ای است!
هه!
=================================
273
مهرنیوز: قصه من و او در اختیار ناشر قرار گرفت.
http://www.mehrnews.com/fa/newsdetail.aspx?NewsID=1451792
...-آبان90
توضیح سایت ارمیا: اسامی رمانهایی از این دست را تا چند صباح دیگر اعلام خواهیم کرد.
=================================
272
رفاقت: رفاقت گودی و غیر گودی بر نمی داره
http://ansariun.blogfa.com/post-451.aspx
مجید-آبان90
"رفاقت گودی و غیر گودی بر نمی دارد."
نقل از کتاب من اوی امیرخانی
=================================
271
محفل: لطف بیحکمت
http://mahfel.vastblog.com/posts/4/%D9%84%D8%B7%D9%81+%D8%A8%DB%8C+%D8%AD%DA%A9%D9%85%D8%AA/
س ص ک-آبان90
وقتی رفيق آدم چيزی از آدم خواست، لطفش اين است که بی حکمت و پرس و جو بدهی. اگر حکمتش را بدانی که به خاطر حکمت داده ای، نه به خاطر لوطی گری. جخ آمديم و حکمتش را نفهميدی، آن وقت چه؟ انجام نمی دهی؟
...............
من او / رضا امیرخانی
=================================
270
هزار کتاب: معرفی رمان من او
http://1000ketab.com/story/41/2472
ستاره بلادی-آبان90
هجده سالم بود. درست و حسابی عاشق نشده بودم و سر در نمیآوردم از پیچوخم واژهها و علائم نگارشی که دست کم از امروز نیست البته. رمان شده بود خواب شبم...
این متن به صورت کامل در سایت ارمیا کار شده است.
=================================
269
با خانواده: طعم عرفان ناب
http://bakhanevadeh.com/?p=70&id=100372
مصاحبه لعیا درفشه با دکتر محمدجواد ادبی-آبان90
در اين زمينه كتابهايي هم داريم كه به اين معنا كه شما گفتيد موفق بوده باشند؟
من كتاب «قلندر و قلعه» دكتر يحيي يثربي را كه درباره زندگي شهابالدين سهروردي است خيلي دوست دارم. كتابهاي سادات اخوي را هم همينطور. نادر ابراهيمي درباره ملاصدرا يك رمان خوب دارد به نام «مردي در تبعيد ابدي». تورج زاهدي يك رمان معنوي مدرن نوشته به نام «خانه پريان» كه حوزه هنري چاپش كرده. كتاب «من او» اميرخاني جزو كارهاي خوب در اين زمينه است. در مجموع ما يك سررُستهايي را ميبينيم كه دارند كمكم شكوفههايي را به بار مينشانند اما بادها خيلي تندند، بايد ببينيم اين شكوفهها روي شاخههاي ميمانند يا ميافتند؟ تعداد اين آثار خيلي كم است و غير از اين، سبك عرضه امروز يك مسأله جدي است.
=================================
268
لانا: لانا 267
http://lana-godot.blogfa.com/post-268.aspx
نجوا-مهر90
وقتی رفيق آدم چيزی از آدم خواست، لطفش اين است که بی حکمت و پرس و جو بدهی. اگر حکمتش را بدانی که به خاطر حکمت داده ای، نه به خاطر لوطی گری. جخ آمديم و حکمتش را نفهميدی، آن وقت چه؟ انجام نمی دهی؟
..............
من او / رضا امیرخانی
=================================
267
لبگزه: من و من او
لبگزه: این روزهای من
http://labgazeh.ir/Posts/166/%D9%85%D9%86+%D9%88+%27+%D9%85%D9%86+%D8%A7%D9%88+%27/
http://labgazeh.parsiblog.com/Posts/437/%D8%A7%D9%8A%D9%86+%D8%B1%D9%88%D8%B2%D9%87%D8%A7%D9%8A+%D9%85%D9%86/
محمدرضا واحدی-دی86 و مهر90
مخفی نماند که رضا امیرخانی را در «من او»یش و کتاب اجتماعی «نشت نشا»اش و همینطور مصطفی مستور را در «روی ماه خداوند را ببوس»ش چیز دیگر و بهتر از کتابهای دیگرشان دیدم.. پیشتر در سال 86 نقد کتاب «منِ او» و در سال 87 نقد «کتاب روی ماه خداوند را ببوس» را که در جلسه هماندیشی جوانان داشتم نوشته بودم..
***
اگر خاطرتان باشد چند وقت پیش نوشتم که مدت ها بود دوست داشتم کتاب " من او " نوشته ی رضا امیرخانی، نویسنده ی جوان و خلاق کشورمان را مطالعه کنم اما فرصت نمی شد تا اینکه به لطف آنفلونزا و استراحت اجباری در منزل چنین فرصتی دست داد..
بعضی از دوستان چه حضوری و چه به وسیله ی کامنت، نظرم را در باره ی این کتاب خواسته بودند که این سطور را به پاس احترام به این دوستان قلمی کرده ام...
قبل از هر چیز بگویم که این نوشته، یک نقد حرفه ای نیست؛ چرا که نه من یک منتقد حرفه ای هستم و نه با نیت نقد، آن را مطالعه کرده ام... و اعتراف می کنم که با یک بار خواندن یا دیدن یک اثر، نمی توان به نقد آن پرداخت.. اما به عنوان یک خواننده و مخاطب عام، نقاط قوت و ضعف آن را آن هم در حد یک بار خواندن مطرح می کنم. البته در این نوشته، اصلا قرار نیست به مسایل ادبی یا شیوه های داستان و رمان نویسی و ... پرداخته شود و تنها به حلقه های مفقوده ی داستان اشاره ای مختصر می کنم و به عبارتی دیگر، بیشتر به ماهیت آن نگاهی گذرا می اندازم.
اجازه می خواهم در ابتدا یک نگاه کلی به نقاط قوت و برجستگی های رضا امیر خانی در این کار داشته باشم:
از بارزترین ویژگی های زبانی امیرخانی یک دستی آن است که در یک کار طولانی، یک نقطه ی قوت به حساب می آید. او از تکنیک های پیچیده زبانی چندان استفاده نکرده و صمیمیت با مخاطب را خوب رعایت کرده است.
دلیل دیگری که زبان امیرخانی هر خواننده ای را تحت تاثیر قرار می دهد و در عین حال از نقاط قوت اساسی او به حساب می آید، این است که به نظر من طیف های مختلف اجتماعی، مذهبی و حتی ادبی و حتی دارندگان شخصیت های مختلف را به نوعی در بر می گیرد و همه را اقناع می کند. واضح تر بگویم همه ی این گروه های اجتماعی و نیز روحیه های فردی متنوع، خود یا هموندان خود را به نوعی در نوشته ی امیرخانی می بینند و به همین جهت با آن ارتباط برقرار می کنند. به خاطر همین است که اگر از عمده ی آنانی که داستان " من او " را خوانده اند و تحت تاثیر آن قرار گرفته اند دلیل این تاثیر گذاری بر خودشان را بپرسید به جای آنکه به کلیت کار نگاه کنند به بیان مصادیق خواهند پرداخت و به گوشه هایی از نوشته او اشاره می کنند.
بنابراین من گمان می کنم بیشتر کسانی که با نوشته های او ارتباطی عمیق و شگرف برقرار کرده اند، بیشتر مسحور همین قلم توانا و نافذ او شده اند تا مبهوت تم و فضای اصلی داستان و محتوای کار... اعتراف می کنم که خود من هم از این دست خوانندگان "من او" هستم.
نکته ی دیگری که امیرخانی را در این کار، موفق کرده و اعجاب خواننده را نیز برمی انگیزد، احاطه و تسلط او بر تاریخ و فرهنگ دوره ای است که داستان از آن روایت می کند. اطلاع کافی و مفصل او بر خرده فرهنگ ها و عبارت های متداول آن روز و حتی توصیف ریزبینانه و مو به موی محیط های زمانی و مکانی مورد نظر بسیار دقیق و کارشناسانه است که اگر نویسنده را نشناسی باورت نمی شود که در آن جغرافیا زندگی نکرده باشد. این آگاهی کامل که نشان از مطالعه و تحقیق گسترده ی رضا امیرخانی دارد با توجه به سن و سال او بسیار ارزشمند و در خلق اثری موفق موثر بوده و هست.
ویژگی ارزشمند مهم دیگر این نوشته، ایجاد فرم و به هم ریختن روایت خطی و کلاسیک داستان است. استفاده از تکنیک فاصله گذاری و هم زمان درهم آمیختن راوی ـ مولف و وارد کردن خواننده به متن کار با ایراد شوک های ناگهانی که توسط خطاب مستقیم به وی صورت می گیرد، رضا امیر خانی را در ساخت فرمی زیبا و موفق توانمند ساخته است.
می دانید که هرجا پای فرم به میان می آید باعث مبهم شدن کار و سردرگمی خواننده می شود اما هر چند بعضی موارد و تکنیک های فرمی این کار، منحصر به رضا امیر خانی نیست و مسبوق به سابقه بوده است، اما در نهایت باعث گم شدن طرح داستان نشده و روایت خطی قصه در ذهن خواننده به شکل خطی پایدار می ماند.
البته تلاش برای ابداع یا ایجاد فرم حتی در نوشتار و ارائه ی شکل جدیدی از واژگــان ــ مثل "به تر" به جای "بهتر" یا "زنده گی" به جای "زندگی" که به لحاظ زبان شناختی غلط است و حرف «ه» به عنوان یک صامت میانجی است که به شکل «گ» در می آید و نمی توان هر دو این حروف را با هم به کار برد؛ و صفت ساختن غیر معمول مثل حتاتر و … ــ که به اصرار نویسنده هیچ تغییر ویرایشی در آن صورت نگرفته، موفق نبوده و مغایر اصول نگارش رایج و صحیح فارسی است.
بگذریم ...
اما در باره ی محتوای داستان " من او " می توان چنین استفاده کرد که گویا داستان، برای اثبات جمله ای است که ذهن نویسنده مدت ها با آن درگیر بوده است و نتیجه ی از پیش تعیین شده، رسیدن به همان یک جمله است که "من عشق فعف ثم مات مات شهیدا "
به خاطر همین بسیاری از رویدادها بدون هیچ گونه دلیل منطقی (دست کم بدون هیچ گونه منطق داستانی ای) اتفاق می افتند و بیشتر احساسی هستند تا مؤلفه هایی برای پیشبرد داستان...
خیلی از پرداخت های داستانی و نیز شخصیت پردازی پرسوناژها به دور از هنجارها و اصول داستانی و فقط برای ارضای لحظه ای مخاطب از یک سو، و رسیدن به همان جمله ی مذکور و پیاده کردن آن در داستان از سوی دیگر بوده است که تلاش برای این رسیدن، گاه با سرعت و گاه با حوصله ی تمام صورت گرفته است.
برای روشن شدن موضوع ـ تنها به عنوان ذکر مصادیق و نه با دسته بندی حرفه ای ـ به چند نمونه اشاره می کنم:
1 ـ شخصیت روحی و حتی فیزیکی مهتاب به عنوان یک دختر هفت ساله و همینطور شخصیت عاشق پیشه و دلشده ی علی فتاح در ده یازده سالگی، بسیار اغراق آمیز و مصنوعی است و ایجاد روح عاشقی و دلبری در روابط آن دو نیز، خیلی تزریقی می نماید.. به همین دلیل است که بسیار اتفاق می افتد که زبان کتاب هم از نثر داستانی خارج شده و به شعر و تصویر سازی های شاعرانه تبدیل می شود. به دو نمونه دقت کنید:
«پرسیدم قشنگه یا نه؟!
چشم هایم را بستم. آن آبشار قهوه ای با آن صدای زنده گی ساز آب های خروشان: یک وری باشد یا صاف…» ص 68
«فنجان هایمان را عوض کردیم... بوییدمش. بوی یاس می داد. انگار غنچه ی یاسی لحظه ای پیش روی لبه ی فنجان شکفته باشد.» ص 70
2 ـ اضافه شدن جملاتی که هیچ کمکی به پیشبرد داستان نمی کند و آوردن شان صرفاً برای قشنگی شان بوده است، از نکات جالب کتاب است. در اینجا فقط به یک نمونه از این جمله های قشنگ و بی ارتباط با خود داستان ـ که البته در کل کتاب کم هم نیست ـ اشاره می کنم:
«نمی دانم چرا خداشان بیشتر به درد مرده هاشان می خورد تا زنده هاشان... درها را برای این کوتاه می گرفتند که موقع ورود سرخم کنند ... من برای خیلی از چیزهایی که می دانم سر خم نمی کنم چه رسد به آن چیزهایی که نمی دانم.» ص 132
3 ـ شخصیت های داستان، گاه بسیار ساده و سطحی مطرح می شوند.. مثلا از همان ابتدا که دانش آموز کم حرف و متفکری به نام مجتبا صفوی علم می شود، بی تعارف مخاطب داستان که دارد در آن زمان سیر می کند، به طور ناخودآگاه پی می برد که قرار است بعداً این همان شهید نواب صفوی معروف باشد که توسط عمّال ساواک شهید خواهد شد.
اما با این حال در بیشتر موارد، شخصیت های داستان، بسیار اغراق آمیز و پیچیده و متناقض معرفی می شوند.. مثلا فتاح بزرگ که روزی یک تاجر ریاکار و دغل باز بود که هرگز تاثیر مثبتی روی خواننده ی رمان نداشته یک باره به چنان شخصیتی بدل می شود که به دلیل ضعیف پروری و همدمی با گود نشینان، یک پارچه عرفان می گردد تا چایی که مار وحشی و خطرناک را رام نان و نمک مرتضی علی می سازد. یا ذال محمد که شخصیتی فاسد است و با دلالی محبت روزی می خورد، و از شراب خورانی به مشتریانش و حتماً از شرابخوری هم پرهیز ندارد، آن چنان اهل آیه و روایت و زهد و تقوی است که آدم یا باید هر انسانی با خصیصه های مذهبی ذال محمد را دلال فساد بداند و یا هر دلال فسادی را اهل نماز و مسجد و ...
انصافا اینگونه متضاد دیدن پرسوناژها خواننده را از دریافت یک شخصیت ثابت از آنها ناتوان می کند و او را در تصمیم گیری بین علاقه مندی یا نفرت و در اصل، در قضاوت بین خوب بودن یا بد بودن ناکام می گذارد.
شاید به خاطر همین باشد که یک آدم کژ فهمی که نتوانسته فرم نویسی امیرخانی را درک کند در نقدی به "من او" و در تبیین شخصیت ذال محمد که در یک نشریه هم چاپ شده است، نوشته است که در این رمان «درویش یک لا قبایی» در مقابل با «واعظ درس خوانده ی مکتب نشین» قرار می گیرد که کار این واعظ، دلالی فسق، زن بارگی و قوادی و…است و ضمن آن که شخصیت پا انداز کتاب (ذال ممد) را در اتحادی کامل با «واعظ درس خوانده ی …» قرار می دهد، می نویسد این کاری بوده که امیرخانی رندانه انجام داده که بر واعظ مکتب نشیی کت و شلوار پوشانده است....
آیا جالب نیست؟ قضاوت با شما ...
4 ـ در فصل "سه من " یعنی در ابتدای اوج گیری دلدادگی علی و دلبری مهتاب، حوادث جوری چیده می شود که از این طرف علی به عمد، در حوض آب خانه شان بیفتد و بعداً بفهمد که مهتاب هم همزمان در حوض آب خانه شان افتاده و خیس شده و از این همگونی دلش بلرزد و لذت ببرد.
برای آن که همزمان افتادن این دو دلداده در حوض خانه، هدر نرفته باشد و مخاطب هم خیالش راحت شود که خدا را شکر حلقه ی مفقوده ای وجود نداشته ماجرا چنین رقم می خورد که فتاح، از کله پاچه ای که تهیه دیده، برای خانواده ی اسکندر (پدر مهتاب و کریم) هم می فرستد و مهتاب، همان دختر هفت ساله، چنان دچار فرهیختگی عقلی خاصی است که از خوردن غذایی که از این خانواده مرفه می رسد، اکراه دارد. از آن سو مادر مهتاب برای وادار کردن او به خوردن کله پاچه، او را دنبال می کند و همین تعقیب و گریز منجر به سقوط مهتاب به حوض شود.
انصافاً این از آن دست رویدادهایست که با هیچ منطقی (چه داستانی و چه غیر داستانی) به خورد مخاطب نمی رود و همچنان در سطح باقی می ماند.
5 ـ درویـش مصطفا هم از آن شخصیت های، بی دلیل شگفت انگیز کتاب است. از آن شخصیت های الکی غیب الغیوبی است که در اواخر کتاب تا حد معصومان و نماینده ی خدا روی زمین بالا می رود. در محاورات روزمره هم اصلاً انگار قرار نیست یک جمله ی عادی از دهانش خارج شود. مدام دارد شطح و طامات می بافد و پیشگویی می کند... والبته جملاتی که بیشتر ذهن خواننده را می پیچاند به گونه ای که دنبال راهی برای حل معادله ی عبارت ها و دلیل همه چیز دانی او می گردد و آخرش هم نفهمیده و خسته از کنارش می گذرد تا به انتهای داستان برسد... شاید منظور نویسنده، خلق جملات کوتاه و پرمغز و به قول فلاسفه، افوریسم از سوی او باشد تا نتیجه ی غیر طبیعی و نامانوسی را که می خواهد در آخر داستان از حضور درویش بگیرد، برای خواننده ای که از او هیچ نفهمیده آسان تر کند و چون خواننده در طول قصه به نفهمیدن شخصیت و کلام درویش مصطفی عادت کرده بود، در پایان داستان هم که حضور درویش خیلی نامتعارف، نامأنوس و حتی نامعقول است، بتواند به راحتی هرچند نفهمیده از کنارش بگذرد... همانطوری که در طول داستان عادت کرده بود از کنار گفته های عجیب و غریب درویش بگذرد.
تنها به عنوان یک نمونه، بعد از ماجرای لرزیدن دل علی به خاطر مهتاب، درویش مصطفی که او را می بیند بی مقدمه می گوید:
«تنها بنایی که اگر بلرزد محکم تر می شود، دل است! دل آدمی زاد باید مثل انار چلاندش تا شیره اش در بیاید... حکماً شیره اش هم مطبوعه»
آن گاه دستی به سر علی می کشد و می گوید "تبرکا " بعد دستش را به موها و ریش های سپیدش می کشد و می گوید:
«… قبول حق … عاشقی که هنوز غسل نکرده باشه، حکماً عاشقه، نفسش هم تبرکه … یا علی مددی!» ص 122
6 ـ یکی از عجیب ترین صحنه های داستان پیدا شدن سر و کله ی درویش مصطفا در ذهنیت یا عینیت!! علی در کلیسای پاریس و به جای کشیشی است که از مردم و گناهکاران اعتراف می گیرد. این صحنه بیشتر فضاهای دود و غبار رایج در فیلم ها و تخیلات و توهمات سینمایی را یاد آوری می کند.
گیریم که این روش، به عنوان یک تکنیک در فیلم و حتی داستان پذیرفته شود؛ اما در این مقطع داستان، می تواند به عنوان یک ضعف اساسی تلقی شود زیرا آن جلوه های ویژه که در فیلم وجود دارد در این داستان، مابه ازا و جایگاهی به آن شکل ندارد و درهم آمیختگی صحنه های رئال و سورئال در آن قابل قبول نیست. جریان سیال ذهن در داستان، جریانی تمرکز گریز است و به نویسنده این اجازه را می دهد که از روایت های خطی کلاسیک فاصله بگیرد (مثل خواب که کیفیتی تمرکز گریز است) ولی به واقع در استفاده از این تکنیک، نباید صرفاً مثل جلوه های ویژه ی سینمایی نگاه کرد. مگر یک نویسنده تا کجا حق دارد که مخاطب را در گیر ذهنیت شخصی خود و فضاهای ابر و مه ذهنی خود کند؟
7 ـ وقتی خبر مرگ فتاح می رسد. فتاح بزرگ دست علی را می گیرد و او را از مدرسه محروم می کند و با خود به کوره پز خانه می برد. این مرد در طول این چند صفحه آنقدر آرام و منطقی است که که هیچ کس نمی تواند با دیدن او باور کند که اتفاقی خاص مثل مرگ فرزند در زندگی اش افتاده است و زمان زیادی از مطلع شدن او نمی گذرد. اما همین مرد تمام زورش را بر سر اسبی بیچاره و زبان بسته خالی می کند و با یک کورس حد اکثر نیم ساعته، اسب را طوری از نفس می اندازد که اسب بدبخت می میرد. این مقطع از داستان خیلی غیر طبیعی و باور نکردنی رقم خورده است. منظورم هم رفتار فتاح بزرگ با مردم و کارگرها و همینطور با اسب بخت بر گشته است و هم مرگ اسب به این سادگی....
8 ـ علی در روزی که با پدر بزرگش به کوره پز خانه رفته و قرار است خبر فوت پدرش را بشنود، اسم خودش را روی یک خشت می نویسد و می خواهد اسم مهتاب را هم بنویسد:
« به خشت بغلی نگاه کرد. هر دو از یک قالب بیرون آمده بودند. کنار هم زیر آفتاب. توی آن هوای سرد و گرم و مطبوع پاییری. پهلو به پهلو، انگار هم را بغل گرفته بودند. روی اولی نوشته بود "علی" . به دومی نگاه کرد. بوی رس نمی داد. بوی نم نمی داد. بوی یاس می داد. ته دل علی لرزید... » ص 175
اما همین که اولین حرف اسم مهتاب یعنی "م" را می نویسد سایه ی مشهدی رحمان را حس می کند و برای اینکه او بویی نبرد، اولین حرف اسم خودش یعنی "ع" را در ادامه آن می نویسد و می شود "مع"
اما بعدها همین خشت ها را به اضافه ی یک خشت دیگری که معلوم نیست از کجای داستان در آمده ، و کدام عاشق دیگری و در کدام کوره پزخانه و به چه منظوری نوشته است، بر سردر خانه ی درویش مصطفی می بیند که این ترکیب را ساخته اند "علی مع الحق"
و مهمتر اینکه درویش مصطفی به او می گوید دلیل نرسیدن تو به مهتاب این بود که این خشت ها جفت جفت هستند اما پدر بزرگت آن روز در کوره پزخانه، یکی از دو خشت تو مهتاب را برداشت اما کنار هم نگذاشت و چون با فاصله از هم قرار داد ، باعث جدایی این دو خشت از هم و نرسیدن شما دو نفر به یکدیگر شد...
البته نویسنده خواسته است که با روابط متافیزیکی و اراده ی درویش مصطفی و بخشیدن چشم واقع بین به علی و با استناد به آیه ی "ان من شی الا یسبح تسبیحه .." این معضل را حل کند ولی مطمئنا توفیقی در این کار نداشته است.
9ـ در جریان پا اندازی ذال محمد برای علی روایت داستان برای اقدامات ذال محمد برای علی خیلی طبیعی پیش می رود و در طی چندین صفحه خواننده در می یابد که علی دنبال این حرف ها نبوده، اما با شیطنت های دیگران و وسوسه های ذال محمد در نهایت به میعاد می رود... تا اینجایش هیچ مشکلی نیست و پردازش داستان هم اشکالی ندارد اما یک دفعه وقتی خواننده دچار سردرگمی می شود که زنی با هیأت و اندام مهتاب و با روبنده وارد می شود و تا به علی می رسد سیلی محکمی به صورتش می نوازد و ...
«من هم رفتم به ذال محمد پاانداز گفتم یک مرد می خواهم! ... گفتم من می خواهم ببینم مرد یعنی چی؟ ... » ص 454
جالب است که نویسنده برای رتباط علی ــ که یک مرد است و جسارت های خاص خود را دارد ــ و ذال محمد چندین صفحه مقدمه سازی می کند، اما برای ارتباط مهتاب که دختری عفیف یا لااقل با حیای دخترانه است با ذال محمد هیچ تمهیدی ندارد. کدام عقل است که باور کند مهتاب از ذال محمد بخواهد مردی را برایش فراهم کند و آنگاه این اتفاق، اینقدر ساده صورت بگیرد که علی و مهتاب در میعاد مردان و زنان بدکاره همدیگر را ملاقات کنند؟
10ـ راز و نیاز علی و مهتاب در نیمه شب پاریس در آن آپارتمان که غیر از آن دو کس دیگری هم نیست، از نکات جالب توجه دیگر است که هرچه مهتاب نیازمندانه صورتش را به علی نزدیک می کند، علی بیشتر از او دوری می کند. با اینکه علی عاشق بیقرار مهتاب است و هیچ منعی هم برای ارتباط عاشقانه ی آنان وجود ندارد و تازه نیاز و تقاضا از ناحیه ی معشوقه هم ابراز می شود، اما عاشق از هرگونه تماسی خود داری می کند.. آیا این صحنه جز برای همان نتیجه ی از پیش تعیین شده ای است که من عشق فعف ثم مات مات شهیدا؟
در حالی که بر فرض صحت این روایت، این عفاف و خودداری، در مورد عشق های حرام است نه اینکه هر عشق زمینی را به پرهیز و عفاف توصیه کرده باشد.
واقعا چه چیزی جلودار علی بوده است؟ تقوی ؟ خداترسی؟ مردم ترسی؟ یا ..؟
آیا این دو در آن شب کذایی، نمی توانستند برای عاشقی با هم محرم هم بشوند؟ آیا خلاف تقوی بود؟ یا اینکه بلد نبودند؟ یا اینکه به ذهن نویسنده نرسیده بود؟ و یا... ؟
مطمئنا هیچکدام از این ها نبوده و تنها اراده ی نویسنده بوده است که این عفاف را اینطور به خورد خواننده بدهد تا بتواند به همان نتیجه برسد..
11ـ انتهای داستان چنین می نماید که نویسنده از کش دار شدن داستانش خسته شده و به نحوی دنبال تمام کردن ماجرا و زودتر به همان نتیجه ی "من عشق فعف ثم مات مات شهیدا" رسیدن است. رفتن علی فتاح سالم و سرحال با پای خود به بهشت زهرا و مردن در یک لحظه و با یک شهید عوض شدن و دفن شدن او در مزار شهید حکایتی است که خیلی مبهم و حتی دور از ذهن های خیال پرداز است. یک نفر سالم که با یک جمعی به بهشت زهرا رفته طوری ظرف چند دقیقه می میرد و سازمان بی دز و پیکر !! بهشت زهرا او را به جای شهید مربوطه غسل می دهد و در قبر او دفن می کنند و تازه اطرافیان وی متوجه عدم حضور او می شوند و دنبالش می گردند که دیگر کار از کار گذشته است..
بگذریم از اینکه این فرد چندان هم عفیف نبوده است که بخواهد به این درجه از ارزش یعنی " مات شهیدا " برسد چه آنکه هم بارها و بارها دست در دست مهتاب بوده و از تماس نامحرمانه با وی ابایی نداشته است.. حالا کاری به قرار و مدار با ذال محمد و رفتن به میعاد محبت ورزان بدکار و حتی نوشیدن آن آب انگور تلخ و ... نداریم..
=================================
266
آیین مهر: کتابهای خاطره ساز
http://foroozan.govashir.net/?p=241
...-مهر90
انتخاب کردن همیشه سخت است و من اگر قرار باشد مثلاً فقط پنج کتاب را با خودم به جزیره تنهایی ببرم به سختی می توانم کتابهای دوست داشتنی ام را کنار بگذارم. از ایرانی ها «شازده احتجاب» و «سووشون» و «جای خالی سلوچ» و «شرق بنفشه» (شهریار مندنی پور) از این آخری ها «من او» را نمی توانم فراموش کنم. از ادبیات جهان هم «نارسیس و گلدموند» و «ناتوردشت» و «گرگ بیابان»(هرمان هسه) و البته «خداحافظ گری کوپر» همچنان در یادم مانده اند. و این آخری سخت خاطره ساز بود.
=================================
265
وبنوشت پاورقی: کوچه نقاش ها
http://pavaraqi.ir/post/371
حمید درویشی شاه کلایی-مهر90
برای خوانندگان امروزی، آشنا شدن با ویژگی های تهران قدیم، زندگی سنتی، فرهنگ، آداب و رسوم، بازی ها، روابط اجتماعی و به ویژه اعتقادات تهران قدیم، قبلا در کتاب «من او» رمان برجسته رضا امیرخانی اتفاق افتاده است؛ اما بازتولید تهران قدیم در این کتاب به قدری زیبا بوده است که یکی از خوانندگان کتاب، در وبلاگش نوشته، آرزو کرده آن جا را ببیند. هم چنین امیرخانی، خود تهران قدیم را ندیده است ولی کاظمی خود از واقعیت تهران سخن می گوید؛ آن هم نه در قالب تخیلات رمان. بازتولید زیبای تهران قدیم در کتاب به فهم قیام 15 خرداد و شهادت یکی پهلوانها توسط رژیم پهلوی کمک شایانی می کند.
=================================
264
تهران، پنج عصر: لباسی برای یک کتاب
http://tehran5asr.blogfa.com/post-5.aspx
محراب-مهر90
اينكه چرا اميرخاني پرخوانندهترين كتابش را از انتشارات "سوره" بيرون كشيده و در "افق" تجديد چاپ كرده است به خودش مربوط است. قطعاً دلايل قابل پذيرشي هم دارد. اما نميتوانم خوشحال نباشم از اينكه جلد اين كتاب نسبت به جلد قبلياش بهتر است. امروزي است و نشان ميدهد كه رمان است. مخاطب ناآشنا را به خريد ترغيب ميكند و مخاطب قديمي را ميبرد در فضاي كتابي كه دوستش داشته. ماجراي انار يكي از نقاط عطف اين رمان است دستمايهي طراح جلد قرار گرفته و با اجراي نو و ماهرانهاي كه دارد حس دوست داشتن يك كتاب را در مخاطب برميانگيزاند.
=================================
263
وادی : بقیع
http://vaadi.ir/1390/07/19/1063/
سیده فاطمه مطهری-مهر90
بقیع اگر بقیع باشدحکماً باید بقعه داشته باشد وگرنه چرا اسماش را بقیع گذاشتهاند؟… یا علی مددی!
رضا امیرخانی / منِاو
توضیح سایت ارمیا: این مطلب در کتاب من او موجود نیست! احتمالا برساختهی ذوق نویسنده محترم وبلاگ است به سیاق گفتههای درویش مصطفا.
=================================
262
نهاد نمایندگی دانشگاه علم و صنعت: معرفی من او
http://www.nahadiust.ir/index.php/1390-06-27-07-13-56/1390-06-27-07-18-39/155-1390-07-20-10-50-29
...-مهر90
ابتدا خواستم این اثر از امیر خانی معرفی شود، چرا که به نظر هر که آثارش را می شناسد. این کتاب بهترین کتاب اوست.
این کتاب درباره زندگی فردی به نام علی فتاح است. داستان از 12 سالگی او شروع شده و تا پایان عمرش ادامه دارد. داستان روایت زیبایی از یک عشق پاک است که به گناه آلوده نمی شود و در آخر به خدا منتهی می شود. تصوری که از داستان های عشقی می شود؛ لوث بودن و عشق به ظاهر است. ولی در این داستان هم نوآوری عالی و هم شیوه بیان از عوامل بالا کاسته است.
داستان دو روایت گر دارد؛ یکی دانای کل و دیگری علی فتاح. عوض شدن راوی در هر فصل اتفاق می افتد. این شیوه روایت گری جذابیت خاصی به داستان داده است.
متاسفانه شخصیت های اصلی در داستان های امیرخانی از طبقه مرفهین جامعه اند. آن هم مرفهین دردمند!! نگاه خوش بینانه آن است که: چون خودش از این طبقه است، نمی تواند حال و هوای قشر های دیگر( مثلا قشر ضعیف) را خوب منتقل کند. در نگاه بد بینانه می توان گفت: آمده تا این قشر را موجه جلوه دهد. چرا که همه می دانیم ثروت در صورتی فساد می آورد که نفس انسان تربیت ناشده باشد. ولی در این کتاب حاج فتاح( پدر بزرگ علی) رفتاری مانند یک فرد از قشر ضعیف( به خاطر خضوعش) دارد.
قسمتی از کتاب:
داخل رو شویی آب به صورتم پاشیدم، بل که حرارتم فروکش کند. دیوانه شده بودم انگار! خودم را توی آینه نگاه می کردم و بد و بیراه می گفتم. « اخته، نامرد، ترسو، بی عرضه، دست و پا چلفتی...»
چراغ هال روشن شد. مه تاب بود. روسری کرمش را روی سر انداخته بود. حکما می دانست چه قدر این روسری را دوست دارم. چشم هایش قرمز بود. به یقین او هم بیدار مانده بود. روی کاناپه لم داد و گفت:
چه قدر سر و صدا می کنی! نمی گذاری بخوابم... .
خندید. نفس عمیقی کشید و آرام گفت:
تو این یک شب را نتوانسته ای بخوابی... هر شب من، مثل امشب توست...
=================================
261
من هم یک روز بچه بودهام: فینیش
http://mooon.parsiblog.com/Posts/308/%D9%81%D9%8A%D9%80%D9%80%D9%80%D9%80%D9%80%D9%80%D9%80%D9%80%D9%86%D9%8A%D9%80%D9%80%D9%80%D9%80%D9%80%D8%B4%D9%80.../
polly -مهر90
مثلا گاهی اوقات به چشم اندازه بیست سال آینده فکر می کند و به نتیجه می رسد که دختر نازدانه ی من موهای قهوه ای تابدار دارد که هر روز شانه شان می کنم و دو تا سنجاق کنار گوش هایش می زنم و او هم دوان دوان می رود سراغ بازی اش و به قول امیرخانی آبشار موهای قهوه ای اش پشت سرش تکان تکان می خورند.
در همين رابطه :
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (12)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (11)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (10)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (9)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (8)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (7)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (6)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (5)
. آنچه در وب راجع من او نوشتهاند (4)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (3)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (2)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (1)
|