|
تاريخ انتشار : ١٣:٣٤ ١١/٨/١٣٨٩ |
|
آن چه در وب راجع به بيوتن نوشتهاند (32)
|
جهت سهولت دسترسي كاربران، هر سي مطلب مرتبط در يك صفحه ذخيره خواهند شد. براي ديدن پانصد ونود نظر قبلي به لينكهاي پايين صفحه مراجعه فرماييد.
========================================
620
منم سلام: من و ارمیا2
http://manamsalam.blogfa.com/post-38.aspx
سلام-آبان89
اگه پریشب بر و بچه های "بی وتن" رضا امیرخانی از کتاب می زدند بیرون و میومدن پای بازی بچه های کلاس احتمالاً عکس العملشون این بود:
منم سلام و ارمیا
خشی یه کاغذ گرفته دستش داره حساب کتاب میکنه که 20گل =7 پیتزا، اگه هر پیتزا رو 3.5 دلار در نظر بگیریم
7 × 3.5 = 24.5 دلار ( رقم در حد سجده واجب نیست)
میاندار که داره شعر همیشگیش رو می خونه میگه: ما مفسد فی الارضیم ولی همین ور مرزیم ، باید پول 7 تا پیتزا را به تومن حساب کنی.
نیمه مدرن مغز ارمیا از این همه لارجی حال کرده ، اما نیمه ی سنتی به فکرحلال و حرام و قمار بودن یا نبودنه.
نویسنده می نویسد: فکر نکنم قمار باشه ، چون دو طرفه نیست، حکم هدیه دارد این 7 تا پیتزا.
جیسن در گوشی بهم میگه : بی خیال! کُلُّ قُمارٍ حَلالٌ اکسپت* اونایی که توشون می بازی.
یکی از سیلورمن ها مثل یه مجسمه نقره ای نشسته توی تماشاچیا، هر گلی که زده میشه به من نگاه میکنه و میگه : گاد بلس یو**.
جانی رفته توی دفتر تربیت بدنی و از بلندگوهای ورزشگاه آلبالا لیل والا را پشت سرهم پخش می کنه.
ارمیا که یاد تیم فوتبال عمران دانشگاه خودشون افتاده ، از سر دلسوزی برای من دست به دعا شده که اختلاف گل ها به 20 تا نرسه.
سهراب نیومده حرفی بزنه.
آرمیتا و سوزی می خوان بیان بازی رو ببینن اما آقای قبادی نمیذاره، ارمیا خیالش راحت میشه.
خیلی دلم می خواد با ارمیا درد و دل کنم اما اصلاْ موقعیت خوبی نیست. برای مطلب بعدی وبلاگم ازش قول می گیرم.
بازی 21 بر 1 تموم میشه، خشی دو باره دست به حساب میشه ۲۰ = ۱- ۲۱
7 × 3.5 = 24.5 هزار تومن ، میگه :
تو شرط رو باختی. تو یا مثل حاج عبدالغنی پولت زیادی کرده یا مثل ارمیا دیوانه ای.
دومی را بهتر می پسندم ، یاد جرینگ – جرینگ فیفث اونیو*** افتادم ، من و ارمیا خیلی با هم احساس نزدیکی می کنیم.
"باید با ارمیا حرف بزنم."
========================================
619
رادیو زمانه: گامی دیگر به سوی انحطاط
http://2shanbe.blogfa.com/post-4426.aspx
حسین نوشآذر-آبان89
به جرأت میتوانیم بگوییم که در طول تاریخ انقلاب جز محسن مخملباف و رضا امیرخانی حکومت نتوانسته نویسندهای شاخص تربیت کند.
مخملباف بهزودی به راه دیگری افتاد و امیرخانی هم بیش از آنکه خودش باشد، میخواهد آلاحمد روزگار ما باشد و با این حال هوش تخیل او در همین حد است که در «بیوتن» از شخصیت رمانش در قلب آمریکا یک قصاب مسلمان بسازد که به خونریزی در جنگ عادت کرده و از دیدن خون لذت میبرد و با این حال رساندن گوشت حلال به مسلمانان مهاجر را بهانه میکند و آخر سر، پس از آن ادعاها و فریاد و فغانها که در دایرهی واژگانی «بسیجی»های از جنگبرگشته، گوش را آزار میدهد، رسالت تاریخی و اجتماعی و مذهبیاش را در ذبح گوسفندان بیچاره میبیند. اگر اسامه بنلادن یا یک مرد استشهادی از روی ناچاری رماننویس میشد، حداکثر میتوانست با مرکب خشم از دیدن آقایی و مکنت دیگران از عشق به خون بنویسد
========================================
618
حزب اللهی ؟!: بیوتن و عدالت
http://hezbollahi.mihanblog.com/post/4
سه تفنگدار-شهریور89
گفت آرمیتا را ول کن ، نخوانش ! گفتم چشم ...
"توسعه به مثابه آزادی" آمارتیا را بچسب .. گفتم چشم !
" هدف عمده برای توسعه ی اقتصادی ، گسترش دامنه ی انتخاب یعنی افزایش دامنه ی گزینه های موثر در دسترس مردم است. اصولا کارایی یک عمل ، بستگی به تاثیر احتمالی آن بر دامنه ی گزینه های در دسترس مردم دارد... از این منظر قابلیت انسان بر توانایی افراد برای دستیابی آنها به زندگی دلخواه خود و افزایش انتخاب های واقعی که آن ها از آن برخوردارند ، تمرکز دارد. 1 "
گفتم این یعنی دقیقا عدالت !
صفحه ی صدم بیوتن ام ! می گذارمش کنار ... یادم رفته بود ؛ اگر مصطفی بود حتما می رفت آفریقا !
مثل من ! اگر توانایی و اختیارش رو داشتم از دست "ا.م.ی.ژ.د" می رفتم آفریقا ... میگن سه ماهه میشه "مالایی" یاد گرفت! چون رسم الخطش مثل فارسی است . |:
خواندن سیصد صفحه تصورات یکی دیگر چه سودی برای یکی دیگر ـ غیر از آن یکی دیگر اولی ـ می تواند داشته باشد؟ همین صد صفحه سه ساعت طول کشید .
=======================================
617
سیب سرخ من: یادم آمد تای وطن دسته دارد...
http://alirezabt.wordpress.com/2010/10/31/155/
علیرضا-آبان89
ساعت 3:30 بعد از ظهر ، یكی از روزهای گرم شهریور ، توی مترو ، همه سرگرم افكار مغشوش خودشون هستند . صدای ممتد بیب ، در مترو باز شد ، سرم رو انداختم پایین و از لا به لای شهروندان با فرهنگمون كه فرت بعد باز شدن در وارد مترو میشند پریدم بیرون . توی فكر و خیاله خودم بودم ، تا افطار چند ساعتی هنوز مونده …. می خوام از پله برقی برم بالا كه یهو یه چیزی حواسم رو پرت می كنه ، بر می گردم می بینیم كه سمت راستم یه غرفه موقت فروش كتاب زدند ، ناخود آگاه می رم طرفش و یه نگاه می ندازم البته توجه خاصی نمی كنم و بی اختیار از مسئولش می پرسم كه بیوتن ِامیرخانی رو داری؟ اونم میگه اره اونجاست خودت برو برشدار. یه نگاه میندازم به جلد و قطر زیادش . نیمه مدرن ذهنم میگه هفته پیش دوتا كتاب خریدی فعلا زوده حالا ، اما نیمه سنتی ذهنم میگه امیرخانی ارزشش رو داره ، من ِاو یادت نیست ؟ تعریف های مهدی و مینا یادت نیست !… خریدمش .
$$$
همون روز شبش ، خستم و بی حوصله ، می شینم پشت میز كامپیوتر، مثل همیشه كه می خوام كتاب بخونم مسنجر رو بیزی می كنم وپاهام رو میزارم رو میز. باز كه میكنمش ” بنا بر توصیه نویسنده ، نشر …” یاد من ِاو می افتم دلم براش تنگ شده ، اما پیشم نیست . ادامه می دم ” فصل 1 : یعنی …. سیلورمن یعنی مرد آهنی …. ” نثرش مثل همیشه ست رون ولی نا آشنا ، كلمات جدید توش زیاد میبینی. … ” … دختر به سمت گیت ورودی دوید. پلیس ها را كنار زد و فریاد كشید: – ارمیا! ” اِ اِ درست خوندم گفت ارمیا ، یادش بخیر ، اولین كتابی كه از او خوندم ، و یادم افتاد كه بیوتن هم ادامه ارمیا ست …. یه نگاه به ساعت میندازم سی دقیقه گذشته و 50 صفحه خوندم ، نفهمیدم چطوری زمان گذشت ، ابتكارات و بازی با حروف و علامات آدم رو جذب می كنه. بیان حوادث و توصیف اتفاقاتی كه هنوز انگار رخ ندادند ولی به وقوع پیوستند ، فلش بك به زمان های مختلف تو همون بِ بسم ا… كه خواننده دور خودش گیج مزنه كه الان داره چه اتفاقایی می افته ! و حس كنجكاویی كه وادارت می كنه كه حداقل واسه رفع این حس فرخوردگی هم كه شده به خوندن ادامه بدی. …. اما من ادامه نمی دم !
$$$
یه هفته میشه كه ولش كردم ، حس و حالی واسه خوندن نیست . خسته و كوفته دارم برمیگردم خونه . یه مسیج برام میاد : از ناهید : [بیوتن تموم شد] . انگار كه تكون خوردم . میرسم خونه و سریع میرم سراغش و صفحه 50 رو میارم ، می خونم و میرم جلو …..
” این جا مسكن است ، نه فقط مسكن رفقا كه حتا مسكن من … یعنی محل تسكین من . جایی باید باشد در عالم كه جلو ِ فوران مرا بگیرد. “
” وقتی خالق بزرگی در عالم نباشد ، خالق های كوچك مجبورند تا به مخلوقاتشان هویت بدهند . ولو با ساختن مجسمه از كسی كه هیچ چاره ای جز معمار شدن نداشته است! و نمی دانی .. كه ارمیا از گوشه ای از خاك می آید كه گنجشكانش سردر لانه هاشان می نویسند : [ هذا من فضل ربی! ] و هرگز به این نمی اندیشند كه آیا چاره ای به جز گنجشك بودن داشته اند یا نه ؟ “
” شما مقدس ها خیال می كنید هفده بار می گویید سمع الله لمن حمده ، خدا فقط صدای شما را می شنود . خدا لوطی تر از آن است كه فقط صدای امثال تو را بشنود . سمع الله لمن كفره هم درست است… بنده شناس دیگریست “
” برای عوض كردن زبان مادری آدم باید مادرش را عوض كند نه زبانش را ، كاری كه تو كردی [خشی] … “
” تو هنوز نفهمیده ای كه زنت را برای اتاق خواب می خواهی یا اتاق پذیرایی … “
” ودیگر آسمان را نخواهم دید … “
” دنیا توی ذهن آدمی زاد می گندد اگر یخ چال نداشته باشد … هر آدمی بایستی توی ذهن ش یك یخ چال هشت فوت ، فوق ش دوازده فوت داشته باشد تا دنیایش را تر و تازه نگه دارد . دنیا هر چه كوچك تر ، به تر … آخرش همین دورازده فوت است كه گفتم . اما بدون یخ چال می گندد … گرفتی ؟ ( می خندد ) گات ایت ؟! “
” جای اینکه با دختر مردم خارجی حرف بزنی یخچالت را بزن به برق، به برق بی خیالی، به برق فهم حیات دنیا که لعب است و لهو،به برق بازی، به برق نماز جماعت دو نفره و گفتن و خندیدن و لذت بردن و لذت بردن … “
” یادم آمد تای وطن دسته دارد. اما من بدون دسته نوشتمش . البته شاید وطن من دسته نداشته باشد، تا نتوانم بگیرمش، دسته مال گرفتن با دست است، وتن من دسته ندارد، باید با همه ی تن آن را هاگ کرد … بغلش کرد “
” – خمینی به ما یاد داد هر روز وسط جنگ ، بلند شویم و دستمان را بگیریم به زانوی خودمان بگوییم یا علی … بگوییم یا خدا… بعد رسیدیم به جایی که صبح به صبح بایستی می گفتیم یا دولت … - خوب ! توی آمریکا هم نمی گویند یا علی … نمی گویند یا الله … حتی نمی گویند یا jesus اینجا صبح به صبح می گویند یا … . آرمیتا نمی داند در آمریکا صبح به صبح چه می گویند، اما حاج مهدی می داند، جواب می دهد : – توی آمریکا صبح به صبح می گویند یا خودم! من فکر می کردم یا خودم ، به تر باشد از یا دولت! یا خودم را می شد یک جورهایی تبدیل ش کرد به یا علی … اما یا دولت با هیچ سریشی نمی چسبد به یا علی …”
” اللهم ارحم من لا…! منتظرم …”
$$$
تموم شد ، 4 روز از شروع دوباره خوندن می گذره ، كتاب را نمی خوام ببندم می خوام باز بمونه و خط آخر رو نگاه كنم ، بفهمم چی می گه ، چی می خواد برسونه . البته اعصاب درست و حسابی ندارم بدجوری بعضی قسمت های آخر داستان رو مخ م داره برك می زنه ! ولی این اعصاب خوردی رو دوست دارم ، جمله آخر رو دوست دارم … بالاخره می بندمش .
$$$
كتابی دیگر از امیرخانی ، كتابی دیگر از یك نویسنده ایرانی ، كتابی دیگر از مردی كه 180 درجه از لحاظ عقیده با من تفاوت دارد . كتابی دیگر كه بعد از خوندنش روزها من رو بفكر برد ، كتابی دیگر كه ارزش خوندن داشت ، كتابی دیگر از او كه باز برایم ” من او ” نشد .
كتابی پر از نوای دلنشین ” آلبالا لیل والا ، آلبالا لیل والا ” كه در اوج بی معنایی ، پرمعناست .
خوندنش رو توصیه می كنم بدون توجه به جهت گیری های سیاسی و مذهبی ، بدون قضاوت های یك طرفهی خواننده ، بدون هر گونه بی انصافی .
” اللهم ارحم من لا یرحمه العباده و اقبل من لا یقبله البلاد ! منتظرم …”
آمین !
========================================
616
یه نفر تو وبلاگ بغلیت:...
http://sajanjalestan.persianblog.ir/post/37/
یه نفر-شهریور89
... جانی نشانه می گیرد و ازهمان بیرون کافه، سکه را عدل می اندازد داخل حوض وسط کافه. قلپ! ارمیا نگاهی می کند به موج هایی که روی آب حوض متوازی الاضلاع درست می شوند و دایره های آب که مجبورند خود را با سطوح صاف کنار حوض هم ردیف کنند.
...
( از کتاب "بیوتن" اثر آقای رضا امیرخانی)
========================================
615
ایسنا: اگر به ادبیات جنگ نقد نداشته ابشیم قوی نمیشویم
http://www.isna.ir/isna/NewsView.aspx?ID=News-1642534
محمود جوانبخت و علی موذنی-آبان89
علي مؤذني تأكيد كرد: امروز جريانشناسي ادبيات دفاع مقدس اتفاق نيافتاد؛ اما مطالب خوبي گفته شد. حالا من ميخواهم از محمود جوانبخت بپرسم چرا ميگويد در سالهاي اخير كارهاي خوبي انجام شده است؟
جوانبخت در جواب به اين سؤال گفت: من اين سالها كارهاي جديدي را ديدهام كه آنها را دوست دارم، مانند «بيوتن» رضا اميرخاني، «شطرنج با ماشين قيامت» حبيب احمدزاده و «دشتبان» و «پرسه در خاك غريبه» احمد دهقان.
========================================
614
هم و ازواجهم: اعتقادات شل و ول ما
http://zanedovvom.persianblog.ir/post/31/
پری-مهر89
رمان "بی وتن" رضا امیرخانی رو خوندین؟ خیلی توپ نبود ولی بعضی جاهاش خوب برجسته بود. توی اون کتاب، نویسنده درباره همین سلام و لعن های زیارت عاشورا خیلی زیبا نوشته و با تموم حسّت درکش می کنی.
========================================
613
هر کسی از ظن خود: سیاستهای اقتصادی...
http://magasak2009.blogfa.com/post-134.aspx
منتظرنما-مهر89
نرسد روزی که بدبختیهای حوزه اقتصادی و سیاستهای فرهنکی ما از فیلمو طنزو خنده به مستند تبدیل شود ...
پی نوشت:
بخش بخش بیوتن رضا امیرخانی باحرفهای امروز استاد در مورد وضعیت بحرانیه اقتصاد جلوم ظاهر می شد!!!
پیشنهاد می کنم بخونید تاببینید که که مارا به این بدبختی رساند
========================================
612
ما ز بالاییم و بالا میرویم: قصیده امیر خانی
http://oujestan.blogfa.com/post-24.aspx
فاطمه-مهر89
بعضی ها هستند که وقتی کتابی دست گرفته ای از ایکس و ایگرگ سری تکان می دهند و یک نگاه عاقل اندر سفیه مهمانت می کنند. غافل از آن که هدف تو از خواندن فلان کتاب صرفا خواندن نیست.
بعضی ها هستند که تنها جلال و هدایت و دولت آبادی و جمال زاده و ... را نویسنده می دانند و معتقدند بقیه ول معطلند.
چرا نباید از امیرخانی و مستور خواند؟ چرا حتی نباید رمان های زرد را مطالعه کرد؟ چرا نباید دستمان بیاید که نویسندگان هموطن بیرحمانه ذهن هم سن و سال های ما را با اراجیفی پر می کنند که به عنوان یک کتاب نه تنها دوست مفیدی نیستند که آن ها را در رویا و خیال غرق می کنند؟ چرا نباید با خواندن این آثار ضعیف به خود بیاییم و قوی بنویسیم؟ چرا عمیق نگاه نمی کنیم؟ چرا عوامانه فکر می کنیم؟
تنه اصلی!:
امیر خانی را تا حدی نویسنده موفقی میدانم. کسی که تنها یک رمان نویس نیست. کتاب های امیرخانی تنها یک روند داستانی را دنبال نمی کنند که مثلا اگر کسی از تو پرسید داستان بیوتن یا من او چه بود صفی از جملات را ردیف کنی و صغری کبری بچینی.
امیر خانی ابتکارات زیبا و هنرمندانه ای دارد که بی انصافی است اگر بخواهیم از آن ها چشم پوشی کنیم. به طور مثال استفاده از آیات و روایات بینش خواننده را تا حدی افزایش میدهد. تغییر راوی در بعضی قسمت ها به خصوص در من او از جذابیت های داستانی وی است. و ابتکارات فوق العاده ای مانند علامت سجده واجب در بیوتن و فصل خالی نه او و فصل ده او (که تکرار کلمات است) در من او به خوبی احساس نویسنده را به خواننده منتقل می کند. عبارت های زیبایی که برای نام کتاب ها یا فصل هایش انتخاب شده از نکات مثبت آن ها به شمار می آید. مثل «بیوتن» که تقریبا نام عجیبی است و البته در چند جای کتاب به معانی آن اشاره شده.
در بیوتن و من او دو شخصیت نقش هشدار دهنده دارند: سهراب و درویش مصطفی که گاه آدم دلش می خواهد این شخصیت ها در زندگی او هم می بودند و هشدار میدادند.
البته همیشه در کنار نکات مثبت نکات منفی هم وجود دارند. به نظر من پایان من او پایان مناسبی نبود درست که هر که از عشقش بگذرد و بمیرد شهید محسوب می شود(بنا به روایات) اما هر گردی که گردو نیست. آیا علی لیاقت دفن شدن در قبر یک شهید گمنام را داشت؟؟
استفاده از لغات و عبارات انگلیسی در بیوتن رشته کلام را پاره می کرد. این که هی بخواهی به پاورقی رجوع کنی و معنای عبارت انگلیسی که به فارسی نوشته شده است را بخوانی کمی خسته کننده به نظر می رسد به خصوص که مثلا تمامی حرف های شخص ترجمه میشود الا یک کلمه.
استیصال و درونگرایی بیش از حد ارمیای بیوتن به خوبی بیان شده اما اگر او را نماینده سربازان جا مانده بدانیم این افراط بی انصافی است. به علاوه اجحاف است اگر بخواهیم یک سرباز جنگ را تنها با ریش و شلوار شش جیب بشناسیم.
اگر هدف امیرخانی از نوشتن بیوتن انتقاد به اوضاع پس از جنگ بوده میتوان گفت موفق عمل نکرده واین انتقاد سطحی و ناقص است.
به هر حال معتقدم کتاب های امیر خانی به علت تفاوتشان ارزش خواندن دارند.
========================================
611
مغزنامه: بیوتن و جانباز روانی
http://maghznameh.persianblog.ir/post/36/
خودم-مرداد89
در حال خواندن رمان رضا امیرخانی ، "بیوتن "هستم و متعجب که چرا تا این حد ارمیا را به صورت یک قدیس جلوه داده است؟ باور نمی کنم رضا امیرخانی چیزی از پست تروماتیک استرس دیز اوردر یا همان اختلال اضطرابی که پس از تجربه بسیار ناگوار اتفاق می افتد نداند. حتما می داند و احتمالا این اشتغال ذهنی بیمارگونه ارمیا با جزئیات را هم میداند که وسواس فکری است . ارمیا و آدمهای مثل او درست مثل جانبازان فیزیکی برای جامعه ما و هر جامعه ای که تجربه جنگ را داشته است، بسیار محترمند و شایسته توجه و مهمتر از توجه، شایسته درمان شدن اند. چرا با این برچسب تقدس هیچ کس نیست که بگوید اینها جانبازان روانی جنگ اند و اولین کاری که باید برای انها بشود این است که بهترین درمان را در اختیار انها قرار دهیم و رنج انها را تمام کنیم و بخواهیم که به زندگی معمولی که حق هر انسانی است برگردند؛به جای اینکه آنها را بگذاریم در موزه و با احترام نگاهشان کنیم و رنج کشیدنشان و در گذشته غوطه خوردنشان را تحسین کنیم.
========================================
610
مجله پنجره: کفر هم با هنر میماند
http://www.jahannews.com/vdcewv8z7jh8xxi.b9bj.html
یوسفعلی میرشکاک-مهر89
ما از یک طرف مدام مقابل آیینه آمریکا میایستیم و سعی میکنیم مثل آرنولد فیگور بگیریم، اما از طرف دیگر نميدانيم که پوستمان به استخوان چسبیده و عضلهای در کار نیست. البته به چند نفری از نویسندههای جوان میشود دل بست. به رضای امیرخانی بهشدت امیدوارم و از وقتی کار «بیوتن» را خواندم، دیدم که او میتواند کارهای اساسیتری انجام بدهد و خیالم راحت شد که او میتواند کاری انجام دهد. بعد از آنکه کتاب را خواندم، دیگر در ساحت تفصیل قلم نبردم. قبل از آن آزمون میکردم تا راهی پیدا کنم و رمانی بنویسم. «بیوتن» را که خواندم، واقعا امیدوار شدم. این کار نشان داد حتی در جاهایی که کار بهشدت سخت است، میشود موفق بود. حتی از حیث سرانجام کار هم او به آن منش حقیقی رسیده که بسیجی حتی در آمریکا هم باید شهید شود. البته اگر رهبری نبودند، این مقدار هم شاعر و نویسنده و هنرمند نمیداشتیم؛ چون همه اینها با همان نفس زندهاند و دیگران اصلا کاری به این کارها ندارند.
========================================
609
in the wind: بت
http://windygirl.blogfa.com/post-52.aspx
windygirl-مهر89
بیوتن را خانده اید؟
در آینده مردمانی خواهند بود که هر دینار برایشان بتی است
جرینگ جرینگ سکه های دایم و کوارتر را بر کف گرانیت سالن مهمانان شیخ عبد الغنی در امپایر استیت که چراغ بالایش را داده اند با یک میلیون دلار سبز کنند به افتخار دخول ماه رمضان ...عید فطر هم سفید و قرمز میزنند ..حالا فرقی نمیکند عیدش زوری باشد یا واقعی...
جمعه ساعت ده حدودا
مختار نامه
صدای جرینگ جرینگ دنانیر در جیب ها
اینکه این با آن فرق دارن را میدانم.. آن ور قضیه یکیست-و مشکل در آنطرف ثابت است-..بحث توی این ور قضیه است-که قضیه ی را دوبل کند یا نه-
حالا هر چه قدر هم عکس پایینی باشد...دست کثیف که بگیردش تراس مراست از سرش میپرد...
========================================
608
سايت نوشت: بيوتن اميرخاني و پاشنهاي كه بالا كشيدم
http://sitenevesht.blogfa.com/post-15.aspx
سيدمحمدصادق لواساني-مهر89
" بیوتن ِ " امیرخانی و پاشنه ای که بالا کشیدم !
ديروز ( جمعه پنجم شهريور) پس از آن كه حدود 15 ماه " بيوتن " در كتابخانه ام خاك خورد با خودم كلنجار رفتم و بالاخره شروع كردم به خواندش. قبل تر ها خيلي بيشتر كتاب مي خواندم. " من او " را 2 روزه تمام كردم. "از به " را يك روزه و بقيه را هم به همين منوال. كلا زياد رمان مي خواندم چون علاقه شديدي به آن داشتم، مي نشستم سرش و عين كنه مي چسبيدم به كتاب تا اينكه تمام شود. اما " بيوتن " را كمي وقفه انداختم در خواندنش. چرايش هم ربطي به بيوتن و محتوايش نداشت چه آنكه احتمالا اگر كتابي جز رمان هاي اميرخاني بود اصلا سمتش نمي رفتم. چند وقتي است كه مَرَض اينترنت گرفته ام. مَرَض اينترنت بد مَرَضي است. لا مذهب عين خوره مي ماند وقتي به جانت مي افتد. شايد بتوان گفت اعتياد است، البته بيراه هم نيست بالاخره اعتياد هم نوعي مَرَض است، پس حتما بر عكسش هم صدق مي كند عين قوانين رياضي . معتاد، معتاد است. مواد و اينترنت ندارد شايد اعتياد به اينترنت درد بي درمان تر باشد. اعتياد كه به اينترنت پيدا مي كني مي شوي انسان " حاضر خور ". مي شوي " خلاصه خوان". اعتياد كه پيدا مي كني به اينترنت خيلي هنر كني مي روي توي فيس بوك و 4 تا نوتيف (Notification) مي گذاري يا ديگر خيلي با نوشتن حال كني و حال اينهايي را داشته باشي كه در حمام براي خودشان آواز مي خوانند و به به مي تركانند براي خودشان نهايتا مي نشيني 7-8 خط ناقابل از زمين و زمان در وبلاگت پست مي گذاري آن هم گفتم بايد خيلي با قلم خودت حال كني و البته در 99/99% مواقع عمرا نمي تواني وبلاگي را پيدا كني كه مطالبش بيارزد به علافي لود شدن پيج با ديال آپ 56K.
بيوتن رضا اميرخاني - وبلاگ سايت نوشت
از كجا رسيديم به كجا! . " بيوتن " چه ربطي به نوشتن دارد؟ البته ربط كه دارد. آن موقع ها كه دبيرستان بودن " من او " را كه خواندم كلي كيفور شده بودم. بعد از "من او" شايد 8-9 رمان ديگر را هم خوانده ام اما هيچ كدام مزه "من او" را نداشت، كشش "من او" را نداشت. تا ديروز. تا ديروز كه تصميم گرفتم دوباره شروع كنم به خواندم. ديدم چيزي بهتر از " بيوتن " نيست براي خواندن. احساس مي كنم " ايده داني " ام را مي تركاند بس كه ناب است موضوعش. بيوتن را تا صفحه 287 همان ديشب خواندم. ويژگي نوشته هاي اميرخاني قرابت نزديكي است كه او با نوع نگارشش بين ذهن توي مخاطب با حال و هوايي كه مي خواهد ايجاد مي كند، مثلا در زمان خواندن " من او " كه جوان تر بودم (!) آخرش اگر مي گفتي كل رمان را تصوير سازي كن به طرفه العيني اين كار را انجام مي دادم. هنوز هم عوالمش در ذهنم مانده است خاصه وقتي "هفت كور" مي رسد به كليسا ! . " بيوتن " هم همين حال را دارد. اگر بگويم من لاس وگاس را بارهاي روي كشتي اش كه جزو خاك لاس وگاس حساب نمي شود را راحت تر از خيابان انقلاب مي توانم تصور كنم لاف نزده ام. واقعا وقتي ارميا مي گويد "بايد با آرميتا حرف بزنم " تصديقش مي كنم و البته تشويش هم. بيوتن ادامه اي است بر ارميا به نظرم. مني كه " ارميا "ي اميرخاني را خواندم احساسم اين است. اميرخاني در بيوتن بسيار خوب تقابل يك انسان آرمان گرا را با غرب نشان مي دهد. كنش و واكنش ها خيلي كامل به نظر مي رسند. گويي ارميا و آرميتا واقعي اند و البته واقعي اند چون تا بخواهي از اين تقابل ها مي تواني پيدا كني در جهان واقع. بازيگران داستان انگاري كه واقعي اند. "خشي " كه به قول خودش بايد در سرزمين فرصت ها ايراني بازي را كنار گذاشت خيلي واقعي به نظر مي رسد. او پدر و مادرش را هم عوض كرده است و اگر چه در شب قدر "نيبور پارتي" مي رود اما پرينتر خانه اش صفر و يك " الغوث الغوث " مي كند. نمي خواهم بيشتر از اين بنويسم. مي خواهم تمام كه شد بنويسم در باره اش. مي خواهم تمام كه شد چندين جمله و صحنه ناب را براي وبلاگم انتخاب كنم و بگذارم.
فقط يك چيزي را همين الان هم مي توانم بگويم. به قول يكي از دوستان وبلاگي " بيوتن را بايد بلعيد " بي درنگ!
========================================
607
پيچك سر به هوا: چيز هايي كه به زبان نگفت
پيچك سر به هوا: ايراد از توست داداش
http://pichakesarbehava.com/?p=1108%20
http://pichakesarbehava.com/?p=1102
...-شهريور89
«تو هنوز نفهمیدهای که زنت را برای اتاق ِ خواب میخواهی یا اتاق ِ پذیرایی…»
(بیوتن، رضا امیرخانی، نشر علم، ص ۲۷۷)
موضوع: گزیده نثـر
تاريخ: دوشنبه، ۲۹ شهریور ، ۱۳۸۹
«ارمیا و آرمیتا دو نفری واردِ کاندو میشوند. ارمیا اگر چه هنوز مثلِ خوابگردهاست، به سرعت کتش را در میآورد و میاندازد روی کاناپه. آرمیتا کت را برمیدارد و به آرامی تکان میدهد تا صاف بایستد و بعد به جالباسی ِ پشتِ در ِ کاندو آویزان میکند. چیزی نمیگوید. اما ارمیا صدای “باید از این به بعد مرتب باشی” را در گوش ِ جانش میشنود…»
(بیوتن، رضا امیرخانی، نشر علم، ص ۳۵۷)
========================================
606
يك نفر تو وبلاگ بغليت: د ر م ا ن د ه
http://sajanjalestan.persianblog.ir/post/40
يه نفر-شهريور89
.. وتین یعنی رگ گردن. وتن یعنی قطع الوتین. وتن الوتین ... رگ گردن را زدن... بی وتن الوتین
د ر م ا ن د ه ا م
... مغز ارمیا به قدر یک حشره کوچک شده بود. آن قدر که افکارش مثل تار عنکبوت این حشره ی کوچک را عاجز کرده بودند.
...
( از کتاب "ارمیا" اثر رضا امیرخانی)
پ.ن. فکر کردن راجع به جنگ یا حالا -مثلا- دفاع منو درمونده می کنه، من عاجز می شم، عین مغز ارمیا ...
========================================
605
ادبيات ما: بحران مضمون
http://www.adabiatema.net/index.php?option=com_content&view=article&id=106:1389-06-31-22-52-43&catid=13:1389-03-31-21-57-00
اميرحسين يزدانبد-مهر89
بحران مضمون
کندو کاو مضمون
پرسشی از امیرحسین یزدان بد
برخی از نویسندگان نو پا و حتا آنان که هنوز نویسنده نشده اند و جوانند و داعیه دارند، وقتی سخن از مضمون می شود پقی می زنند زیر خنده که دیگر گذشت عصر کلاسیک و رمان کلاسیک و شعر کلاسیک و ادای دین به ایدئولوژی.
حالا اگر کتاب های تازه چاپ شده را تورق کنید چیزی که به چشم می آید انواع اقسام فرم های تازه و تجربه گرایی افراطی ست. و چیزی که به چشم نمی آید، تحقیق میدانی، تفکر و اندیشه، مضمون و به طورکلی حرف تازه است.
در رابطه با مضمون پرسش هایی را با امیر حسین یزدان بد مطرح کردم که پاسخ او به این پرسش مقدمه ای شد برای دیالوگی جدل انگیز پیرامون مضمون گرایی و مضمون گریزی. ادبیات ما از ادامه ی این بحث در شماره های بعدی استقبال می کند.
مقدمهای بر روند مضمونگرایی در داستان فارسی
به دوستم حسن محمودی
چندی پیش، طی یک نظر سنجی وبلاگی دربارهی محبوبترین کتاب داستانی وبلاگنویسان، از میان ۸۲ شرکت کننده، تنها کسی بودم که به «بیوتن» رضا امیرخانی امتیاز اول دادم. برای خیلیها سئوال شد که چرا چنین تصمیمی گرفتهام. شفاهی و وبلاگی و کامنتی، بحثها و پرسشهایی را که مطرح میکردند، عموماً بی پاسخ گذاشتم. حالا به بهانهی یادداشتی دربارهی مضمون در داستان، فرصت مناسبیست که با نیمنگاهی به آن پرسشها، در این مورد جستاری را پیش بکشم.
به گمانم یکی از راههای جالب بررسی جریانهای ادبی توجه به تغییرات حساسیت نویسندهها به «فرم» و «مضمون» است. درغلتیدن توجه نویسندهها از مضمون به فرم و بالعکس، و تغییرات بالانس توجه به این دو ماهیت اصلی شکلگیری روایت، در مقاطع مختلف زمانی موضوع این بحث است. خیلیها گفتهاند و خیلی جاها شنیدهایم که فرم و مضمون از هم جدایی ناپذیرند. خواهند گفت که اساساً چنین تحلیلی و جدا دیدن این دو ماهیت از هم اشتباه بزرگیست. صاحبنظرانی که چنین دیدگاهی دارند نمیتوانند رمانهایی که امروز چاپ میشود را نبینند که پس از بستن کتاب، جز پی بردن به مهارتهای فرمی نویسنده، هیچ افزودهی تازهای به تجربیات انسانی و سطح خرد و چه و چه در پیشان نیست. جدایی ناپذیری فرم و مضمون بحث بسیار درستیست که در فضای نویسندگی خلاق بیسانسور و سلامت و البته در میان آثار شاخص ادبیات جهان میتوان از آن به عنوان قانون یاد کرد. اما در ادبیات ایرانی، درست مثل خیلی چیزهای دیگر این سرزمین، موضوع کمی فرق میکند. بنابراین میل دارم نه تنها این دو را از هم جدا کنم، بلکه با بررسی روند تغییرات یکی در تاریخ ادبیات چهل سال گذشته، به آسیبشناسی دیگری بپردازم.
تمام تلاشم را خواهم کرد این بحث را به رغم گرایشهای ذاتی موضوع، از اشارات سیاسی دور نگه دارم. بیایید خیلی سر دستی و کلی وضعیت توپولوژی مضمون در داستان ایرانی را نگاهی بیاندازیم. ادبیات مدرنِ بعد از مشروطه را چپها آوردند. بنابراین در پاسخ به سئوال: «اول مرغ بود یا تخممرغ؟» میتوان پذیرفت که اول چپها بودند. گرایشها و سبک و سیاقشان سیاسیشان را کاری ندارم. از معنای چپ در این نوشته به جای ضددولتی و معترض (یا حتا برانداز) استفاده میکنم. تز، چپ بود! به هزار و یک دلیل که خارج از بحث من است، ادبیات داستانی مدرن را آنها آوردند و میتوانم از این به بعد برای فرار از طبعات سیاسی کلمهی «چپ» از واژهی تز استفاده کنم. آنتیتز قابل ملاحظهای تا پیش از انقلاب در ادبیات شکل نگرفت. متمایلین به حکومت، فرصتی زیادی برای مقابله با گستره و بدنهی تنومند ادبیات مارکسیستی و سوسیالیستی، آنهم با ابزار ادبیات نداشتند. آنها برای همهی این مشکلات فقط یک راه حل داشتند: ساواک. بنابراین جبههی تز که به سرعت با ترجمه تغذیه میشد، از میانهی دههی چهل شروع به تولیدات چشمگیر خلاق کرد. تولیداتی که هنوز بعد از سی چهل سال، جریان روشنفکری با حسرت کتابهایش را ورق میزند. کیفیت بالای این آثار دلیل مهمی داشت. ورودیها (ترجمههای بلوک شرق و روسیه و بعضاً اروپای ضد فاشیسم) فاقد ویژگیهای فرمی قابل توجه بودند. مضمونگرایی صرف و ایدئولوژیزدهگی، شاخصهی اصلی این ادبیات بود. نویسندگان داخلی به سرعت متوجه این مشکل شدند. آنها شروع به استتار مضامین گلدرشت، با فرمهای مدرن کردند. بنا ندارم در این نوشته نامی از کسی یا کتابی ببرم. اما آنچه واضح است اینکه از میانهی دههی چهل تا ماههایی که به پیروزیِ انقلابِ مردم، علیه سیستم دولتی منجر شد، روند رو به رشد همراهی فرم و مضمون در ادبیات ادامه داشت. شاهکارهای حوالی دههی پنجاه اوج بلندی را در هنر روایت ثبت کرد که تا امروز هرگز دوباره تجربه نشده.
انقلاب اسلامی مطابق میل روشنفکران پیش نرفت و پیشبینیها و آمالشان را ویران کرد. تا سالها موج این انفجار، آنها را به انفعال یا سکوت کشید. در این میان برای اولین بار، آنتیتز با سالها تاخیر متولد شد. بعد از انقلاب موج تازهای از نویسندههایی که آموختهی مکتب تز بودند، شروع به تولید آثاری موافق و همسو با اندیشههای جمهوری اسلامی کردند. این آنتیتز به همان اندازه انگیزه و ریشهی انقلابی داشت که جریان تز، در ابتدا. همانقدر آزادی خواهانه و پرانرژی بود که نویسندگان تز، از برابری و آزادی کارگران و تودهها در برابر نظام بورژوای پیش از اصلاحات ارضی حمایت میکردند. بنابراین با همان مشکلات جریان تز مواجه شد. مضمون گرایی بیش از حد، آثار را با شعارزدگی مفرط روبهرو کرد و اشباع ایدئولوژی، کیفیت و اقبال تولیدات را به شدت کاهش داد. اما اینبار آنتیتز، با تکیه بر یک ویژگی مهم، مجبور نبود که به سرعت به جنبش نظیر خود (در نیمهی دوم دههی چهل) برسد. حمایت مالی و دولتی، آنتیتز را به شدت تنبل کرد. جهشهای شلاقی جریان تز را برای برونرفت از بنبست، در این جریان تازه نمیشود سراغ گرفت. چون نیازی نبود. چون ارتزاق نفتی، اینیکی را هم به باتلاقهای عسلویه و پارس جنوبی میکشاند یا از بلندای مشعل سکوهای خلیج فارس، میآویخت. این ادبیات، تا سالیان سال قادر بود با حداقل فروش و بینیاز از پاسخهای اقتصادی و درنتیجه جذب مخاطب حقیقی، به کارش ادامه دهد.
به هر روی از نیمهی دوم دههی شصت جریان تز توانست خودش را جمع و جور کند تا حرکتی تازه را پایه بگذارد. اینبار آنها در واکنشی تاریخی به تازه از راه رسیدههای مضمون گرای آنتیتز، از در فرم وارد شدند. ابتدا فرم زبانی(دههی هفتاد) و به مرور فرم در معماری داستان(دههی هشتاد)، دستاورد جریان تز بود. اما برای ادبیات آنتیتز، حوادث سمت و سوی دیگری یافتند. آنها پیام تز را دریافتند. نگاه از سر شانه و تحقیر آمیز در نقدها و گفتوگوهای سردمداران ادبیات تز، به آنتی تزهای آنروز و اشاره به بیسوادی و سطحی بودنشان، نویسندههای آنتیتز را به بازبینی مبانی فرمیشان متمایل کرد. به مرور اما با سرعتی بیشتر از پیش، فرم در آثار متمایل به عقاید جمهوری اسلامی اوج گرفت. در تمام عرصههای روایت این تغییر آرام آرام میتوانست به تالیِ اوج نیمهی دوم دههی چهل ادبیات تز تبدیل شود. حالا نوبت آنتیتزها بود که یکه تاز باشند. اینجا بود که اتفاق تازهای افتاد تا تاریخ برای آنتیتزهای راستگرا، مشابه چپها نباشد. آنها به اندازهی چپهای دههی چهل و پنجاه، به آرمانی که برایش مینوشتند، بیچون و چرا اعتقاد نداشتند. نقدهای درون ساختاری از دورهی طلایی اصلاحات شروع شده بود و اینبار سیستم، ناگزیر از پذیرش نقدها و نظرهایی بود که کلیت سیستم را قبول داشتند اما در جزئیات، مخالفت خود را اعلام میکردند. در داخل نظام، از هر دو جناح سنتی چپ و راست، منتقدان بزرگی سربرآوردند و به بازبینی آرمانها پرداختند. کاری به این موضوع ندارم که سیستم مایل به انتقاد بود یا نه. اما آنچه رخ داد و حقیقتی انکار ناپذیر است اینکه، حاکمیت امروز نقد میشود و گاهی از این انتقادها استقبال هم میکند و به گسترش آن دامن میزند. چه از راست و چه از چپ. همین امر مهم و بسیار نادر در تاریخ سیاسی ایران به گمانم زمینه ساز تحقق نخستین سنتز ادبیات ایران بود. ادبیاتی که نه تنها از تمام ترفندهای فرمی و تکنیکی چپ مطلع است، به خوبی هم میداند که مضمون گرایی صرف، ایدئولوژی زدگی و شعاری نوشتن، به همان اندازه بی حاصل خواهد بود که برای ادبیات کمونیستی و حزبهای اولیه بیثمر بود و به همان اندازه که به علت استفادههای مکرر و کلیشهای مفاهیم ارزشی نظیر بسیج و شهادت و دین را برای مدتها به ماهیتی کلیشهای و آزار دهنده تبدیل کرد. آنها حالا، هم مضمون دارند هم فرم. این حرکت نو واکنشی نیست. حرکتی نیست در پاسخ به اقتدار طرف مقابل. بلکه نیازیست کاملاً برخاسته از درون فضای ادبیات.
این مرور سر دستی، هیچ حکمی را اثبات نمیکند. فقط پیشنهادیست باز برای نوعی خوانش از جریانهای ادبی. همیشه استثناهایی وجود دارند که میتوانند چنین بررسیهای فلهای را زیر سئوال ببرند. اما اگر کلیت این بحث را بپذیریم وضعیت موجود به گونهای متفاوت قابل بررسیست و امکان پیشبینی جریانهای آینده را هم تا حدی ممکن میکند. جریان ادبیات چپ، مستقل، روشنفکری یا هرچه که در یک کلمه «تز» نامگذاری کردم امروز به گمانم با تمام تغییراتی که در رویکردهای کلان خود داشته، هنوز در همان موقعیت سابق قرار دارد. چرا که تغییر در فرایند کلان را هممفهوم با تغییر در هر دو عرصهی فرم و مضمون میگیرم. رویکرد تازهی جریان تز، اگرچه به خلق آثار شاخصی در فرم زبانی و ساختاری روایت انجامید، اما به مرور تولیداتش را به ایست در زمینهی معنا و مضمون داستانی کشانده. اغلب آثار به بازنمایی روابط زن و مرد، در لوکیشنهای بستهی آپارتمانی و شهری پرداختهاند. رئالیسم و زاویه دید من راوی و دوری از بحثهای جدی و بنیادین و به عبارتی «بحران مضمون» شاخصهی ادبیات داستانی امروز ماست. از نیمهی دوم دههی هشتاد، اگرچه مبحثی به نام ادبیات شهری (Urban Fiction) جان تازهای به شلنگ تختههای زبانی داستانها بخشید، اما با نگاهی از بالا، اتفاق نویی در این عرصه به شمار نمیآید. چرا که این تغییر هم، صرفاً به تغییر بافت آثار متمایل بود و تغییر به خصوصی در رویکردهای جامعهشناختی، سیاسی و یا ایدئولوژیک آثار و در یک کلام حرکتی مضمونی محسوب نمیشود.
اما در این میان آثاری از نویسندههایی میخوانیم که برخاسته از دل آنتیتز، یا از میان نویسندگان جریان تز، رویکردهای منتقدانه دارند و مضامین اساسیتر و کلانتری را مطرح میکنند. با عنایت به چنین دیدگاه و مقدمهای بود که به «بیوتن» رای دادم. که به گمانم «بیوتن» چالشیست برای پاسخ به یک سئوال اساسی. اسلام برای جهان مدرن و سرمایهداری چه پیشنهاد تازهای دارد؟ چطور میشود ایدئولوژی اسلامی را به همزیستی با دموکراسی غربی متمایل کرد؟ رمان، در دل داستانی پیچاپیچ، شخصیتی حزبالهی را به نیویورک میبرد تا با بررسی امکانات محیط و واکنشهای فردی شخصیت چنین بحث حیاتی و مهمی را مطرح کند. در این میان ساختار داستان و استفادههای هوشمندانه از تکنیکهای فرمی بدیع، به سرعت به نیازی درونی در اثر، پاسخهای مطلوب میدهد تا منِ خواننده را که بدون هرگونه پیشداوری به سراغ این رمان میروم، با واقعیتهای پیچیده و نفسگیری مواجه کند.
قصدم توضیح دادن در مورد انتخابم نبود. نمیخواهم وارد تحلیلهای فنی داستان شوم. حتا بر خلاف اکثر نوشتههایم، این بار سعی نکردم استدلالهایم را به ارجاعات و منابع متعدد و نام بردن و فکت آوردن از انواع و اقسام کتابها و نویسندهها مستند کنم. دارم سعی میکنم به همراه خوانندهی این متن، به دور از هرگونه پیش داوری و اصرار بر عقاید و کاملاً حقیقتجویانه، به تحلیل وضعیت موجود بپردازم. از این موضع هم بگذرم و چند سئوال دیگر مطرح کنم. که کجا ایستادهایم؟ به کجا میرویم؟ چرا نقد مضمونی را کنار گذاشتهایم؟ در اینهمه یادداشت و بررسی کتاب، چرا دیگر کسی محتوا و مضمون رمان یا داستان را به بحث نمیکشد؟ تحلیلهای دقیق فرمی و اساساً نقد فرمگرا، اگر چه بیشتر سر و شکل علمی و آکادمیک دارد، اما چقدر میشود بحث مضمونی را نادیده گرفت؟ این درست است که بگوییم یک داستان چگونه نوشته شده و یا پیشنهاد دهیم که باید چگونه نوشته میشد، اما حرف زدن از اینکه داستان دربارهی چه چیزی نوشته شده و قرار است چه حرفی برای ما داشته باشد، خط و ربط آیندهی «ادبیات ما» را رقم خواهد زد.
امیر حسین یزدانبُد
========================================
604
ايستگاه حاشيه نويسي: هجرت
http://ist-hashie.persianblog.ir/post/16/
مهسا-دي87
سلام
بیوتن اثر رضا امیرخانی
کتاب, ادامه داستان ارمیا ست.شاید بشود گفت "ارمیای دو". شاید هم, ماجرای من است, ماجرای تو, ماجرای ما... که هم بی وتن شده ایم. هم بی تن، هم بی وطن، هم بی وتین( رگ گردن را که یادتان هست), هم بی تین(انجیر و زیتون و...)
داستان, ماجرای ارمیاست که حالا پس از آن همه غریبی (بین افرادی که لااقل هم زبانش بودند اگر هم دلش نبودند) می رود پیش انسان هایی که نه هم زبانش هستند و نه هم دلش.می رود امریکا. USA . پیش آرمیتا که شاید فرقشان فقط همین حرف "ت" است و شاید همه چیز از زمین تا آسمان در همین یک حرف بگنجد.
دختری که در قبرستان با وی آشنا شده. دختری که از امریکا آمده تا تحقیقاتی را بر روی نحوه معماری قبرستان های ایران انجام دهد و این که قبرستان هم باید مثل همه جاهای دیگر(از ظاهر گرفته تا نگرش و بینش و خواهش) غربی و مدرن شود.
و تو از ارمیا عصبانی می شوی(گاهی شاید از خودت), و نمی توانی بفهمی چرا او (یا تو) که نتوانسته مردم خودش را تحمل کند- به خاطر تفاوت در نگرش و تفاوت در بینش و تفاوت در خواهش و درک نکردن همدیگر...- حالا چه شده که رفته امریکا. بین افرادی که هیچ چیزش را قبول ندارند.حتی قضیه از قبول نداشتن هم بیخ دار تر می شود و به نقد و تخریب و تحقیر و سعی در تغییر وی می انجامد .
البته به قول خودش (ابداً) صرفاً به خاطر آرمیتا و عشق و عاشقی نیامده.
افرادی که وی با آنها آشنا می شود چند دسته اند:
برخی مثل "خشی" اند که به تحقیقات مذهبی (آن هم در دیار کفر!!!) می پردازد ولی از مذهب تصور خودش را دارند. تعبیر خودش, تفسیر خودش.دقت کنید: خشی, مخفف خشایار نیست, بلکه فعل"خَشِیَ" در قرآن است که وی برای خودش برگزیده. مرد جوانی که همه زندگیش در "پول" معنا می شود و حتی از خانواده و پدر دائم الخمرش -رمضان میان دار- گذشته. فقط به خاطر خودش, فقط به خاطر پول.
و سوزی, زن (نسبتاً) فاسدی که به خاطر فروختن هنر تنش به امریکا آمده , اما ناچار شده خود تنش را بفروشد.
جانی , مرد سیاه پوستی که عاشق سوزی شده و شاید از همه در دوست داشتن صادق تر است, لااقل اهل نارو زدن و ظلم کردن به کسی نیست.
و مرد عربی که او نیز تفاسیر خودش را از دین و آیات قرآن دارد, مثلاً "کل من علیها فان" را ترجمه می کند"برای هر کسی سرگرمی است" نیمی عربی و نیمی انگلیسی!!!
و بنده پول است و بد تر از آن بنده پول دار!
و سرآخر به ارمیا تهمت می زنند و او را گرفتار می کنند و زندانی اش می کنند.
یکی با بی تدبیری ، دیگری با بدجنسی و خودخواهی و یکی دیگر با بی اعتمادی- هر یک به نوعی- به او ضربه می زنند .
در طول داستان یر خلاف "ارمیای یک" که جولانگاه مصطفا و اندیشه ها و مرام اوست, مدام سیاوش سرک می کشد.می آید, حرف می زند, شوخی می کند, مزه می پراند و خلاصه از این جور کارها. و تو نمی دانی که چرا حالا این قدر سیاوش مطرح می شود.شاید به خاطر اینکه شخصیت طنزناک سیاوش بیشتر با جو فوق مدرن امریکا جور درمی آید.
و تو تا آخر داستان نمی فهمی ارمیا چرا این کار راکرده. فقط شاید آن اواخر از حرف های حاج مهدی و آرمیتا یک چیزهایی دست گیرت شود با این مضمون:
دیگر کسی "یا علی" نمی گوید، نه توی امریکا و نه توی ایران. توی امریکا "یا خودم" می گویند و "یا پول", اما توی ایران "یا دولت" می گویند. از "یا خودم" شاید بشود به "یا علی" رسید، اما از "یا دولت" قطعاً نمی توان به آن رسید.
و به خاطر همین بود که گفتم "بنده پول و بد تر از آن بنده پولدار!" پولدار یعنی قدرتمند، دولت هم قدرتمند است. حالا چیزی دستگیرت شد؟!
از همه اینها که بگذریم, چند نکته در آثار امیرخانی خیلی بارز است. یکی از آنها خلاقیت وی می باشد.
مثلاً او برای نشان دادن ارزش پول در امریکا , پس از ذکر مبلغ بالای دلار علامت سجده واجبه را می گذارد.(همان بنده پول و...)
یا برای نوشتنِ "اول" می نویسد "1ول". و این یعنی ارزش پول و عدد و توجه کمَی به همه چیز, یک بینش کمّی, یک تفکر کمّی.
اصلاً به قول خود "خشی" حتی زبان تفکرشان هم با یکدیگر متفاوت است.
و دیگری این که به اعتقاد من , امیرخانی خیلی به دنبال حفظ اصالت واژه هاست.یعنی می خواهد کلمه را به تنهایی بروز دهد. بدون پسوند و پیشوند. مثلاً سوم را می نویسد سه وم.
و این نکته را حتی اگر یکی از کتابهای امیرخانی را خوانده باشی , می توانی بفهمی.
یک نکته جالب دیگر در کتاب و در نامه سوزی به ارمیا که بسیار توجه من را به خودش جلب کرد ، جمله ای با این مضمون بود:
"نامه را که دوباره خواندم دیدم وتن را با ت نوشته ام. اما درستش با ط دسته دار است. خواستم درستش کنم اما این کار را نکردم.اونجوری باید دستت را به دسته اش می گرفتی, اما وتن را باید بغل کرد ، باید هاگش کرد."
و یک چیز دیگر. با خواندن بیوتن , یاد کتاب شوهر آهو خانم افتادم. (توهین نباشد ها یک زمانی). اما همان طور که در این کتاب مدام نویسنده سرک می کشد و اندیشه ها و آموخته ها و دیده ها و شنیده ها و...اش را داخل داستان می گنجاند, نویسنده در بیوتن هم مدام سرک می کشد و صفحاتی به کلی به بیان نظرات نویسنده و تحلیل های وی -البته بسیار گزیده و سنجیده- اختصاص می یابد. انگار سبک نوشتن ،یک جورهایی دارد به قبل برگشت می کند.
دیگر چیزی برای گفتن ندارم.
زنده باشید و سر بلند
خدانگهدار
========================================
603
دغدغههاي ذهن كوچك من: عشق من كتاب
http://daghdagheye_boodan.mihanblog.com/post/188
پريا-خرداد89
کتابای رضا امیرخانی عشق منه ، امیرخانی همیشه تو کتاباش جمله ای داره که کل کتابش یه طرف اون جمله هم یه طرف اما تو همه کتاباش بیوتن سره داستان سرگشتگی ارمیا معمر یکی از بچه های جنگ که به عشق آرمیتا پناهی به آمریکا میره اما اونجا دچار دوگانگی شخصیت میشه به دو نیمه تقسیم میشه نیمه سنتی و نیمه مدرن دچار تضاد میشه با جامعه مدرن آمریکا و صدایی که همیشه تو سرش می پیچه و بهش میگه " و دیگر آسمان را نخواهی دید"
http://www.ketabnews.com/ketabnewscontent/media/image/2008/04/3470_orig.jpg
تکه ای از کتاب من او: تنها بنایی که اگر بلرزد، محکم تر می شود،دل است!دل آدمی زاد.باید مثل انار چلاندش، تا شیره اش در بیاید...حکما شیره اش هم مطبوعه؟
تکه ای از کتاب ارمیا: علم می گوید ماهی به خاطر دور شدن از آب به دلایل طبیعی می میرد. اما هرکس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد تصدیق می کند که ماهی از بی آبی به دلیل طبیعی نمی میرد. ماهی به خاطر آب خودش را می کشد. خشم، عجز، تنهایی، خفقان... اینها لغاتی علمی نیستند. ارمیا ماهی بی دست و پای حلال گوشتی شده بود روی زمین!"
========================================
602
پيچك سر به هوا: قانوين پيچوندني
http://pichakesarbehava.com/?p=1041
...-شهريور89
«در اوهایو چون مذهبیها قانونِ ایالتی را نوشتهاند، تاسیس ِ کازینو در هر نقطه از خاکِ ایالت ممنوع است. برای همین این کشتیهای کوچک را کازینو میکنند و روی آب میاندازند. نگاه کن! لنگرش هم افتاده است توی آب. ثابت هستند. اما وکیلها توی دادگاه ثابت کردهاند که این کازینوها خلافِ قانون نیستند. چون روی خاکِ اوهایو نیستند! …روی آبِ اوهایو هستند…»
(بیوتن، رضا امیرخانی، نشر علم، ص ۹۲)
========================================
601
سيد احمد: بيوتن
http://ahmadoraizi.blogfa.com/post-20.aspx
سيداحمد امامي العريضي-تير89
تقریبا یک هفته پیش جناب مودم خراب شدند و دست ما را در حنا گذاشتند. از آنجا که به برکت تجربه زندگی دو ساله در خوابگاه، وقت تلف کردن پای تلوزیون از سرمان افتاده و اینترنت جایش را گرفته بود، کلا حالمان گرفته شد. لذا توفیق اجباری حاصل گشت و کتابی خواندیم.
رمان بی وتن رضا امیرخانی!
کتاب اعصاب خرد کنی بود. من معمولا از این داستان هایی که با غم و غصه همراهند زیاد خوشم نمی آید. هر چند نوآوری های جالبی در نگارش نویسنده هست، باز هم زیاد به دل من که ننشست. از نظر محتوی هم، مثلا کشف و شهود های قهرمان داستان و زن فالگیر و ... که آدم را یاد عرفان های آبگوشتی می اندازد!
اما، از کل کتاب، از قسمتی در آخر کتاب خیلی خوشم آمد، صفحه 473، دو سه صفحه به آخر مانده:
آرمیتا از حاج مهدی، فرمانده گردان بیست و چهار لشگر ده سید الشهدا می پرسد که در نیویورک چه می کند؟
* از ایران زدیم بیرون دیگه
* ... چرا آخر؟
* خمینی به ما یاد داد که وسط جنگ، هر روز صبح بلند شویم و دستمان را بگیریم به زانوی خودمان و بگوییم یا علی ... بگوییم یا خدا ... بعد رسیدیم به جایی که صبح به صبح بگوییم یا دولت ...
* خوب! توی آمریکا هم که نمی گویند یا علی ... نمی گویند یا الله ... حتا نمی گویند یا جیزز! اینجا هم صبح به صبح می گویند یا ...
آرمیتا نمی داند در آمریکا صبح به صبح چه می گویند. اما حاج مهدی می داند. جواب می دهد:
توی آمریکا صبح به صبح می گویند یا خودم! من فکر می کردم یا خودم، بهتر باشد از یا دولت! یا خودم را یک جورهایی می شد تبدیل کرد به یا علی ... اما یا دولت با هیچ سریشی نمی چسبد به یا علی...
توضیح برای آنهایی که نگران اوقات فراقت ما شده اند:
خدا را شکر دو روز است از فروشنده محترم مودم، مودمی بازمانده از زمان ناصرالدین شاه قرض گرفته ایم که کارمان را تا درست شدن مودم خودمان راه می اندازد.
========================================
600
يه نفر تو وبلاگ بغلي: ...
http://sajanjalestan.persianblog.ir/post/37
...-شهريور89
... جانی نشانه می گیرد و ازهمان بیرون کافه، سکه را عدل می اندازد داخل حوض وسط کافه. قلپ! ارمیا نگاهی می کند به موج هایی که روی آب حوض متوازی الاضلاع درست می شوند و دایره های آب که مجبورند خود را با سطوح صاف کنار حوض هم ردیف کنند.
...
( از کتاب "بیوتن" اثر آقای رضا امیرخانی)
========================================
599
zaza's book: ارميا و بيوتن
http://zaza85.blogfa.com/post-48.aspx
zaza-شهريور89
علم میگوید ماهی به خاطر دور شدن از آب به دلایل طبیعی میمیرد. اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد، تصدیق میکند که ماهی از بی آبی به دلیل طبیعی نمی میرد. ماهی به خاطر آب خودش را میکشد...
سلااااااااااااااااااااام بچه ها
طاعاتتون قبول باشه انشاالله .
ببخشید به خاطر این همه تاخیر روزه منو برده بود البته چند روزم اینترنتم خراب شده بود خلاصه هینطوری هی بهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــانه میاره این زازای تنبل
این چند وقت مشغول خوندن چندتا کتاب بودم که حال و هواش یه کم فرق میکرد و البته خیلی به دلم نشست .یکی از اونها همین بیوتنه که میخوام امروز براتون بگم و ادامه یه کتاب دیگه به نام ارمیاست.
این دوتا کتاب رو یکی از نویسنده های مورد علاقه ام نوشته یعنی "رضا امیرخانی" که اولین بار وقتی دوم دبیرستان بودم کتاب "من او" رو ازش خوندم و وارد دنیای جدیدی از عشق و داستان نویسی شدم.
شاید این مدل کتابارو خیلی ها نپسندند ولی برای من خیلی بی اندازه جالب بودن
"رضا امیرخانی" نگارش بسیار بسیار خاص خودشو داره و به نظر من خیلی نو و خیلی لذت بخشه من وقتی کتاباشو میخونم احساس میکنم دارم دفتر خاطرات میخونم یه جورایی هر جور که دوست داره مینویسه کاملا با سلیقه خودش
رضا امیر خانی؛ کسیه که مثل هیچکس نیست یا کسیه که هیچکسی مثل اون نیست.
به نظرم یکی از ویژگی های نوشته هاش اینه که آخر داستان رو که نه؛ حتی چند صفحه جلوتر رو هم نمیشه حدس زد، داستان هاش یه روند درهم ولی جذاب دارن... و دیگه اینکه کتابای آقای امیر خانی همیشه به زیباترین شکل ممکن تموم میشن نه به دلخواه ترین شکل...
حالا بریم اول سراغ ارمیا :
ارمیا یکیه مثل همه ی ما؛
برای همه ی ما یه زمان خاصی وجود داره که معنی زندگی رو می فهمیم و بر اساس فهم خودمون از زندگی یه سری اعتقاداتی پیدا می کنیم و طبق اونا مسیر زندگی مونو تعیین می کنیم. اون عقاید برای خودمونه و برامون اهمیت داره و همیشه سعی می کنیم ازشون دفاع کنیم.
بعضی وقت ها خیلی متعصبانه روی عقیده ی خودمون پافشاری می کنیم، بعضی وقت ها هم خیلی روشنفکرانه عقاید دیگران رو هم می شنویم مقایسه می کنیم و شاید توی عقایدمون تجدید نظر کنیم، بعضی وقت ها هم...
می شه خیلی از این " بعضی وقت ها " نوشت! به تعداد تک تک ما...
خلاصه، ارمیا هم یکیه مثل همه ی ما، با همه ی این بعضی وقت ها!
داستان ارمیا تو روزهای آخر جنگ شروع میشه و قبول قطع نامه . ارمیا یه رزمنده است که اول یکی از بچه های پولدار بالاشهری بوده و دانشجوی عمران ولی بعد میره تو یکی از مساجد پایین شهر و از اون طریق برای جبهه رفتن اقدام میکنه . خلاصه جنگ تموم شده و ارمیا برمیگرده به خونه در حالی که عزیزترین دوستاشو از دست داده.
روزها میگذرن ولی ارمیا نمیتونه خودشو با زندگی روزمره وفق بده . خلاصه بعد از مدتی تصمیم میگیره بره شمال تا یکمی تنها باشه
میره شمال شب اول با چندتا معدن چی آشنا میشه که تو کوه های کنار جنگل در یک معدن سنگ کار میکردن و همونجا هم زندگی میکردن صبح روز بعد ارمیا از معدنچی ها خداحافظی میکنه و میره تا چند هفته ای رو تنهای تنها و فقط با خدا تو جنگلهای شمال بگذرونه یکی از معدنچیها که به ارمیا علاقه خاصی پیدا کرده بعد از چند هفته که ارمیا نمیاد نگران ارمیا میشه و سه تا از معدنچی های دیگه رو میفرسته دنبال ارمیا .خلاصه ارمیارو پیدا میکنن و برمیگردونن ولی ارمیا تصمیم میگیره به جای یکی از کارگرا که میخواد بره مرخصی بمونه و تو معدن کار کنه .
روزها میگذرن و ارمیا به کار تو معدن عادت میکنه و کارگرای معدن و خانواده هاشون به ارمیا ، تا اینکه یه روز رئیس معدن میاد و برای کارگرا یه رادیو میاره تا حوصله شون سر نره...
اون روز ،روز چهاردهم خرداد سال هزارو سیصدو شصت و هشت بوده و وقتی بالاخره موج رادیو پیدا میشه ارمیا میشنوه که :
ساعت هفت بامداد ،اینجا تهران است صدای جمهوری اسلامی ایران.....
بسم الله الرحمن الرحیم...انا لله و انا الیه راجعون.روح بلند پیشوای مسلمانان و رهبر آزادگان جهان،حضرت امام خمینی به ملکوت اعلی پیوست.....
و............
داستان بی وتن رو نباید تعریف کرد که همه لذت خوندنش به همین بی اطلاع بودن از اصل داستانشه... ولی میشه از ارمیای بی وتن گفت:
کتاب "بیوتن" ادامه ای بر ارمیاست و فقط یه کم از نکاتش براتون میگم که داستان درمورد ایرانی های مسلمون مقیم آمریکاست و متن کتاب یه جوریه که اینو احساس کنی و مرتب بین متن فارسی تیکه هایی از صحبت ها به انگلیسیه .
برای من خیلی جالب بود که تناقض های شخصیت اصلی بین زندگی آمریکایی و شخصیت مذهبی خودش یه جورایی تناقضهاییه که ما امروز داریم .
بیانی که شخصیتهای مقیم آمریکا از اعتقدات دینی دارن و انتقادهایی که میکنن به نظر من چیزیه که ما امروز باهاش مواجهیم . یه جوری شدیم که همه چیز رو با منطق خودمون میسنجیم که یا باید جوابگوی عقل ما باشه یا حداقل یه پولی بهمون برسونه .
کارای ما و شخصیت های این کتاب مثل همون چند جمله ایه که اول آپم نوشتم . فرق عقل و احساس...
اسم این کتاب به نظرم خیلی خاصه؛ بی وتن، بیوتن، بی وطن (البته این در صورتی که فکر کنیم نویسنده عمدا به جای ط نوشته ت) و... بستگی داره چطوری خونده بشه، ولی برای اینکه بتونیم دقیقا معنی بی وتن رو بفهمیم باید حتما همه ی ۴۸۰ صفحه کتاب رو بخونیم.
========================================
598
اقتصادخوان: نحوه خريد يك مسلمان 2
http://eghtesadkhan.persianblog.ir/post/20/
اچ اس-اسفند88
به هر صورت این مفاهیم هنوز در ذهن بسیاری افراد شکل نگرفته و اکثر افراد دنبال به دست آوردن پول بیشترند و نه مصرف بهینه تر؛آقای امیرخانی در کتاب بیوتن به جای یکی از شخصیت های داستان می نویسد:"اینجا آدم بیشتر از راه صرفه جویی پول در می آورد تا بیشتر کار کردن!" شاید عین عبارت را درست نقل نکردم ولی جالب است بدانید که این فضا در آمریکا بسیار طبیعی است(البته داستان هم در فضای آمریکاست)
========================================
597
لوح: مرگ بر گتسبي، نه خشي
http://www.louh.com/content/4090/default.aspx
ميثم اميري-شهريور89
حاشیهای بر رمانهای «گتسبیِ بزرگ»* و «بیوتن» با طعمِ مرگ بر آمریكا (با نگاهی به دوگانهی خشی-گتسبی)
یالطیف. مرگ بر آمریكا یعنی چه؟
ما به چند جور روایت از ایالاتِ متحده عادت كردهایم. نخِ تسبیح همهی این روایتها بیش از آن كه صادقانه و یا اصیل باشد، به دنبالِ حاكم كردنِ نگاهِ پیشینی خود بر این گزاره است. مخالفانِ و موافقانِ آمریكا، در دستههای مختلفی قابلِ افراز هستند. اما آن طور كه من در میانِ دستهی مهمی از اینان، یعنی سفر نكردهگان به آمریكا، مشاهده میكنم نوعی قضاوتِ ایدئولوژیك در موردِ آمریكا رصد میكنم. بیش از آن كه آمریكا بخواهد به عنوانِ یك مطالعهی موردیِ علمی مورد مداقه قرار گیرد، با نگاههای سیاستزده، منفورانه و یا مادحانه دستمالی شده است. نتیجهی این دستمالیِ آمریكا، نشناختنِ آمریكا شده است.
وقتی بیوتنِ امیرخانی را میخواندم خوشحال بودم كه دارم میفهمم آمریكا چه جور جایی است، ولی با خواندنِ نفحاتِ نفت فهمیدم امیرخانی در بیوتن همهی آمریكا را به ما معرفی نكرده است. همین باعث میشود فكر كنم شاید او حتی در نفحات هم نتواسته، به معنای صحیحتر نخواسته، همهی آمریكایی را كه دیده و شناخته به ما، گاوگیجهگرفتهگانِ بینِ مرگ و درود، نشان بدهد. البته این حقِ نویسنده است كه مشاهداتش را به موقع خرج كند و اسراف نورزد. میخواهم بگویم هر یك از ما ایرانیها به فراخورِ حالمان و پیشفرضهای ذهنیمان با آمریكا برخورد كردهایم، نه این كه بخواهیم واقعا واقعا این ابرقدرتِ «هیچ كجایی» را بشناسیم. حتی نویسندهی باهوشِ مذهبیِ روشنفكرِ ما هم نگاهِ جامعی از آمریكا به ما عطا نمیكند. در چنین شرایطی از دیگران چه توقعی میتوان داشت؟ شاید بهترین سخن همان توصیهای باشد كه استراتژیستمان یعنی حسن عباسی به ما كرده است و آن این كه: «حتما خودتان راه بیافتید و غرب، و تجلی تامِ آن یعنی آمریكا، را از نزدیك ببینید». بلكه با چنین توصیهای از این شك خلاص شویم و نگاهِ دقیقتری به آمریكا داشته باشیم.
مرگ بر آمریكا یعنی چه؟
این سوالِ ذهنیِ خیلی از ما آرمانخواهانی است كه محكم و استوار در روزهای خدا، مشتهایمان را گره میكنیم و مرگ بر آمریكا میگوییم، ولی همچنان سرمان، با دلِ و مشتمان یكی نشده. هنوز نفهمدیم سخنِ بزرگمان را در تقبیحِ آمریكا. در عینِ حال نمیخواهیم با احساسات، سرِ فكرمان شیره بمالیم و بدونِ قصدِ فریب، دروغ، و یا ریبه میخواهیم بدانیم آمریكا یعنی چه؟
اگر چنین سوالی در ذهنتان هست و تلاش برای دانستنِ حقیقت دغدغهتان میباشد، به خواندنِ این نوشته ادامه دهید.
***
اگر دلتان لَك زده برای این كه بدانید ایالاتِ متحدهی آمریكا، هم به معنای جغرافیایی و هم به معنای مفهومی آن طور كه ارمیای بیوتن معرفی میكند، دارای چه شاخصههایی است گتسبی بزرگ را بخوانید.
***
گتسبی بزرگ، دربارهی ثروتمندی به همین نام است كه به سرعت به ثروتِ هنگفتی دست یافته و تمامِ تلاشش را صرف میكند تا معشوقهی سالهای نه چندان دورش، یعنی دیزی، را به دست آورد. دیزی كه ازدواج كرده و قطعا برای این كه بتواند به گتسبی، كه میگوید دوستش دارد، برسد میبایست از سدِ شوهرش بگذرد، حال گیریم شوهرِ دیزی مردِ عیاشی باشد كه سابقهی چشیدن و لمس كردنِ انواعِ دختران را در كارنامهی هرزهگیهای خود دارد.
اما داستان زمانی جذاب میشود كه خواننده با روحیاتِ پیچیده و عجیبِ گتسبی آشنا میشود. یعنی شما كه داستان را میخوانی نمیتوانی قضاوتِ صحیحی در موردِ او داشته باشی. شاید بیدلیل نباشد كه نویسنده داستانش را با این مضمون آغاز كرده است كه قصد ندارد در زندگیاش آدمها را به خوب و بد تقسیم كند. من با خواندنِ این جمله دو برداشت داشتم؛ یكی این كه با رمانی اصیل و درسآموز و قابلِ اعتنا و معرفتبخش مواجهام، و یا دوم این كه با نویسندهای مواجهام كه خواسته اول لاف بزند و بعد جزمیاتش را به خوردِ ما دهد. خوشحالم از این كه وقتم تلف نشد و پیشبینی اول صادقتر بود.
***
به نظرِ من در نگاهِ گذارا، به چشمِ یك رمانِ عامهپسند، از سرِ وقت تلف كردن و به مثابهی جریده و یا خبرگزاریهای سیاسی خواندن، گتسبی را چنین میخوانی:
گتسبی فوقالعاده است. گتسبی یك عاشقِ صادق، ولی شكست خورده است. دلِ آدم كباب میشود برای گتسبی بزرگ و نجیب. گتسبی مردِ دستودلباز و خوشقلب و دوست داشتنی مینماید. او مهربان و بسیار رقیقالقب به نظر میرسد. گتسبی مردی احساسی نشان میدهد. انگار او عشقش را صادقانه و بسیار رمانتیك جار میزند.
اما اینها همه همان «نشان دادن» و «به نظر رسیدن» و «نمایاندن» و «انگار» است.
اما به نظرِ من، آنها كه آن بالا دیدی لایهی اول شخصیتِ گتسبی است، به نظرِ من:
گتسبی یك «حرامزدهی بدبخت» است. او همكاری نزدیكی با باندهای مافیایی دارد. گستبی روابطِ نزدیكی با وولفشیم، قاچاقچی مخوف دارد. معلوم نیست او این همه ثروتش را از كجا به چنگ آورده، اما آنچه كه او را بزرگ كرده، قطعا ثروتی بادآورده است.
بیجهت نیست كه در سراسرِ رمان، نشانههایی را كه ممكن است از راهِ مشروع گتسبی را ثروتمند كرده باشند همگی به بنبست میخورند. مثلا گتسبی از ارتش -چون او زمانی افسر ارتش بوده است- پولدار نشده. ثروتِ او ارثی نبوده، چرا كه داستان فقر و بیكسیِ پدر و مادرش را جرالد به اطلاع ما میرساند. او دست به تجارتی مشروع نزده. در چنین حالتی این سوال جدی به ذهنِ خواننده میرسد كه چگونه ممكن است جوانی سی و چند ساله به چنان ثروتی برسد كه بتواند خانهی یك میلیونر نفتی را بخرد و هفته و ماهی نباشد كه در آن پارتیهای چند صد نفره برگزار نكند؟
***
یك نكتهی كلیدی: نویسنده ارزش خاصی برای آمریكا قائل است. او در این رمانِ دقیق پیِ آن است كه آمریكا را یكی از همان بهترین جاهایی كه آدمی ممكن است ببیند تبلیغ كند. شاید او یك بار در این اثر چنین كرده. او یك بار آمریكا را میستاید؛ علنی و رودررو. و در بقیهی اثر هم غیرِ مستقیم چنین میكند. وطنپرستی از لابهلای نثرِ او، اگر آمریكا و مولفههایش را بشناسیم، زده بیرون. حتی در ضمیمهی كتاب، منتشرهی نشرِ نیلوفر، از زبانِ جرالد به صراحت میخوانیم:
«بهترینِ آمریكا بهترینِ جهان بود... فرانسه یك كشور، انگلستان یك ملت، ولی آمریكا... آمریكا نوعی تمایلِ قلبی بود. »
یا در جای دیگری میخوانیم:
«اگر من در انتهایِ صف به آمریكا رسیده باشم، همان نیز برای خود جایی در صفِ پیشگامان است.»
***
آدمِ اصلی قصهی او در قیاسِ با خشیِ بیوتن بسیار دوستداشتنیتر است؛ خواننده ارتباطِ بهتری با او برقرار میكند. آدم میپسنددش. بسیار مهربان است. پول، برایش مسالهای نیست؛ برعكسِ خشی. پارتی برگزار میكند با آن چنان تشریفاتی كه دهانِ آدم باز میماند؛ برعكسِ خشی. اما هر لحظه آنچه كه به دنبالش است را فراموش نمیكند؛ یعنی دیزی. كارش را از یاد نمیبرد؛ بیتردید یعنی وولفشیم، این بار عینِ خشی. یكی از چیزهایی كه امیرخانی خیلی خوب فهم كرده این است كه آمریكایی یعنی كار.
***
بگذار كمی تطبیقیتر به این بحثِ مهم بپردازم.
شما وقتی خشیِ بیوتن را میخوانی میفهمی او یك ایرانی استحاله شده در فرهنگِ آمریكایی است. همین. برای همین ممكن است پیش خودت بگویی: «خب كه چه؟ او جنبهی آمریكا را نداشته است، من كه یك روزی بروم آنجا قرار نیست مثلِ خشی شوم. اصلا پول برایِ من چه اهمیتی دارد كه بخواهم اصل و نسبم را فراموش كنم؟»
برای همین است كه اصالتا بیشتر از آن كه با خشی در خیابانهای نیویورك ارتباط برقرار كنی، او را نزدیكتر به خودت حس میكنی، یك جایی همین حوالیِ تجریش، یا میدانِ انقلاب، یا پامنار، یا توی میدانِ شهدا و نازیآباد و... خشی برای تو عمیقا بومی میشود و ایرانی. برای همین است كه «بیوتن»ِ بومیتر است از حتی «منِ او». به همین دلیل است كه خشی شخصیتی است كه رو بازی میكند. همه چیزش معلوم است و چون همه چیزش معلوم است، نمیتوانی قبول كنی كه آمریكایی بودن یعنی خشی بودن. چون تو داری آمریكا را میبینی و به نظرت این آمریكا خیلی از خشی بهتر است، یا لااقل پیچیدهتر است.
اما اگر بگویی آمریكا از خشیِ ِ استحالهشده بهتر است داری اشتباه میكنی!
البته علتِ این اشتباه را بنده در شخصیتپردازی اتفاقا ضعیفِ، هر چند كامل، امیرخانی میدانم. آن طور كه من فهمیدم او میخواهد آمریكایی بودن را معادلِ خشی بگیرد. در حالی كه اگر خشی یك ایرانی اوریجینال در ذهنِ ما شكل نگیرد، دستِ بالا میشود یك ایرانی استحاله شده. اما هر چقدر استحاله بشود باز هم ایرانی است. چون عضوِ هیچ مافیایی نیست، هیچ پیچیدگی شخصیتی ندراد، جملاتش غیرِ منتظره نیست. میشود رفتارش را پیشبینی كرد. اگر مرعوبِ چهار تا لغتِ انگلیسیاش نشوی، براحتی میفهمی او ایرانی است و ما به بشدت با او آشناییم؛ حتی بیشتر از رهبرانِ پاكدستِ دینمان.
بیوتن یك رمانِ بومی ایرانی است و گتسبیِ بزرگ نمونهی بومی آمریكایی. پس برای فهمِ «مرگ بر آمریكا» بیوتن نشانی اصلحی نیست، بلكه باید گتسبی را خواند تا بلكه بشود بهتر فهمید آمریكا را.
***
گتسبی یعنی آمریكا. او نمادِ آمریكا است.
باور ندارید، خب زندگی گتسبی را با هم مرور میكنیم:
عاشق بوده، دریانوردی كرده، عاشق بوده، در جنگ جنگیده، عاشق بوده، به ثروتی كلان دستیافته، عاشق بوده، با مافیا در ارتباط بوده، عاشق بوده، كشته شده.
حال بیاید تطبیق بدهیم. البته این همهی تطبیقها نیست.
آمریكا قبل از این تاریخِ مشخصش چگونه كشوری بوده؟ قبول دارید ناآشنا، فقیر، مفلوك، و... عینِ پدر و مادرِ گتسبی؟
آمریكا چگونه كشف شد؟ دقیقا همان گونه استعدادِ جاهطلبی گتسبی كشف میشود.
آمریكا در جنگِ جهانی اول خوب جنگیده، افتخارت كسب كرده؛ عینِ سوابقی كه نویسنده برای گتسبی مینویسد و رشادتهای او را تعریف میكند.
آیا به نظرتان باز هم نیاز به قیاس است؟
***
اما آقای جرالد نقاطِ ضعفِ آمریكا را نپرداخته بلكه ماستمالی كرده، بیشتر به خاطر این كه مادح -هر چند اصیل- بوده تا یك ناظرِ بیطرف.
آمریكا یعنی گتسبی. آمریكا چگونه پیشرفت كرد؟ این همه ثروت چگونه به چنگِ آمریكا افتاده است؟ آیا رمان در اینباره پاسخِ درخوری میدهد؟ به هیچ وجه. هر چند نویسنده، ثروتمندیِ گتسبی را به طوری مبهم در ارتباط با وولفشیم میداند، ولی او فراموش كرده نسلكشیهای آمریكا را. او تنها معتقد است شاید گتسبی با آلوده شدن به روابطِ تجاری ناسالم به ثروت دست یافته است. اما آیا پیشرفتِ آمریكا تنها از این راه بوده است؟ نویسنده در ادامه گتسبی را بهتر از بقیه میداند. حداقل به خاطرِ این كه الان عاشق است و دوست دارد همه را دوست داشته باشد. همه را به قصرش دعوت میكند تا خوش بگذارنند؛ عینِ تصویری كه امروز از آمریكا در ذهنمان داریم. «سرزمینِ فرصتها». نویسنده اعتقادش را آشكارا داد میزند كه مهم نیست گتسبی –بخوانید آمریكا- یك حرامزاده، یا به قولِ مترجمِ زبردستمان: مادرسگ است، مهم این است كه گتسبی -آمریكا- ایمان دارد كه به یك بامداد خوش خواهیم رسید، و این چنین رمان به اتمام میرسد. گتسبی بسیار با شخصیت و احساسی و در عینِ حال منظم و قانونمند است. لابد عینِ آمریكا. گتسبی شاید راستش را نگوید، ولی هرگز دروغ نمیگوید. باز هم به نظرم مثلِ آمریكا در نظرِ نویسنده.
***
دشمنانِ گتسبی چه كسانی هستند؟
نویسنده تام را فردِ عیاشی میداند كه هم ناسالم است و هم صداقتِ گفتار و مهربانیِ گتسبی را ندارد و البته دشمنِ سرسختِ گتسبی است.
نویسنده حتی دیزی را شایسته گتسبی نمیداند، آن چنان كه او دیزی را ناگهان دور از گتسبی نگه میدارد و طوری مینماید كه انگار دیزی هم سرانجام گتسبی را فراموش كرده است.
دشمنِ دیگرِ گتسبی یك دیوانه قلمداد میشود كه گتسبی را كشت، بدون این كه گناهی مرتكب شده باشد. قاتلِ دیوانه، آن طور كه نویسنده میگوید، در اثرِ یك سوء برداشتِ احمقانه گتسبی را به قتل رساند.
اما آیا سرنوشتِ این آمریكای رمانتیك همانندِ گتسبی است؟ آیا آمریكا هم با بیگناهی همچون گتسبی مظلوم واقع میشود و توسطِ دیوانهای به قتل میرسد؟
***
بگذار من هم اصیل بنویسم:
به نظرِ من آقای جرالد اینجایش را درست ترسیم نكرده. او اگر خمینی و اسلامِ شیعه را میشناخت این قدر راحت برای گتسبی نسخه نمیپیچید. شاید برخی اخبارِ تاریخی هنوز به او نرسیده بود. البته بنده خدا ماجور است از این اشتباه. كاش او چند سالی بیشتر زنده میبود و میفهمید طنینِ روحانی مردی را كه عارفانهترین حرفش را چنین به ما فهماند كه: «آمریكا هیچ غلطی نمیتواند بكند.»
نیاز نمیبینم به توضیحِ بیشتر و دادنِ اطلاعاتِ گستردهتر.
فقط این را بگویم كه به نظرِ من، اگر این رمان را خوب بخوانید، گتسبی را منفورتر از خشی خواهید یافت. و همین طور آمریكا را... آمریكایی كه نمیدانم چرا من سرزمینش را دوست دارم...
این چنین است كه من با گتسبی بزرگ توانستم تا حدی در فهمِ این مساله پیشرفت كنم و كمی بیشتر ارتباط برقرار كنم با این حرفِ خمینی كه «مرگ بر آمریكا.»
_______________________________
* گتسبی بزرگ رمانی است بقلم نویسنده آمریكایی اف. اسكات فیتزجرالد (F. Scott Fitzgerald)كه برای اولین بار در ۱۰ آوریل ۱۹۲۵ منتشر گردید.
========================================
596
قلبهاي بيگناه: خيابانگرد
http://maziareman.blogfa.com/post-16.aspx
فرشته-شهريور89
عشق رو كمرنگ ميكنه بعضي ها هم به جاي خدا پول رو مي پرستن.
مثل خشي! توي رمان بيوتن آقاي اميرخاني. چقدر دوستارم يه روز اگه بشه با آقاي خودمون و اقاي اميرخاني يه قهوه بخورم و در مورد كتابهايي كه نوشتن صحبت كنيم. ميدونم كه نميشه! اما خوب در حد يه آرزو خوبه. نويسنده اي كه حالا يكي از محبوب ترين نويسنده هاي من هم هست . چون عشق رو ميفهمه.
========================================
595
اين چند نفر: معرفي وبلاگ
http://5divari.blogfa.com/post-72.aspx
علوم مختلفه-شهريور89
اگر از مطالب خوشتون نیومد و ادم کله گنده ای نیستین به جهنم که خوشتون نیومد! همینه که هست! اما اگه ادم کله گنده، رجل سیاسی*، اقازاده، گردن کلفت، ردنک(red neck)** و... هستید با عرض شرمندگی باز هم به جهنم! همینه که هست!
* برای تعریف معنی رجل سیاسی به شورای نگهبان مراجعه کنید.
** برای تعریف کلمه "ردنک" به کتاب بیوتن رضا امیرخانی مراجعه نمایید.
========================================
594
سليماني كه ملك دارد: خودنويسيها
http://tehuni.parsiblog.com/1679252.htm
الماس-شهريور89
یاد بگیر! سخت تر از "لاطائلات" است ولی شدنیه! شما هم چنان "سلاح قلم" ات را بچسبی و مقاله بنویسی، کم آسیب تر است! به قول رضا امیرخانی وقتی بیوتن را در سالن شهید دهشور دانشکده علوم مان نقد می کردیم: خدا وقتی مسیح -سلام الله علیه- را خلق کرد، به مریم گفت تو صحبت نکن! مخلوق من خودش حرف می زند! اثر من هم باید خودش حرف اش را بزند...نه اینکه من توضیح اش دهم منظورم فلان بود و بهمان!
========================================
593
شطحيات: همدلي يا همزباني
http://hans.blogfa.com/post-92.aspx
امير علوي-شهريور89
بیوتن- رضا امیرخانی
آدمی زاد باید حرف بزند. پوسیده ام از بس که نگفته ام ... خروار خروار حرف بیخ گلویم را گرفته است. اگر مولوی گفته بود، هم دلی از همزبانی بهتر است، چار نفر آدم دیده بود که همه مشکلشان، یک خوشه انگور بود، حالا عنب و ازم و انگور و استافیل را ولش. انگور را باید حال می کردند. تو این دنیا گرفتاری انگور نیست، گرفتاری همان ازم و عنب و استافیل است... اگر می آمد در خیابان ترس شهرک استون زندگی می کرد، می فهمید هم زبانی یعنی چه، همدلی یعنی چه... وقتی سیلور من روزی ده بار فریاد بکشد دم گوشت با صدایی الکترونیکی که گاد بلس یو، بعد مهمل جواب بگیرد که آلبالا لیل والا، به همزبان قانع می شوی. اگر می آمد روی همین صندلی حصیری کافه بلو اَش می نشست، می فهمید که هم دلی یعنی چه. عصرها که می نشست تا مثنوی هایش را پاک نویس کند، هر دختر ترگلی که از کنارش رد می شد بهش لبخند می زد که "های، ها آر یو دویینگ!" و بدون این که منتظر جوابی بایستد، می رفت... آنوقت به این راحتی نمی گفت چه چیزهایی از چه چیزهایی بهتر است ...برای شنیدن فارسی بعضی روزها که مسجد امام علی نیویورک خبری نیست، حاضرم بروم دیسکو ریسکو... زبان، همه چیزی است که ما داریم تا با عالم در بیافتیم...نه زوری هست ، نه سلاحی هست، نه منطقی هست، نه فرهنگی هست، نه....
پی نوشت: حالا گیریم به جای خیابان تِرِس اِستون، کاستوری سردانگ... در اصل قضیه که فرقی نمی کند!
========================================
592
كاغذ نيمسوخته: بيوتن
http://kaghazesukhte.parsiblog.com/1674720.htm
نگارنده كوچك-شهريور89
من بیوتن را خوندم یعنی در مقایسه با کتاب من او که خوردمش! اینو فقط خوندم ...
من بیوتن را نفهمیدم! ارمیا را نفهمیدم، آرمیتا را نفهمیدم، رابطشون را نفهمیدم، دلیل استفاده ی زیاد نویسنده از کلمات انگلیسی را نفهمیدم، اون قضیه ی یا الله و یا علی و یا دولت را که اصلا نفهمیدم!
سیلورمن ها را هم نفهمیدم! من اصلا عمق این کتاب را نفهمیدم و به هیچ وجه باورم نمیشه که کتاب رضا امیرخانی عمق نداشته باشه
برای همین نگفتم از بیوتن خوشم نیومد یا بیوتن قشنگ نبود فقط میگم بیوتن را نفهمیدم ...
اگر میتوانید بیوتن را برای من تفهیم کنید ! ...
========================================
591
سيب سرخ: بيوتن
http://persianguys.persianblog.ir/post/3/
...-مرداد89
بیوتن آخرین رمان رضا امیر خانیه که فک کنم مال سال 86 باشه رمان قشنگیه که به قشنگی من او نیست.من که پیشنهاد می کنم بخونینش چون خیلی جالبه.
به هرحال... اون(امیرخانی)واسه نوشتن این(بیوتن) یه سال آمریکا بود تا از نزدیک مشکلات ایرانیای مقیم آمریکا رو ببینه.
میشه نکات جالبیو در این رمان دید...
میشه نکات جالبیو در این رمان دید چند تاشو اینجا میگم: کسایی که من او رو خونده باشن با هف کور و درویش مصطفی آشنایی دارند می تونم بگم که نویسنده به شکل جذابی اونا رو جایگزین کرده مثلاً من او با خانی آباد و هف کورِش شروع میشه و بیوتن با فرودگاه جان.اف.کندی و اون سیلور من ها و به نظر من سهراب هم جای درویش مصطفی رو گرفته.
ترکیب کلی جالبی داره اما این نکته هم حائز اهمیته که این تکرار بامزه واسه 2 تا رمان پشت هم با مزه است اما اگه ادامه پیدا کنه... اگه ادامه پیدا کنه میشه مث فیلم های سیروس مقدم که داستانش عوض میشه اما نوع تصویر برداری و لحن و رفتار بازیگرا ثابته می تونین مقایسه کنین!
اسم رمان هم جالبه و هر جور تلفظش کنی درسته چون بیوتن یه ویتامینه و در یه نامه ای که یه خانومی به ارمیا(قهرمان داستان) می نویسه بی وطن رو بیوتن مینویسه!
البته یه چیزی منو ناراحت کرد و اون این بود که گفت مردم ایران یا دولت می گن و مردم آمریکا یا خودم!
یکی باید به امیرخانی بگه آخه بی انصاف ما این همه آدم خوب و باحال تو ایران داریم لااقل انتقاد می کنی یه خوبی هم از مردم بگو که منصفانه بشه!
در همين رابطه :
آن چه در وب راجع به بيوتن نوشتهاند (1-10)
آنچه در وب راجع به بيوتن نوشتهاند (11)
آنچه در وب راجع به بيوتن نوشتهاند (12)
آنچه در وب راجع به بيوتن نوشتهاند (13)
آن چه در وب راجع به بيوتن نوشتهاند (14)
آنچه در وب راجع به بيوتن نوشتهاند (15)
آنچه در وب راجع به بيوتن نوشتهاند (16)
آنچه در وب راجع به بيوتن نوشتهاند(17)
آنچه در وب راجع به بيوتن نوشتهاند (18)
آن چه در وب راجع به بيوتن نوشتهاند (19)
آن چه در وب راجع به بيوتن نوشتهاند (20)
آن چه در وب راجع به بيوتن نوشتهاند (21)
آن چه در وب راجع به بيوتن نوشتهاند (22)
آن چه در وب راجع به بيوتن نوشتهاند (23)
آن چه در وب راجع به بيوتن نوشتهاند (24)
آن چه در وب راجع به بيوتن نوشتهاند (25)
ن چه در وب راجع به بيوتن نوشتهاند (26)
ن چه در وب راجع به بيوتن نوشتهاند (27)
آن چه در وب راجع به بيوتن نوشتهاند (28)
آن چه در وب راجع به بيوتن نوشتهاند (29)
آن چه در وب راجع به بيوتن نوشتهاند (30)
. آن چه در وب راجع به بيوتن نوشتهاند (31)
آن چه در وب راجع به بيوتن نوشتهاند (32)
|
|
|
|