جهت سهولت دسترسي كاربران، هر سي مطلب مرتبط در يك صفحه ذخيره خواهند شد. براي ديدن ششصد و بیست نظر قبلي به لينكهاي پايين صفحه مراجعه فرماييد.
========================================
650
روزنگاریهای من و زندگی: غربت http://sinapars.blogfa.com/post-1340.aspx
سینا ایرانی-بهمن89
به خود تلقین و احساس وطن نیست
کتاب نظرم را درمود سیستان تغییر داد درمورد بقیه مسائل با امیر خانی ازقبل ترها هم عقیده بودم
بعد “ارمیا”یش را خواندم.کسی که از جنگ باز می گردد ودیگر از عصر خودش نیست، از دنیای خودش نیست
وبهترین پایان برای چنین آدمی همانی است که امیر خانی درانتهای کتاب آورده
بعد ترش ناصر ارمنی” را خواندم “خدایار عاشقاس”/”انگشتر محضر خداست”/… نت هایی که ازاین کتاب برداشتم” الان دم دست نیستند نکته خاصی هم درذهنم نیست!
“از به” کتاب بعدی بود که دیگر تکلیف مرا با امیرخانی روشن کرد .می دانستم دیگر هرجا کتابی ازاو دیدم باید بخوانم!داستان نامه هایی هول محور یک خلبان جانباز
ازبین کتاب هایی که این روزها میخوانم به جرات می گویم امیر خانی تنها کسی است که دغدغه های نسل انقلاب و سرگشتگی های نسل بعد ازانقلاب را درکتاب هایش به خوبی انعکاس داده(منظورم آن هایی است که دغدغه ایی غیر از مال اندوزی و سرگشتگیی غیر از دوست اندوزی !!!دارند)
“بیوتن”کتابی بود که امسال خواندمش ،با کشف های فوق العاده ای که دیر زمانی بود درداستان اثری چندانی ازآنها نمیدیدم.آنچه یک ایرانی درکشوری مثل آمریکا(سرزمین فرصت ها)با آن روبه رو میشود و واکنش متفاوت افراد نسبت به آنچه برسرشان می آید…
وبعد تر نشت نشا که یک بررسی علمی بود پیرامون پدیده فرار مغزها.مقاله ایی که خواندنش به مسئولین،اساتید،معلمان،دانشجویان،دانش آموزان،نخبگان،مغزها،غیر نخبگان،همه وهمه توصیه می شود!!!
“من او”کتابی بود که مرا با نام امیر خانی آشنا کرد اما هنوز نخوانده امش!!!
اسم”سرلوحه ها”راهم فقط ازوب سایت خودش شنیده ام.
این پست اصلا جنبه نقد ندارد ،تنها معرفی اجمالی است از کارهای امیرخانی .همین!
========================================
648
قهوه گردی: داستاننویسی، دهه هشتاد http://www.qahvegardi.com/2011/02/04/%D8%AF%D9%87%D9%87-%D9%87%D8%B4%D8%AA%D8%A7%D8%AF-%D8%AF%D9%87%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86/
...-بهمن89
...كسانى سيصد چارصد صفحه شعار مكتبىِ بي رنگ به خوردت مى دهند به اسم داستان، كارى كه بيوتنِ اميرخانى مثال بى بروبرگردش است، اما نمونه هاى كم نقصى هم داشته ايم ...
========================================
647
تالمات و تحملات: عقوبت، تلویزیون، نماز http://mortezarohani.wordpress.com/2011/01/24/%D8%B9%D9%82%D9%88%D8%A8%D8%AA%D8%8C-%D8%AA%D9%84%D9%88%DB%8C%D8%B2%DB%8C%D9%88%D9%86%D8%8C-%D9%86%D9%85%D8%A7%D8%B2/
مرتضی روحانی-بهمن89
یعنی دقیقا نقطه مقابل نگرش این سریالها به مساله ابتلاء که گمان می کنند هر که بدی میبیند به خاطر بدیای هست که انجام داده.
یاد امیرخانی و رمان بیوتن بخیر که دائم میگفت : آلبالا لیلوالا. آلبالا لیلوالا … و البلاء للولاء.
========================================
646
دیوان نوشت: بیوتن http://dngh12.blogfa.com/post-75.aspx
قاصدک-دی89
بیوتن
تو که نیستی
همه ساعت ها از کار می افتند
و من به هیچ قطاری نمی رسم..
========================================
645
نوشتارها: تکمله نقد رمان3 http://mzarghani.blogfa.com/post-22.aspx
دکتر سیدمهدی زرقانی-فروردین88
*** رمانهای ایرانی
1. آثار دولت آبادی
2. آثار سیمین دانشور
3. آثار صادق هدایت
4. آثار جلال آل احمد
5. بیوتن از امیرخانی (یک بار تکرار)
6. من او از امیر خانی
7. شاهدخت سرزمین ابدیت از آرش حجازی
8. روی ماه خداوند را ببوس از مصطفی مستور
...
**چند نکته
این آمار ساده و ابتدایی بیانگر بخشی از ذوق ادبی خوانندگان محترم وبلاگ است و در مورد آن چند نکته گفتنی است:
1. این ها صرفا نظرات خوانندگان محترم است و نویسنده وبلاگ فقط منتقل کننده آنهاست
2. در میان آثار موجود هیچ نامی از رمانهای تجاری و عامه پسند نیست. آیا خوانندگان محترم هیچ علاقه ای نسبت به خواندن رمانهای کسی مثل دانیل استیل و قرینه های وطنی آن ندارند؟ یا پای مصلحت اندیشی هایی در میان بوده است؟
========================================
644
in the wind: خط خطی http://windygirl.blogfa.com/post-88.aspx
windy girll-دی89
۵.میخوام نوت بوک بگیرم...خجالت میکشم ببرم دانشگاه...آخه مردم فکر میکنن ندید بدیدی...
۶.خیلی حرفا رو باید چال کرد ته دل...خیلی...به این خاطر باید اونقدر عمیق باشی که همه اش جا شه...خدایا...یکم عمق خاکو زیاد کن.
۷.مختار نامه هم عجب آدمو به افکار دینی میبره!...هر کی برا خودش منطقی و دلیلی میتراشه...در ظاهرم راست میگن...اما...اما.!
بعد نوشت: یاد بیوتن و دلایل خشی افتادم...
========================================
643
پیچک سر به هوا: ... http://pichakesarbehava.com/?post_type=daily&p=1445
...-دی89
توضیحدادنی نیست؛ منی که «رضا امیرخانی» و نوشتههاشو دوست دارم، چه طور تا امسال صبوری کردم «بیوتن» روبهروی چشام خاک بخوره. وقتی هم به دست گرفتمو خوندمش، دربارهش ننوشتم. این نوشته حالمو خوب توصیف کرده. هرچند مفصل نوشته -که من هم یه جاهاییشو سرسری خوندمو یه جاهاییشو چند باره و عمیق- اما بعضی عبارتهاش عین ِ احساسمه به «من ِ او» و «بیوتن».
========================================
642
نون والقلم: به بهانه بیوتن http://noon-val-ghalam.blogfa.com/post-29.aspx
بی دل-دی89
چند وقتی بود که کتاب نمی موند توی دستم،منظورم اینه که اصلا حس وحال خوندن نداشتم.شده بودم مثل این بچه هایی که سیر هستن،ولی نمی خوان از خوراکی بی نصیب بمونن،گازی به هر کتابی می زدم ولی...
بگذریم...بیوتنِ امیرخانی رو خونده بودم قبلاها،یادم میاد که یه روز و نیم هم بیشتر طول نکشید خوندنش.البته شب خوابیدم و یه چند ساعتی هم بینش کلاس رفتم! اما نداشتمش...
دیروز محمد داشت می فروختش...از بچه های برق86...پشت جلد زده 7500 ولی به زور ازش 5000خریدم!فکر کنم واسه ناشر 5500تموم شده باشه!ما اینیم دیگه...
از دانشگاه که می اومدم خونه،توی بی آرتیِ انقلاب کتابو باز کردم،ولی سرمو که بالا آوردم دیدم ایستگاه رودکی ام!دوباره سرمو بردم پائین...این دفعه که سرمو بالا آوردم دیدم نزدیکای آزادی ام!دیگه سرمو نبردم پائین...پیاده شدم ولی تا خونه....
بازم بگذریم...خیلی خوشحال شدم که دوباره کتاب خوندنم اومده...یادم میاد منِ او هم همینطوری بود...جانستان کابلستان رو منتظریم!!!
*****
این چند خط رو به بهانه خوندن بیوتن نوشتم:
بیوتنِ امیرخانی: "-های گای ز!یک سیلور کوارتز کسی را نکشته است،اما به یک سیلورمن زنده گی می بخشد.
ارمیا خندید.از خشی و آرمیتا جدا شد و جلو رفت.از میانِ برگه های پاسپورت و دسته ی به هم ریخته پول هایش یک پنج دلاری ِ تا نخورده در آورد و داخل کاسه ی نقره ای سیلورمن انداخت.دوباره صدایی از ضبط برخاست،اما انگار نوار خط انداخته بود...
....که خشی فریاد کشید:
- 5دلار!5دلار؟!نه...این آقا خیلی سرِ کیسه را شل گرفته اند...
...(ارمیا)لب خندی زد و برگشت.برای سیلورمن دست تکان داد.سیلورمن که با نگاهِ بی روح ش او را دنبال می کرد،دست ش را آرام بالا آورد.
خشی گفت:
- اگر به من هم 5 دلار داده بودید،برای تان چاچا می رقصیدم.خودش گفت 25 سنت،آن وقت شما 5 دلار به ش دادید؟چند برابر؟(20=25/100*5)تازه همان 25 سنت هم که اجباری نیست.می توانستی 2 روز بایستی و نگاه ش کنی،حتا از او بخواهی که همه ی صداهای ضبط ش را در بیاورد و عاقبت حتا 1 سنت هم به ش ندهی.توریست های ژاپنی را ندیدی؟هیچ اجباری در کار نیست.این جا امریکا است،آقای ارمیا.جای این ول خرجی ها و ایرانی بازی ها نیست،پول ارزش دارد..."
از دانشگاه اومدیم بیرون.رفتیم اون طرف خیابون.دختربچه ای بود7،8 ساله.یه پسرک 3،4ساله هم کنارش نشسته بود.فال و آدامس جلوشون بود.پسر بچه داشت گریه می کرد.(مقایسه شود با نگاه بی روح سیلورمن!)بازوی علی رو گرفتم و کشوندمش اون سمت پیاده رو...مردم رد می شدن
پسرک که معلوم بود از خستگی داره گریه می کنه اعصاب دخترک رو بدجوری به هم ریخته بود...و اعصاب ما رو نیز...
مردم رد می شدن،علی هم مثل من ساکت مونده بود و داشت به اونا نگاه می کرد.
مردم رد می شدن،پسرک داشت گریه می کرد و گریه ی دختربچه هم داشت در می اومد
من و علی هم رد شدیم!رد شدیم و یه ذره هم بحث کردیم سر اینکه دخترک به جای سر وکله زدن با یه پسرک کوچیک باید...تازه کلی هم بحث کردیم سر اینکه دولت کاراشو خوب انجام نمی ده!و اصلا تقصیر همین دولته که خودمون اینقدر فقیر داریم و لبنان و سیل زدگان پاکستان و ...کلی بحثای دیگه هم کردیم و...تازه اصلا هم به غیرت و معرفتمون هم برنخورد...
نه...نه...بذار یه جور دیگه بنویسم.
از دانشگاه اومدم بیرون. رفتم اون طرف خیابون.دختربچه ای بود7،8 ساله.یه پسرک 3،4ساله هم کنارش نشسته بود.فال و آدامس جلوشون بود.پسر بچه داشت گریه می کرد.(مقایسه شود با نگاه بی روح سیلورمن!)
مردم رد می شدن.
رفتم جلوشون وایسادم...اینکه چی گفتم و چی نشنیدم مهم نیست...البته تا جایی که یادم میاد چیزی جز التماس نشنیدم...شنیده بودم که پولا رو ازشون می گیرن.
باهام نمی یومدن،اما زبونی که میتونه کتاب 7500رو5000تومن بخره می تونه دو تا بچه رو تا یه لبنیاتی ببره!
براشون خوراکی خریدم.جلو من نخوردن.ولی حداقلش این بود که یه ذره باهام دوست شدن و موقع خداحافظی دست شون را برام تکون دادن.(مقایسه شود با دست سیلورمن!نگاه بی روح سیلورمن فراموش نشود)فهمیدم که شهرستانی ان و پدر مادرشون فروختنشون به یه مرده!
****
این چندخط رو نوشتم که تبریک بگم به آقای امیرخانی به خاطر...
رضای امیرخانی عزیز!من هم دوست دارم که به کشورهای پیشرفته برم.گوشه کنار جامعه شونو با دقت نگاه کنم.زباله های فرهنگی و معرفتی اونا رو پیدا کنم و آینده ی جامعه ی جهان سومی خودمو پیش بینی کنم
گفتید:" خشی به ساعت ش نگاه کرد و گفت:
- کمِ کم 20 دقیقه برای فینگر پرینت معطل ش می کنند.تازه با آن شمایلی که تو ازش گفتی،شاید هم بیش تر(t>20).
...خشی سرش را تکانی داد.
-خیلی عجله داری!چه خبر است؟من باید هول باشم که ساعتی 200تا300دلار حقوق م را لوز می کنم($300>L>$200)"
اینکه چیزی نیست!می شناسم کسی رو که وقتی کلاسش تموم می شه از کلاس تا سلف می دوه!بعد ناهار،از سلف تا کتابخونه می دوه!فکرشو بکن صبح که از خواب بلند می شه از خونه تا ایستگاه اتوبوس می دوه و وقتی از اتوبوس پیاده می شه از اونجا تا دانشگاه می دوه...می گه روزی2تا3ساعت با همین دویدنام سیو می کنم،تازه ورزش هم می کنم...
تازه اینکه چیزی نیست...تا بخوای آرمیتا داریم!یعنی کسایی که می خوان با ارمیا باشن ولی خودشون نیستن!
" خشی تاب نیاورد:
-روسری؟!
-ندیدی تا حالا؟
-خواهرِ روحانی شدی؟این چه خر مقدس بازی است که در می آوری؟...خودت باش!
...بعدها آرمیتا در دادگاه،این صحنه را به یاد می آورد و می گوید،این اولین دروغی بود که به خاطرِ تو گفتم."گفتم خودم هستم اما خودم نبودم..." "
و ارمیای تو برای دنیا مایه شگفتی و تعجبه و باید مانند حسین(ع)...
"-حاج مهدی!نیافت توی بازیِ این ها...این بازی ته ندارد...من از خودِ خدا،بعدِ قطع نامه،این جوری ش را خواسته بودم...عینِ همین را...جوری که وحشی و حرامی دوره ام کرده باشند و تک و تنها باشم...مثلِ مولا...به قطعِ الوتین..."
========================================
641
عقاید افکار و دستنوشتههای یک دلقک: عقل خود را به کار بیاندازیم http://clownideas.blogfa.com/post-7.aspx
دلقک-دی89
به قول یکی از دوستان برای کسی که وطن ندارد نوشتن می شود جایی برای زیسن
که تعداد افراد بی وطن و بیوتن در جامعه بسیار زیاد است و نوشته ها دو چندان که اکثرا در حوزه ادبیات نقد می شوند و راه در سیاست مدرن و پست مدرن ندارند!!( شرایط کنونی این طور حکم می کند) که ادبیات و سیاست 2 قطب مهم فعالیت بشر اگر کنار هم و هم عقیده شوند در یک برحه زمانی می توانند تمامی اندیشه ها را نابود کنند.
========================================
640
twitter/sologen blog: بیوتن http://twitter.com/SoloGenBlog/status/27344196133
...-آذر89
بیوتن رضا امیرخانی را میخوانم و حرص میخورم. نویسنده زبانبازی را خوب بلد است، اما شخصیتهایاش همهگی مریضاند
========================================
639
مد و مه: گردانندگان مدومه چه کسانی هستند؟ http://www.madomeh.com/blog/1389/09/28/kheyli-dor-kheyli-nazdik/
حمیدرضا امیدی سرور-آذر89
آیا رضا امیرخانی امروز (در بیوتن) را میتوان با امیرخانی دوران انتشار «ارمیا» یکی دانست؟ چه بسا او هنوز نیز همچنان بر باورهای مذهبی و آرمانهای ایدئولوژیکش استوار باشد، اما از مجموعه موضع گیری های او و یا نویسندگان دیگری همچون او، می توان دریافت نگاه شان به مجموعه ادبیات مستقل، به شدت با گذشته تغییر کرده و باز هم خواهد کرد
========================================
638
والس ادبی: متن کامل سخنرانی چهارمین دوره جایزه روزی روزگاری http://www.valselit.com/article.aspx?id=1774
امیر احمدی آریان-آذر89
دو گانگی کاذبی در داستاننویسی وجود داشت که دوگانگی ناشران خصوصی و نشر حوزه هنری نشر سوره مهر بود که هر کدام نویسندگان خاص خود را داشتند. یکسری نویسندگان جنگ بودند که سنتا با سوره کار میکردند، اما این فضا قدری سیال شده و این مرز شکسته شده است. حضور محمدرضا کاتب، مجید قیصری و رضا امیرخانی که قرار بود، آنطرف محدود بمانند این طرف آمدهاند. این اتفاق خیلی خوبی است.این دو مرز کاذب میتوانند روی هم تاثیر بگذراند اتفاق خوبی است و برای آینده رماننویسی ما بسیار خوب است.
========================================
637
جسارت امید: جی.اف.کی http://hashemnejad.persianblog.ir/post/2
محمد هاشمنژاد-آذر89
می خواهی بدانی جی اف کی چیست و از کجا آمده درست آمدی !
جی.اف.کی. یعنی جان اف کندی ؛ رییس جمهور سابق که نه ، رییس جمهور اسبوق امریکا که ترور شد . همان بابایی که وقتی جایش محکم شد و پشتش گرم ، اولین فیش حقوق کاخ سفید را که بالا کشید ، خطاب به جوانان ویلان و بی خانمان امریکایی فرمود : نپرسید که کشورتان برای شما چه کار کرده است ، بگویید که شما برای کشورتان چه کار می توانید بکنید .
هنوز هم خیلی از عوام و خواص امریکایی او را تافته ی جدا بافته ی زربافی می دانند که بر خورده بود وسط نسل رنگ و وارنگ جاجیم های سیاست مداران امریکایی . میان دار ، ایرانی مقیم نیویورک همیشه تا اسم کندی را می شنود ، به یاد زمان اعلا حضرت می افتد و رادیوی لامپی و پنج سیری ، آهی می کشد و سوزناک می خواند : خداوندا چه می شد ، کندی زنده می شد ، کندی مهربان بود ، رفیق کودکان بود.... از کندی این شعر ب ما رسیده بود ، آن هم از ترانهه ی سرکار خانم پوران ! به عوض جمله ی مشهورش که نپرسید که کشورتان برای شما چه کار کرده است ...
بگذریم ! وقتی مخففش را به کار می برند ، به خود این بابا و این جمله ی استحماری ش کاری ندارند ، بیشتر منظورشان فرودگاه جی.اف.کی. است . فرودگاه بین المللی جان اف. کندی نیویورک .
استحماری یعنی خر کنی !
========================================
636
طرح و داستان: نگاهی به بیوتن امیرخانی http://aliradboy.blogspot.com/2010/12/blog-post.html
علی رادیویی-آذر89
چاپ هشتم کتاب( بیوتن) آقای رضا امیرخانی را خواندم . قبلا چیزی از این نویسنده نخوانده بودم. بچاپ هشتم رسیدن کتاب کنجکاوم کرد. اینک (من و او) ی ایشان را دست گرفتهام.
در مورد این کتاب به اندازهی کافی نوشته شده است، به همین دلیل من دراینجا بطور اختصاربه چارچوب داستان اشاره میکنم۰
؛ بیوتن؛ داستان مردی است ینام (ارمیا) که از یازماندگان دوران جنگ است، و از شرایط و روابط حاکم بر جامعه، بعد از جنگ، دلسرد و ناراضی است. گر چه این عدم رضایت بوضوح و به اندازهی کافی بیان نمیشود، با این حال نویسنده انتظار دارد, بعنوان المانی برای ترک وطن ارمیا و رفتناش به آمریکا مورد توجه قرار گیرد۰
دختری ایرانی الاصل که به یک شرکت آمریکایی در نیوویورک کار می کند و یرای بررسی طرح گسترش و زیباسازی بهشت زهرا به تهران آمده است،( ارمیا )را در بهشت زهرا بر سر قبر همرزمش سهراب، ملاقات می کند. با گفتگوی مختصری که بین این دو نفر صورت میگیرد، قرار بر این میشود که( ارمیا ) به آمریکا رفته و آنجا با هم ازدواج کنند. بعد از مدتی( ارمیا ) عازم آمریکا می شود و قسمت اصلی داستان که تجزیه و تحلیل و نقد روابط ایرانیان خارج کشور و استحاله شدنشان در جامعهی میزبان، روابط پولی و غیر انسانی حاکم در جوامع غرب است به رشتهی تحریر در میاید۰
نویسنده از قلم توانایی برخوردار است و با فلش بک های منطقی و بجا انسجام و یکپارچگی داستان را تا آخر حفظ کرده و داستان پرکششی را به رشتهی تحریر در میآورد۰
نویسنده از آنجا که یک فرد مکتبی است در مورد تمامی رویداد ها در طول داستان بر مبنای دیدگاه اسلامی خویش قضاوت کرده و میدان قضاوت و تعقل خواننده را محدود میکند. بنظر میرسد که نویسنده حتی از همان آغاز طیف خوانندگان خود را نیز انتخاب کرده است و سعی میکند تا مطابق میل و سلیقهی این قشر مشخص، قلم زند۰ بی جهت نیست که در طول داستان از صد ها و صدها آیه و حدیث استفاده میکند، و اغلب بدون ترجمه. گویی که شرط خواندن کتاب آشنایی بزبان عربی قلمدادشده است۰
نویسنده برای نوشتن بخش عمدهی داستاناش که در آمریکا میگذرد، ناگزیر به آمریکا سفر کرده و چند ماهی را در نیویورک زندگی می کند، تا از روابطی که قصد به نقد کشیدناش را دارد، دید عینیتری پیدا کند. ولی آیا واقعا شناخت و تحلیل روابط هزارتوی پنهان و آشکارانساتها آنهم با یک فرهنگ و باورهای کاملا متفاوت، با یک بافت اقتصادی-اجتماعی متفاوت، در این مدت محدود، آنهم با یک تنگنظری ایدیولوژیک امکان پذیر است؟. آیا می شود با یک سفر چندماههی توریستی، به کنه روابط پیچیدهی یک جامعهی مدرنی چون آمریکا پی برد؟ و اگر جواب مثبت است ، این شناخت و تحلیل تا چه اندازه میتواند به واقعیت نزدیک باشد؟ ۰
من خواننده می پرسم:
چطور میشود که این دختر خانم در قبرستانی به آن دراندشتی مستقیم می آید و( ارمیا ) را بر سر قبر سهراب ملاقات می کند؟
چطور می شود که اسم ایشان ( ارمیا )و اسم دختر خانم ( آرمیتا ) از آب در میآید؟ کدام پروسهی دلدادگی و عاشقیت بین این دو طی میشود؟ کدام نقاط مشترک بین( ارمیا )ی مکتبی و متعصب و( آرمیتا )ی از خارج برگشتهی اسما مسلمان وجود دارد که باعث می شود همانجا قول و قرار ازدواج گذاشته شود؟
خود نویسنده می گوید
اما نویسنده می گوید معماری همهی ازدواج ها همین گونه است. هر زنی رازی است.ازدواج، کشف راز نیست، معماری این راز است. برای بچه مسلمان هایی مثل ارمیا این معماری پیچیده تر است. یعنی راز پیچیده تر است.به دلیل چشم و گوش بستهشان. اصلا سر همین است که شیخ صنعان عاشق دختر ترسا میشود۰۰۰
و من می گویم که همهی این حرفها سفسطه است( ارمیا ) کدام رازی را در مدت اقامتاش در مجاورت آرمیتا معماری کرد؟ به غیر از تکرار مداوم این جمله ؛ باید با آرمیتا حرف بزنم؛ واقعا چقدر با آرمیتا حرف زد؟
چرا در فرودگاه جان اف کندی صد ها پلیس مسلح ارمیا را محاصره میکنند؟ مگر ایشان از هواپیما پیاده نشده بودند؟مگر در فرودگاه لندن چک نشده بودند؟ اگربه زعم پلیس، بمبی هم همراه ارمیا میبود ، داخل هواپیمایی که عازم آمریکاست. اصولا باید مناسبترین مکان برای یک عمل تروریستی باشد! کلا مسافرینی که از کشوری مثل لندن که پروسهی امنیتی دقیق و پیچیدهای را بکار میبندد، دیگر زمان ورود به آمریکا مجددا مورد بازدید بدنی قرار نمیگیرند. و اینکه وجود قطعات فلزیای که توسط پزشکان در بدن افراد کار گذاشته میشود موضوع تازه ای نیست که مسولین فرودگاه ها با آن نا آشنا باشند و چنان علم شنگهای راه بیندازند۰
به من میگوید که فینگرپرینت برای ایرانی ها و تبعهی چند کشور دیگر که مشکوک به فعالیت های تروریستی هستند لازمالاجراست. صفحهی ۳۰
یدون هیچگونه گزافهگویی،یک افسر پلیس درآ مریکا با زدن این حرف،اگر به زندان نرود، حتما از کارش اخراج خواهد شد۰
بابا به ابن لامذهب ها حالی کن که ترکش یعنی چی...من با این انگلیسی الکنم زوارم در رفت از بس به اینها گفتم متالیک بن.... حالی شان نمی شود صفحهی ۱۷ پاراگراف ۱
کم از یک ماه طول کشید تا( ارمیا )شغل شوفری لموزین را برای خودش دست و پا کند. به یمن گواهینامهی بینالمللی دو صفحهای که در تهران به ده هزار تومان۰۰۰ صفحهی ۱۱۱ پاراگراف ۳
چطور می شود که ارمیای تازه وارد، در مدت کمتر از یک ماه آنچنان جغرافیای شهری مثل نیویورک را فرا میگیرد و زبان انگلیسی را که یکی از شرایط ضروری و قانونی رانندگی حرفهای است میآموزد که بعنوان رانندهی لموزین مشغول بکار می شود؟ نویسنده اطلاع ندارد که برای رانندگی حرفهای مثل لموزین یا تاکسی گواهینامهی بینالمللی، معتبر نیست و گواهی نامهی ویژهای نیازدارد۰
توصیفاتی که از کاراکتر های داستان بعمل میآید با شخصیتهای آن سازگار نیست. کدام ویژگی های شخصیتی( آرمیتا ) با الگو های اسلامی ( ارمیا )خوانایی دارد که ایشان را از سرزمین ابا واجدادی کنده و به سرزمین کفار میکشاند؟ اصلا چرا آرمیتا )که کاراکتر دوم داستان است این همه برای خواننده نا آشنا می ماند؟ و این همه منفعل۰)
یک ماه است که ماشین لباسشوییش خراب است لاندری سکهای هم نزدیک است اما امان از این خست خشی۰۰۰صفحهی ۶۲ پاراگراف ۲
تا ما کوکا را کنار خیابان سی و هشت بنوشیم خشی هات داگش را تمام کرده است. می رود کنار جانی و دست ش را به سمت کیف کمریش می برد. به دو می روم سمتش که حساب کنم اما در میان صدای آلبالا لیل والا ....ظبط جانی متوجه می شوم که فقط هات داگ خودش را حساب کرده است. یک جورهایی به م بر می خورد ۰۰۰
۵سفحهی ۴۶ پاراگراف
خشی که از اپتدای ظهورش در داستان بعنوان فردی کنس و گدا صفت معرفی می شود چگونه یک مرتبه آن چنان احمقانه دست و دلباز از آب در می اید؟
آرمی ! آرمی! هاری آپ! یکی ماشین تو را رنت کرده است برای سفر طولانی به لاس و گاس! شرط کرده که تو رانندهاش باشی! گفته است که انعام خوبی هم به تو خواهد داد...هاری اپ ، اویل چینج زبان بسته فراموش نشود.....فردا صبح می روی استون دنبالش. خیابان ترس، شمارهی نوزده، دکتر کشی که البته همه کرایه را هم کش حساب کرد!
یعد در صفخهی ۹۷ انگار نویسنده فراموش می کند و می گوید : چیزی نمی گویم. من رانندهی شرکتی لموزین هستم . بر حسب مایلج پول میگیرم. این جا ایالات متحده است، سرزمین فرصت ها۰
خواننده می پرسد: اگر شما بر حسب مایلج پول می گیرید پس چطور در نقل قول بالا صاحب شرکت می گوید ؛ البته همه ی کرایه را هم کش حساب کرد؛
صاحب شرکت از کجا میدانست شما در مجموع چند مایل مسافرت خواهید کرد؟ از چه مسیری خواهید رفت؟ وسط راه به کدام شهر ها سر خواهید زد؟ از چه مسیری بر خواهید گشت؟خشی از کجا میدانست چقدر باید بدهد؟ و همه را هم کش ( نقد) داده بود؟ در سراسر آمریکا شما احدی را پیدا نمی کنید که این همه پول نقد به همراه داشته باشد. کردیت کارت با همه ی خوبی ها و بدی هایش. هر چه که هست یکی از ویژهگی های بارز جوامع پیشرفته است، که شما جهت بهتر شناساندن جامعهی آمریکا باید رویش انگشت می گذاشتید و بازش میکردید، همه را کش داده بود دیگر چه صیغهای است؟
اصلا میدانید که از نیویورک تا لاس وگاس ۲۱۵۸ مایل است؟یعنی به کیلومتر می شود ۳۴۵۲.۸ کیلو متر! کدام آدم عاقلی حالا فرض کنیم مثل خشی هم کنس و صرفه جو نباشد، یک چنین مسافتی را با لموزین یقول شما ساعتی یک صد دلار مسافرت می کند۰؟
موارد زیادی از این قبیل در کتاب وجود دارد که انگشت گذاشتن روی تک تکشان سخن را به درازا می کشد، ولی ایکاش (ارمیا )ی ما اینقدر مسایل را سیاه و سفید نمی دید و از ورای روابط ناهنجار حاکم بر روابط انسانها در این سرزمین، گوشه ی چشمی هم به محاسن و زیبایی های این جوامع میداشت۰
ا(ارمیا)خود از سرزمینی می آید که حقوق فردی و اجتماعی افراد در آن وجود خارجی ندارد، اجحاف، زورگویی، بی عدالتی، فقر به عریانترین شکل خود وجود دارد، در حالیکه (ارمیا ) با ان شکل و شمایل به قول خود غلط اندازش از بدو ورود، در جامعهی میزبان پذیرفته می شود. کار بدست می آورد. در دیسکو ریسکو به نماز میایستد و احدی نمیگوید بالای چشمت ابروست، و( ارمیا ) به تمامی ابنها چشم میبندد
========================================
635
نشریهی همراوی2صفحه 23: صفحههای سگی 1 (اوی من) http://hamravi.persiangig.com/hamravi2.pdf http://www.hamravi.ir/archives/220
شیما آبگینه-آبان87
اویِ من
سلام علیکم!
علیکم السلام!
سیستان خوش گذشت؟!
آره جای شما خالی!
چرا این طور شد؟
چهطور؟
بیطن؟
من خودم دقیق نمیدونم.
فکر نمیکنین ریشه در نگرش پساذهنی و دکانستراکشن هرمونتیکی داشته باشه؟
چی؟
هیچی. مهم نیست. میخواسم بگم منم بله!
آها اینم میتونه باشه، اما در کل ریشه در ذهنیاتم و مشغولیاتم داره نقش تعلیمات نادرست و غیرحرفهای معلم کلاس اولم هم همینطور!
آیا فکر نمیکنین لنی به کاراکتر منِ او شبیه باشه؟
آره، من همیشه گفتم رومنگاری تحت تاثیر من کار میکنه!
اون همه نخ موجب شد منِ او بشه من؟
یعنی چی؟
یعنی فکر نمیکنین اون همه نخی رو که به هم بستید و بعضیها رو یهو باز کردی توی اتاقتون پُرِ سرگشتگی بشه!؟
بله تا حدی!
تحت تأثیر فیلم پرسونا بودی؟
نه تا اون حد!
فکر نکردی حین نوشتن این داستان هر چی به یه نخ بنده؟
نه من اهل نخ و اینا نیستم.
پس چرا شما منِ او شدید؟
این یک ماجرای طولانی داره .
یه رازِ؟
نه! خب توی ویلای شمال این فرصت که شما منِ دیگران بشید، خیلی پیش میاومد. اما او منِ من شد، نه من منم!
الان چی؟ چی میشه یکی از منِ اویی به بیوطنی برسه؟ راستی! تنتن رو تو امریکا ندیدی؟
نه، تو هارلم یکی مثش بود، البته از سگش فهمیدم تنتن نیست.
چرا بیوتن ؟ از کجا پیداش کردی؟!
از اینجا!
۶۵۰۰ تومن؟
انقلاب بیشتر از ای نا ارزش داره!
اونوقت این رسمالخط چیه؟
چی؟
رسم الخط!
ها! خط رسم کردن. این یه امر شخصیه.
چیش شخصیه؟
یعنی تو حق داری هر جا که خواستی رسم کنی، خط کشی بلد باشی به کدوم خط وصل بشی و اینا…!
به خط وصل بودین؟
سرعت پایین بود dc میشدم مدام!
حرف آخر؟
تو منِ او باشی یا اویِ من، مهم نیست، مهم نیست که باوتن باشی یا بیوتن مهم اینه که اینو بخونین!
========================================
634
وادی سلام: گناه وحید یامینپور چه بود؟ http://vadiesalam.persianblog.ir/post/25
زینب آخوندی-آذر89
کافی است انسان به آسمان بالای سرش بیندازد، تا یاد این جملهی رمان امیر خانی بیافتد " و دیگر آسمان را نخواهی دید. " البته آسمان قسمتی از مشکل است که بیشتر به چشم میآید. آلودگی آب و خاک نیز خودش حکایتی است. تازگی خبر شدهام ایران خودرو پساب سیستم رنگ خودروهایش را بدون انجام فرایندهای تصفیهای در بیابانهای اطراف تهران رها میکند.
========================================
633
متتی: علم کفر و زمان مرثیهی زیستن http://1matati.blogspot.com/2010/12/blog-post_13.html http://1matati.blogspot.com/2010/12/blog-post_11.html
...-آذر89
صدایی از درون ارمیاف اما به لحن سهراب پاسخ می دهد: زمان یعنی مرثیه ی زیستن... مرثیه ها یی که می گذرند و تکرار نمی شوند.
بیوتن، رضا امیرخانی، صفحه 407
سهراب:
- بارک الله! مناره می سازی؟
ارمیا:
- نمی دانستی؟ بزرگترین مناره ی جهان اسلام را وسط تهران داریم علم می کنیم.
سهراب:
- این که خیلی خوب است. مناره نماد مسلمانی است؛ به زِ آن کار قبلی ت توی معدن سنگ است.
ارمیا:
- سر تکان می دهم. از لحنش نمی فهمم که مسخره ام می کند یا واقعاً نظرش همین است. آرام برایش دکلمه می کنم:
مناره اگر روح نداشته باشد، علم کفر است، آقا سهراب!
بیوتن، رضا امیرخانی، صفحه 69
========================================
632
باغی در صدا: شادی به همین سادهگی http://youmhp1.mihanblog.com/post/24
امیر-آذر89
یاد این بخش از کتاب "بیوتن" رضا امیرخانی افتادم که در آن به رسمی در یکی از مجتمع های مسکونی نیویورک اشاره می کند. که شب هر کس شام خودش را برمی دارد و به لابی ساختمان می آید و همه دور هم جمع می شوند بعد از یک روز کاری سخت یک ساعتی شادی می کنند و آرام هر کس به خانه اش می رود و شب را به راحتی می گذراند تا یک روز کاری سخت دیگر.
========================================
631
درک حضور: گزیننوشتهایی از رمان مستطاب بیوتن http://www.darkehozoor.blogfa.com/cat-5.aspx
جواد کریمی-تیر89
پیشانی نوشت: به نام معبودی که فرمود: هر کجا باشید مرگ شما را درک خواهد کرد، حتا در برج های بلند.
گزین نوشت هایی از رمانِ مستطابِ " بیوتن " اثرِ رضا امیر خانی.
سیلور من : Silver man
خدا به ت برکت بده : God bless you
ارمیا فعلِ امرِ مثنا است از ریشه ی رمی، ارمی یعنی تو یک تیر بیانداز، ارمیا یعنی شما
دو نفر تیر بیاندازید.
آمریکا: سرزمینِ فرصت ها : Land of opportunities
یک سیلور کوارتر کسی را نکشته اما به یک سیلور من زنده گی می بخشد.
آسمان خراش زیباتر از برجِ آسمان است، چرا که بشر با تمامِ قدرتش فقط خراشی به آسمان زده است.
قدرتِ بشر ورمی بیش نبوده است و ما آن را فربهی انگاشتیم و خود غلط بود آن چه می پنداشتیم.
هر کجا باشید مرگ شما را درک خواهد کرد، حتا در برج هایِ بلند.(سوره ی نساء).
بابل یعنی بابِ ایل، یعنی درِ پروردگار.
دنیا چرکِ کفِ دست است.
عقلا یا شاید هم اُلغا.
هر چیزِ پرت و پلایی و هر کاری در این جهان حکمت دارد چه رسد به شهادت و حتا مرگ.
رنگین پوستان در آمریکا نگاه شان به آسمان بود، برایِ نزولِ باران و برکتِ زمین ها توسطِ
پروردگار،لاکن سفید پوستانِ تازه وارد، نگاه شان به زمین ( آمریکا،آفریقا،آسیا )
بود برایِ یافتنِ طلا.
در آمریکا دو چیز را بدونِ دو چیزِ دیگر نخواهی یافت. اولی ژاپنیِ بدونِ دوربین و دومی سیاه پوستِ بدونِ ضبطِ صوت.
کدام سایه ی مشترک ما را هم سایه کرده.
ان بعض الظن الثم: همانا بعضی گمان ها ، گناه هستند.
گورستان شاید محلِ تسکین (مسکن) باشد.
پیام بر رفقایِ زمانِ شعبِ ابو طالب را بیش تر دوست داشت، رفقای سختی و تبعید و...
هر زنی رازی است ، ازدواج کشفِ راز نیست، معماریِ این راز است.
و برای بچه مسلمان هایِ چشم و گوش بسته این راز پیچیده تر است.
کارِ عشق دخلی به دین ندارد.
و سیری الله عملکم و رسوله : و کردارِ شما را خواهند دید، خدا و رسولش.
بیوتن حتا در کشورِ خودش هم نمازش شکسته است.
اگر چه صلیب به عنوانِ نمادِ مسیحیت از دو خطِ خشک و صلب ساخته شده و هلال به عنوانِ نمادِ اسلام، از خطی نرم ساخته شده است، در عوض طراحیِ زنده گیِ ما
مملو می شود از خطوطِ خشک مثلِ: خودروِ پیکان و ساختمانِ مجلسِ شورا و طراحیِ زنده گیِ غرب می شود مملوِ از خطوطِ منحنی مثلِ : خودروِ لکسوز و سنت لوئیس آرک.
شب را و خانه را و هم سر را برایِ آرامشِ شما قرار دادیم.
اگر شراب خوری، جرعه ای فشان بر خاک : یعنی اگر به نوایی رسیدی به هم سایه و هم راهت هم حالی بده.
دیسکو ریسکو هم مثلِ کازینو ساعتِ دیواری ندارد تا مردم گذرِ زمان را حس نکنند و غافل باشند.
نامِ خدا هم مثلِ خودِ خداست مکان ندارد که.
اگر نبود مرگ که زنده گیِ این بچه سوسول ها هیچ نقطه ی دراماتیکی نداشت،
همه اش می شد گرل فرند، هات داگ و دیسکو ریسکو.
مرگ وسعت داده است به زنده گی.
یک تکانی بخور، خمس به ت تعلق نگیرد !.
کسی دیگر در جایی از تاریخ فریا می کشد: کل درهم عندهم صنم... : گروهی در زمانِ
واپسین خواهن آمد که هر درهمی نزدِ ایشان بُتی است.
شهادت نردبانِ آسمان بود.
کسی در آن طرفِ تاریخ فریاد می کشد: او که می آید یارانش را در دریایی از
خون و عرق، گزین خواهد کرد.
بنده شناس دیگری است.
و من هرگاه ابری در حرکت می بینم یقین می کنم که او موظف است سایه
بیاندازد بر برگزیده ای از برگزیده گانِ خوبِ خداوند.
آمریکا، مملکتِ بی پیام بر است.
در حوزه ی علمیه درس خارج می خوانند، نه مثل ما که در خارج درس می خوانیم.
عکس به اندازه ی هزار کلمه حرف دارد.
امام محمد غزالی عرض کرده اند که نباید کسی را لعنت کرد، لعنت یعنی آرزو
برایِ دور ماندن از رحمتِ خدا برایِ همیشه.
الحمد الله علی عظیمِ رزیتی... : سپاس خدا را بر بزرگیِ اندوهِ من.(زیارت عاشورا).
فرهاد وسطِ بازیِ هر کی تک بیاره ی خسرو و شیرین تک آورد و رفت بیرون.
ثم لقطعنا منه الوتین... : سپس شاه رگش را پاره می کنیم.
شاید اگر کلمه ای بی ربط بگوید رگِ گردنش را قطع می کنیم.
و لو تقول علینا بعض الاقاویل، لاخذنا منه بالیمین، ثم لقطعنا منه الوتین... : و اگر
پاره ای از سخنان را به افترا بر ما ببندند، با قدرت او را فرو می گیریم، سپس رگِ
گردنش را پاره خواهیم کرد.
بابای انسان مثلِ درِ مسجد می ماند، نه می شود سوزاندش و نه کندش.
او برایِ تغییر زبانِ مادری نه زبانش را که مادرش را عوض کرد... .
مرگ بر آمریکا یعنی مرگ بر مکانیزمِ میل های شخصی.
ما همه گرفتارِ کلمات شده ایم، گرفتارِ زبان، زبانی که از معنا خالی شده.
قطره را دیده اید ؟ وقتی در سکوت تویِ آب می اُفتد چه می گوید ؟ ناگهان از فرط
خوش حالی فریاد می کشد، آب ، همین و بعد راحت می میرد و به آب متصل می شود.
اواخر جنگ دل مان نمی آمد به عراقی ها تیر بزنیم.
اجنحة الموت : یعنی پرنده ی مرگ که بالایِ سرِ هر کسی که به پرواز در می آید،
هر آدمی زادی هم چنین گلوله ای به دنبالش است، از تیرِ سه شعبه ی حرمله بگیر،
میانِ این همه جا باید گلویِ نازکِ علی اصغر را بدرد تا تیر هایِ دیگرِ تاریخ،
حرمله های تاریخ تیرهای شان خطا نمی رود.
البته همه اش حرمله نیست که بزند به خوب تر ها، ابابیل هم یک جور اجنحة الموت بود...
هذا مقام العائذ بک من النار ! : این وضع کسی است که از آتش به تو پناه می برد.
آقا زاده یِ شیخ جابر در کره ی ماه اذان گفته است...
نورِ خداوند، الله نور السماواتِ و الارض ، هم چون یک فانوسِ دریایی ست، تا در این
دریایِ ظلمانی راه را گم نکنیم.
علم می گوید ماهی بیرون از آب از بی آبی به طورِ طبیعی می میرد ولی در اصل
ماهی به خاطر آب خودش را می کُشد! علم این را درک نمی کند، علم تنهایی را
درک نمی کند... .
با دل به سوی ت می آیم و بی دل بر خواهم گشت.
عاقل می آیم و مجنون می روم.
در شب هایِ قدر زمین فخر به آسمان می فروشد... .
پروردگار گویی صدای ش شنیده می شود که آیا کسی باقی نمانده که او را
بیامرزم... اگر امروز هل مَن مزیدِ او را نشنو، فردا هل مَن مزیدِ دوزخش را به
جان خواهی شنید... .
گفت با هفت بار یا ارحم الراحمین یک لبیک در جواب می گوید، اما ذکرِ یا اله العاصین
تمام نشده صدا می زند، لبیک ای بنده یِ من.
در شبِ قدر صدایی هنوز در دلِ تاریخ زنده است، بلند تر از صدایِ یهو در عهدِ عتیق،
از منبرِ چوبیِ مسجدِ کوفه به مستمعان نظری می افکند، چهره ها را یکایک
برانداز می کند. انگار دنبالِ رفقایِ رفته اش می گردد. آه می کِشد و سر تکان
می دهد. _ اَین اَخوانی الذین رکبوا الطریق و مضّوا علی الحق ؟ اَین عمار ؟
و اَین ابنُ التهیّان ؟ و اَ ین ذو الشهادتین ؟ .
فرموده : اَلبَلاءُ لِلوَلاء : گرفتاری مالِ رفاقت است، گرفتاری مالِ عشق است.
من از کسی که از چیزی نترسد می ترسم.
خوک تنها حیوانی است که قادر به دیدنِ آسمان نیست، لذا از این رو نجس است،
به علتِ گردنِ کلفت ش .
قلبِ کثیف را یک دریا آب هم نمی شوید. مسیح، ( انجیلِ برنابا ).
همه به دردِ مرگ می خورند، مهم این است که به دردِ که می خورد؟ .
شاه عبد العظیم : king abdol great.
ذهنِ آدم باید یخچال داشته باشد وگرنه دنیا در ذهن می گندد.
استغفر الله ربی مِن جمیع ذنبی و ظلمی و اسرافی علی نفسی و اتوب الیه... .
وتن با ط دسته دار نوشته نشد تا دسته اش را نگیریم بل با تمامِ وجود تمام ش
را بغل کنیم .
طبِ غربی به عوضِ رفتن سراغِ علت، با معلول مبارزه می کند .
رسیدن از ناس به نسناس، خرجِ زیادی ندارد.
گاهی فیزیک نمی گذارد متافیزیک کارش را بکند.
زمان یعنی مرثیه ی زیستن... مرثیه هایی که می گذرند و تکرار نمی شوند .
ماهی قلاب کسی را می گیرد که بخواهدش .
اللهم ارحم مَن لا یرحمهُ العباد و اقبل مَن لا یقبلهُ البلاد : خدایا ببخش آن که را
عباد نمی بخشند و بپذیر آن را که بِلاد نمی پذیرند... . دعایِ وداعِ امام سجاد (ع)
با ماهِ رمضان .
کم من ثناءٍ جمیلٍ لستُ اهلاً له نشرته : حضرت علی (ع) : چه بسیار ستایشِ
زیبا از من پراکندی، حال آن که اهلش نبودم... ، ( دعایِ کمیل ) .
زنده گی یعنی پیمودنِ فاصله ای میانِ گفته ی حضرتِ مولا تا گفته ی حضرت سجاد .
اگر آبادی در زمین حولِ آب آباد می شود، شهر در آمریکا ، حولِ برق و بنزین
ساخته می شود .
فروید اشتباه می کرد که همه چیز را زاییده ی شهوتِ جنسی می دانست،
زیرا همه چیز ، حتا شهوتِ جنسی هم شعبه ای کوچک است از شهوتِ مالی... .
می شود از یک زنده گی، هر تکه ای را برداشت و از آن همه ی تصاویرِ
زنده گی را دید... .
پا نوشت : این پُست تلخیصی _ سلیقه ای _ بود از رمانِ بیوتن که که وقتی تازه
در آمده بود با اشتیاق مطالعه اش کردم و همان زمان در دفتر چه ی یادداشتم نگاشتم.
بعد از پا نوشت : دوستان اگر مایل هستند نهایت تا سه عبارت را که بیش تربه دل شان
نشسته و با آن زلف گره زده اند را در نظرات بیاورند. خودم چراغ اول را روشن کردم.
========================================
630
چشم مخمور: بیوطنی http://makhmoor.mihanblog.com/post/19
مهدی-آذر89
بی وطن!چند سالیه بی وطن شدم،بی وطنی یعنی نبود جایی که وقتی اونجا پا میذاری وطن بودنشو احساس کنی،احساس آرامش کنی،احساس کنی تو خونه خودتی. چند سالیه خبری از چنین جایی نیست،یه مقدار قبل تر وقتی قم و مشهد می رفتم یه همچین احساسی داشتم، احساس آرامش. ولی الان فقط داخل حرم بودنه که قدری آرامش بهم میده، خود شهرها فرقی با جای دیگه برام نداره،این یعنی کوچیک شدن دنیا!
این بی وطنی رو امسال بیشتر احساس میکنم،به همین خاطر سفرم زیاد شده ولی بین تهران،ملایر! ولی تاثیری نداره،جاده برام تکراری شده،منم برای جاده تکراری شدم،اینبار میخاست پرتم کنه بیرون،باید به یه جای دیگه سفر کنم،به یه جایی که اونجام وطن نیست،ولی جادش تکراری نباشه،شهرش تکراری نباشه....ولی با منِ تکراری چیکار کنم؟!
ما زبالاییم و بالا می رویم، خوش به حال مولوی می دونست کجاییه،وطنش کجاس،باید به کجا بره،خوش به حال مرغ باغ ملکوت میدونه کجا زندونشه،کجا آزادیش.
هممون زبالا بودیم ولی الان کجایی هستیم نمیدونم.
و ای کاش!مثل ملاصدرا و بوعلی بی وطن بودم.
یه کتابی داره «رضا امیرخانی» به اسم «بیوطن» یا بقول خودش «بیوتن» ،اونجا جالب توصیف کرده بی وطن و بی وطنیو ،البته قبلش کتاب «ارمیا »رو هم بخونید بد نیس،هرچند داستانشون ربط چندانی به هم نداره،ولی بهتره قبل بیوتن،ارمیا خونده بشه. ی جورایی داستان بی وطنی انسان امروز توی جهان امروزه،جالبه بخونیدش،بنظرم بهترینِ امیرخانیه
بی وطنی یه درده،اینکه اونجایی که وطن نیست متروک باشه یه درد دیگه.
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل زتنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چقدر قشنگ گفته علامه طباطبایی،هرچند بی وطنی اون کجا و بی وطنی ما کجا
تا به ره افتاده ام از کودکی
هیچ نیاسوده دلم اندکی
شهر و ده و سینه ی دریا و کوه
گشتم و بگذشتم و دل در ستوه
رحل به هرجای که می افکنم
روز دگر خیمه ی خود می کنم
و...
========================================
629
باسیدعلیتافتحقدسومکه: بیوتن؛امیرخانیو... http://fateh.parsiblog.com/116701.htm
-آبان85
توی یکی از صفحات روزنامه، قسمتی از یک رمان چاپ شده بود.
فصل پنجم رمان بیوتن رضا امیرخانی.
رضا امیرخانی، انسان جالبی است؛
نویسنده کاربلدی است؛
جوان فعال و پختهای است؛
اهل پزهای روشنفکری امروزین نیست.
بگذریم ...
من او فصل آغاز آشنایی من با او بود، در فاصله سه تا چهار ماه همه نوشتههای کتاب شدهاش را خواندم.
اون وقتا سرلوحهنویس لوح بود، یعنی سردبیر؛ یه چند وقت غایب شد و دوباره مثل اینکه داره مینویسه، اما نه با عنوان سردبیر.
چند وقت پیش رییس انجمن قلم شد.
مهم نیست؛ مهم اینه که من ازش خوشم میاد؛ البته با خودش که همچین زیاد زیاد آشنا نیستم، پس باید بگم از نوشتههاش خیلی خوشم میاد؛ خیلی هرمنیونی شد!
سیدمهدی شجاعی هم شاید برام مثل رضا امیرخانی باشه یا شاید بهتر از اون.
سیدمهدیشجاعی رو همین پارسال یهخورده شناختم، اونم سر یه کلاس ادبیات فارسی و اینا.
اخیرا هم به قول خودش یه پنجره باز کرده توی پرشینبلاگ.
========================================
628
دکتر خوشخوان: بیوتن http://khoshkhan.mihanblog.com/post/6
...-آذر89
اگر آدم خیلی رئالی هستید كه فقط با "واقعیت محض" زندگی میكند و برای همه چیز دنبال خط و ربطی "منطقی" میگردد كه با منطق تمام مردم دنیا جور دربیاید، اصلا «بیوتن» را نخوانید! خودتان را عذاب ندهید و در توجیه تحمل عذاب 480 صفحه كتاب، با خودتان نگویید: « فقط دلم میخواهد بدانم امیرخانی میخواهد ته این داستان چه بگوید؟!» چون اصلا قرار نیست ته داستان چیز خاصی بگوید كه كل داستان را توجیه كند و بعدش مجبور میشوید كتاب را با حرص ببندید و افسوس بهحال نویسندهای بخورید كه برداشته خاطرات سفرش به امریكا را كتاب كرده و چون بچهمذهبی هم هست، تحویلش میگیرند و مجوز میدهند و خوش بهحالش میشود!
اما اگر فقط اهل خواندن هستید و هرچقدر كتابی جذابتر باشد خواندنش را بیشتر طول میدهید تا كتاب دیرتر تمام شود، میتوانید روی بیوتن حساب كنید!
یا اگر جزو آدم هایی هستید كه دوست دارند پای تعریفهای خوشمزهی دیگران بنشینند تا آنها با حوصله از جیك و پوك یك اتفاق ساده برایشان بگویند باز هم میتوانید روی بیوتن حساب كنید تا به دفعات برایتان تعریفهای بامزه داشته باشد.
بیوتن
- رضا امیرخانی
- نشر علم
- چاپ چهارم
- ۴۸۰ صفحه
- ۶۵۰۰ تومن
سیلور من یعنی مرد ِ نقرهای. بیحرکت که بماند با یک مجسمهی فلزی هیچ تفاوتی ندارد. تازه خودش را که تکان بدهد، دست ِ بالا مثل ِ یک آدم آهنی میشود. موی نقرهای، صورت ِ نقرهای، لباس ِ نقرهای، کفش ِ نقرهای، دست ِ نقرهای... فقط دودوی مردمک چشمهای خاکستریش هستند که نوعی از حیات را در او نشان میدهند؛ تازه اگر آن پلکهای سنگین ِ نقرهای بگذارند...
بچههای کوچک، اگر چه بارها او را دیدهاند، اما باز هم از دیدن او جا میخورند. آرام نزدیکش میروند. به یکی دو قدمیش که میرسند، سیلورمن بدن ِ خشک ِ خودش را تکانی میدهد. بچهها جیغ میزنند و فرار میکنند به سمت پدر و مادرشان. پدر و مادری که لبخند به لب ایستادهاند و اطوار ِ بچهشان را سِیر میکنند. بعد سیلورمن یکی از دکمههای کنترل از راه دور ضبط ِ صوت دو باندی ِ نقرهایش را پنهانی فشار میدهد. صدایی خشن از یک حنجرهی فلزی در میآید که:
- یک سیلور کوارتر کسی را نکشته است، اما به یک سیلورمن زندهگی میبخشد.
مادر دست در کیف میکند و سخاوتمندانه یک سکهی ربع ِ دلاری ِ نقرهای رنگ به کودک میدهد تا برود و بیاندازد در کاسهی گدایی ِ مرد ِ نقرهای. کاسهی نقرهای کنار ِ بساط سیلورمن است؛ کنار ِ چند روزنامهی نقرهای، یک ساک دستی ِنقرهای و یک ضبط صوت دو باندهی نقرهای... سیلورمن دکمهی دیگری را فشار میدهد:
- گاد بلس یو!
پدر و مادر میخندند و دست ِ بچه را میگیرند و از سیلورمن فاصله میگیرند. پدر به بچه یاد میدهد که این هم روشی است برای پول درآوردن. کمی فکر میکند. پوزخندی میزند، نیمنگاهی به مادر میاندازد و میگوید البته شاید هم برای پول از دست دادن... بعد به کودک اشاره میکند که 25 سنت از قلکش را باید به مادر بدهد. کودک برمیگردد و لب ور میچیند و غمناک به سیلورمن نگاه میکند. سیلورمن نیز انگار منتظر همین نگاه بوده است، با چشمان ِ بیروحش زل میزند به کودک.
هر روز دهها بار این ماجرا در جی.اف.کی. تکرار میشود. دهها بار را که در 25 سنت ضرب کنیم، میفهمیم که چندان چیز ِ دندانگیری هم جمع نمیشود، اما دهها بار را اگر در نگاه ِ کودکان ضرب کنیم، میفهمیم که...
* * *
توی زندهگیمان که مجال نشد بیاییم ببینیم این طرف آب چه خبر است، گفتیم حالا سر فرصت بیاییم یک آب و هوایی تازه کنیم. زندهگی نبود که لامذهب! جبهه، جبهه، جبهه... پاری وقتها هم زورکی یک تکه مرخصی میچپاندند آن وسط. کانه غذا گداییهای لشگر ده. یک هو وسط کلی سیب زمینی میرسیدی به یک جسم گردآلوی قهوهای. از ته دل قیه میکشیدی که عاقبت یک تکه گوشت بهات رسیده، اما همان را که به دهان میگذاشتی، تازه میفهمیدی، لیمو عمانی بوده! مرخصیهای ما هم همین شکلی بودند. فکر میکردیم مرخصی است...
میآمدیم تهران، میرفتیم تو محل خودمان، تا میخواستیم برویم سراغ بر و بچهها و یک گل کوچک بزنیم، بلندگوی مسجد "با نوای کاروان" ِ آهنگران را میگذاشت که "بار بندید هم رهان، کاین قافله عزم کرب و بلا دارد ..." و ما هم سر و ته میکردیم و بر میگشتیم جبهه. جبهه، عملیات، عملیات بعدی، جبهه، بعد میگفتیم این بار میرویم یک مرخصی مشدی! از مرخصی قبلی درس میگرفتیم و برنامه میگذاشتیم که این دفعه اصلا طرف محل خودمان نرویم؛ دوباره باز تبلیغات ِ مسجدش یک چیزی میگذارد، ما هوایی میشویم و میرویم جبهه.
مرخصی بعدی کلاس برداشتیم، رفتیم بالا شهر! نشستیم توی یک کافهی خیلی مشدی! یک آب جو اسلامی، ماالشعیر صفر درصد توی گیلاس برایم آورد. پرسید امر دیگری؟ گفتم خاک کف پاتم! یارو پیش بندش را بالا زد و پاهایش را نگاه کرد. کف کرده بود؛ عین کف روی ماالشعیر! رفت و نوار گیتار فلامنکو را عوض کرد. حکما خیال کرده بود، من خوشم نمیآمد. موسیقی سنتی گذاشت. هم راه شو عزیز ِ شجریان! تا خواند "همراه شو عزیز، تنها نمان به درد"، ما دوباره هوایی شدیم که برویم سراغ "درد ِ مشترک" که "هرگز جدا جدا درمان نمیشود". گیلاس را دو انگشتی بالا انداختیم و حساب یارو را اخ کردیم و پریدیم تو اتوبوس و رفتیم راه آهن؛ قطار اهواز که با کارت بسیج بلیت نمیخواست... این را گفتم که بدانی حاجیت کافهی با کلاس میرفته است پیشترها هم!
خلاصه بهت بگویم، هیچوقت مرخصی از گلویمان پایین نرفت. هر بار آمدیم تهران، یک چیزی بهانه شد که برگردیم جبهه. یک بار "با نوای کاروان " ِ آهنگران، یک بار "همراه شو عزیز" ِ شجریان، یک بار "چار فصل" ِ ویوالدی، این آخری، قبل دفاع سراسری، با "گل پری جون" بیکیفیت تاکسی هم هوایی شدیم و برگشتیم جبهه...
زندهگی نبود که...
* * *
سهراب مرا نگاه میکند و میگوید:
- آه ِ [آقای] میاندار بالا رفت. آه ... که کوتاهترین دعا همین آه است. میدانی کجا؟ همان جایی که به دخترکها گفت، آه! شما را به خدا ولم کنید دیگر...
- بس است سهراب! یارو مست و ملنگ آمده است مجلس غنا تا تن لخت سوزی را دید بزند و چون پیرمرد است و ازش کار دیگری بر نمی آید، لا اقل با چشمانش گناه کند، تو میگویی آهش ...
- چرا فکر میکنی تو از سوزی بهتری؟ شما مقدسها خیال میکنید چون روزی هفده بار میگویید سمع الله لمن حمده، خدا فقط صدای شما را میشنود. خدا لوطیتر از آن است که فقط صدای امثال تو را بشنود. سمع الله لمن کفره هم درست است... سوزی را نگاه کن!
سوزی را نگاه میکنم. توی صحنه آمده است و به میز ما نگاه میکند. گنده بک دارد به مسوول سینتی سایزر اشاره میکند تا جاز تندی را بگذارد. سوزی نگاهی به جمع میکند و شال روی شانهاش را پرت میکند روی صحنه و با حرارت تمام شروع میکند به رقصیدن...
- سوزی صورت مثالی نماز توست. نماز تو با رقص سوزی چه تفاوتی داشت؟! هر دو به چشم جماعت میآمدند... خوب نگاهش كن! عین نماز توست. هر دو توی چشم مردم، هر دو تا سقف هم بالا نمیروند... نه ثواب تو، نه عقاب او...
سهراب راست میگفت. آمده است و جنازهی رفیقش را پیدا کرده است. آمده است و سر جنازهی رفیقش نشسته است و روضه میخواند. کدام روضهخوان میتوانست صورت مثالی نماز بخواند و نماز آدم را وصل کند به تاپ لس دنس سوزی و این چنین اشک از آدم بگیرد... سهراب نشسته است سر جنازهی رفیقش و روضه میخواند و دیسکو ریسکو شده است کانه حسینیهی لشگر... این بار سهراب بود که نشسته بود سر جنازهی من، خلاف همیشه.
========================================
627
پرواز دو صفر یک: رنگ http://www.flight001.blogfa.com/post-4.aspx
دکتر افشین حیدری-مهر89
صحنه ی نهم : که باز اصفهانی بمانی و من اهل هیچ جا. که باز مرد بیوطنی شوم،... "بیوتن" بی دسته ی امیرخانی ببینیم، یا "a man without country” مساله دارِ! کورت ونه گوت... یادت می آید همه ی ... بی خاطراتی هایمان را؟
========================================
626
وبلاگ دانشجویان پژوهشگری شاهد: معرفی رمانهای جذاب ایرانی http://reha89.blogfa.com/post-25.aspx
خانم هوشمند-آذر89
ارمیا
نویسنده: رضا امیر خانی
این کتاب در مورد دفاع مقدسه اما در قالب زندگی پسری به نام ارمیا ! با وجود اینکه ارمیا شخصیت اصلی داستان است نویسنده ی توانا حوادث زمان رو طوری گرد این پسر چیده که ناخودآگاه آدم جذب میشه و به روزهای بعد از دفاع مقدس نگاهی متفاوت می کنه!
بیوتن
نویسنده : رضا امیرخانی
ادامه ی رمان قبلی در جامعه ی مذهبی و سیاسی امروز است. ارمیا این رزمنده ای که آرزوی شهادت داشت حالا به عنوان مهندس در زمان کنونی(دهه ۸۰) به آمریکا می رود و آنجا اتفاقاتی برایش می افتد که.....................
بقیه اش رو خودتون بخونید!چون این رمان خیلی طرفدار داره!
========================================
625
وبلاگ شخصی مهدی ابراهیمی: پایان بیوتن http://ebrahimimahdi.mihanblog.com/post/2
مهدی ابراهیمی-آذر89
1- بالاخره بعد از دو ماه " بی وتن " نوشته ی رضا امیرخانی را به پایان رساندم. دو ماه طول کشید چون واقعا چندبار کتاب را گذاشتم کنار که کتاب را نخوانم. تا صفحه 80 واقعا یک ماه طول کشید چئن تا حال رمان مدرن نخوانده بودم. ولی بعد آن تازه داستان را متوجه شدم. وقتی موضوع را با عابس قدسی درمیان گذاشتم می گوید امیر خانی معتقد است این داستان را باید دوبار بخوانید.
2- ارمیا که در " کتاب ارمیا" آخرین بار در ایام رحلت امام ره زیر دست و پا له شده بود... بعد آن " ارمیا معمر " در یک آشنایی با "آرمیتا" سر از " آمریکا " در می آورد.
3- این آشنایی در قطعه 48 گلزار شهدا وقتی که قرار است ، گلزار شهدا را سامان دهی کنند؛ اتفاق می افتد. آرمیتا که یک طراح است ، از آمریکا به ایران آمده و دیزاین او تایید شده است. آرمیتا با مانتوی گل بهی "ارمیا" را تا نیویورک می کشاند. ارمیا در شهر نیویورک در محل آپارتمان آرمیتا با شخصیت های جدید آشنا می شود.
4- ارمیای رزمنده ، ارمیای عاشق خدا ، عاشق امام ره ، عاشق نماز اول وقت، به کازینو راه پیدا می کند. "سوزی" از ساکنین آپارتمان آرمیتا، دنسر آنجاست.آن هم شب ولادت امام زمان عج .ارمیا به همه جای نیویورک سرک می کشد تا با رازهای سرزمین فرصت ها آشنا شود.
5- تلاش ارمیا در سفر به نیویورک آن است که " ما را با همه ی زاویای" واقعیت های آمریکا آشنا کند.
6- سوزی (سوسن) شب ازدواج آرمیتا نامه ای برای ارمیا می نویسد ؛ و ناپیدا می شود. تا وقتی خبر خودکشی اش را می شنوند. ارمیا برای پیدا کردن سوزی تا جنگل های جنوب آمریکا سفر می کند؛ اما خبری نمی شود.
7- ارمیا به جرم قتل سوزی دستگیر می شود.
8- حاج مهدی فرمانده گردانی که ارمیا عضو آن بوده است،پیدا می شود.او در نیویورک راننده تاکسی است.
9- ارمیا به حاج مهدی می گوید دلم می خواست جایی بمیرم که دور برم حرام زاده و ... بود.
10- یک پیامک برای آرمیتا می آید که نامفهوم است. فرصت دفاع برای ارمیا نیست. ارمیا ... می میرد ....نه شهید می شود .... نه هنوز زنده ....؟!
========================================
624
عاشقانههای پسر نوح: درد دلی با برادر بزرگترم علیرضا قزوه http://moadab.blogfa.com/post-95.aspx
علیمحمد مودب-مهر89
من سبز هستم
اما براي نوشتن كتاب جديدم
سفر آمريكا نرفتهام
آمريكا خودش به كتاب من
به زندگي من آمده است
========================================
623
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی: کتابلاگ2 http://maryam-master.blogfa.com/post-32.aspx
جوجه مخترع-مهر89
.((بیوتن)) از رضا امیرخانی عزیز که به نظر من هدف کتاب معرفی مدینه فاضله ست. ارمیا یه جانبازه که به خاطر اوضاع ایران میره آمریکا و .......
البته کتابای رضا سلسله مراتبی هستش . اول ارمیا که شخص فاضله ست بعدش منِ او که عشق فاضله و بیوتن که شهر فاضله!
ولی بیوتن کار زیباییه و قلمش پر از حرفای نو!
اگر کسی کارای اولیه رضا رو بخونه مثل همون ارمیا و ازبه میبینه قلمش اون انسجامی رو که باید نداره اما توی ارمیا هم یه محور فکری ثابت هست هم قلمش گیرا تر و منسجم تر شده.
خلاصه بیوتن رو بخونید من بهترین خاطره هامو با این کتاب دارم تابستون 86!
========================================
622
واو به واو: داستان بی قاعده http://vav-be-vav.blogfa.com/post-17.aspx
محمد حیدری-آبان89
پ.ن: هل من ناصر ینصرنی؟! به شدت نیازمند یک انگیزه ای ، ایده ای ، هلی چیزی هستیم تا نوشتن رو باز شروع کنیم