تاريخ انتشار : ٢٢:٤ ١٨/٢/١٣٩١

آن چه در وب راجع به من او نوشته‌اند (16) +خانی‌آباد یادآور اصالت تهران است+با این جدانویسی در نهایت چه از زبان فارسی باقی خواهد ماند؟
از اين پس جهت سهولت دست‌رسي كاربران، هر بیست مطلب مرتبط در يك صفحه ذخيره خواهند شد. براي ديدن سیصد و بیست نظر قبلي به لينك‌هاي پايين صفحه مراجعه فرماييد.

=================================
340

منِ او: منِ او

 

http://asheghaane.persianblog.ir/post/4/
من او-خرداد91
اسم باغم رو از کتابی گرفتم که چند سال پیش کسی آن را به من معرفی کرد. کتاب «منِ او» نوشته ی رضا امیرخانی. من از اسم کتاب تصمیم گرفتم روزی بخوانمش... اما هنوز بعد از دو سال فرصتش را نداشته ام... نه! فرصت بسیار بوده! تنبلی کرده ام! گاهی خواستم بخوانم و بعد پشیمان شدم...ترسیدم تصویری که از آن در ذهنم ساخته بودم خراب شود یا... نمی دانم... اما شاید روزی با هم بخوانیمش... شاید...

=================================
339
باشگاه کتاب: من او
http://beforefly-library.blogfa.com/post-1.aspx
زهره متین-مرداد90

آنقدر اسم رضا امیر خانی رو شنیده بودم که با دیدن کتابش بلافاصله شروع به خوندن کردم. به نظر من زمان خوبی بود. فقط یک مشکل باهاش داشتم؛نویسنده پاراگراف هایی رو دوباره نویسی کرده بود. نمی دونم سبکه یا سلیقه. در هر  صورت حوصلم رو سر می برد. دیالوگ ها کاملاً حقیقی بودند اما داستان گاهی از روال عادی بودنش خارج میشد. دلم برای مریم فتاح خیلی سوخت. مهتاب قصه باید مریم می بود، چون بدون آبشار و یاس( توصیفات نویسنده از مهتاب) هم بهترین بود.

"حکماً کور بهتر می بیند. چرا؟ چون چشمش به کار دیگران نیست، چشمش به کار خودش است. چشمش به معرفت خودش است." یکی از زیباترین جمله ی کتاب برای من همین جمله ی بالا بود.

در کل باید بگم این کتاب رو از دست ندید. بهترین نیست اما ارزش خوندن داره.

امتیاز من:4

=================================
338
عشق رنگ و رو رفته:"one"
http://bookworm76.blogfa.com/post/2
یه عدد کرم-فروردین91
نمی دونم درست...ولی فک کنم تابستون بود...آره تابستون پارسال...

تهران بودم که به بابا گفتم منو ببر خانی آباد می خوام ببینم اون جارو....وقتی که رفتیم  ماشینو یه جایی پارک کرد که پیاده قدم بزنیم....همین طور داشتم قدم می زدم که حس کردم داره بوی یاس میاد...یه بوی یاس خیلی باحال که آدمو از حال می برد!

به دور و برم که نگاه می کردم حس عجیبی داشتم...من همه ی عمرم فقط بالا شهر تهرانو دیده بودم...جایی که توی بعضی خیابوناش باورت نمی شه که اینجا تهرانه....گاهی فک می کنی داری تو خیابونای یه شهر اروپایی قدم می زنی اما خانی آباد اوج اصالت تهرانو نشون می داد...شایدم طهـــ ....ران!

و من هر چی راه میرفتم بیشتر با اون خیابون ارتباط برقرار می کردم حس می کردم همه ی این جاها رو قبلا دیدم...اما ندیده بودم !

تا حالا هزار بار داستان لیلی و مجنون و شیرین و فرهادو خوندم...رومئو و ژولیتو هم که تقریبا حفظم!اینا نمونه های مشهور عشق اسطوره ایه....عشق هایی که من هیچ وقت نتونستم قبولشون کنم...چون من معمولا از افسانه و چیزای غیر واقعی بدم میاد!و تموم این داستان ها دور از واقعیته...

اما یه عشق اسطوره ای هست که من همیشه خوشم میومده ازش اونم عشق علی فتاح و مهتابه که هیچ وقت فراموشش نمی کنم..."من او "کتابی بود که هر کسی هم که به عشق و عاشقی اعتقادی نداشته باشه می تونه باورش کنه...به این فک می کردم که چه قدر جمله ی الحق مع علی معنا دار بوده...چه قدر حس مثبت به ادم وارد می کنه!

خانی آباد حس عجیبی بهم دست می داد... فک می کردم الان سال هزار و سیصد و دوازدهه و من دارم تو اون موقع ها زندگی می کنم این حسی بود که کتاب من او بهم منتقل کرده بود...

می تونم با اطمینان بگم تا حالا  توی 14 سال زندگی حداقل 500-600جلد کتاب خوندم....اما هیچ وقت ...هیچ کتابی به اندازه ی من او رو ی من تاثیر نذاشته...هر بار که ساعت ها بهش فکر می کنم به همین نتیجه می رسم...

و دیروز وامروز دوباره نشستم خوندمش...فک کنم برای بار هزارم....و دوباره یاد خانی آباد افتادم...یاد حس جالبی که موقع دیدن صفحه های سفید  فصل نُه او بهم دست داد...یاد عشق اسطوره ای...یاد درویش مصطفی و شیخ های امروزی...و حتی بعد از مدت ها دوباره یاد خودم افتادم...

پ.ن1:فقط اونایی که این کتابو خوندن می تونن بفهمن چرا اینقدر احساساتی شدم!

پ.ن2:تنها کتابی که نگرانی های مدرسه رو از یاد آدم می بره!به همه ی دانش اموز ها سفارش می شود!

پ.ن3:دمت گرم آقای امیرخانی:

=================================
337
کافی کتاب: من او - رضا امیرخانی
http://kafiketab.blogfa.com/post/294
لیا-اردیبهشت91
وقتی رفیق آدم چیزی از آدم خواست ، لطفش به این است که بی حکمت و بی پرس و جو بدهی.اگر حکمتش را بدانی که به خاطر حکمت داده ای،نه به خاطر لوطی گری.
=================================
336
پری کوچک غمگین:اندر احوالات نمایشگاه کتاب
http://www.ashpazonline.com/weblog/yeganeh55/323181
پری-اردیبهشت91
توی غرفه ی کودکان یه پسر نوجوون به مامانش گفت: اگه علیرضا (من او) ی امیر خانی رو نخونده بود..هنوز سلیقه ی شما همین کتابای قدیانی بود...( بارالها.. فرزندان ما را قدرشناس و مودب قرار بده!!!!)
=================================
335
کافه کامو: اَبر پیشنهاد خرید کتاب
http://fil-soof.blogfa.com/post/9
کافه چی-اردیبهشت91
من او.امیرخانی.نشر افق(به نظرم بهترین کتاب ادبیات معاصر ایران است)
=================================
334
بادبادک‌باز:نمایشگاه امسال
http://mohseni68.blogfa.com/post-270.aspx
علیرضا م.-اردیبهشت91
همین که خانم میانسالی سراغ کتاب های رضا امیرخانی را در نشر سوره مهر بگیرد ...
=================================
333
دختر مشرقی: 3- در ستایش آقای نویسنده
http://narges74.blogfa.com/post-122.aspx
narge30-اردیبهشت91

کتاب هایی هست که انسان را دیوانه می کند. "من او"ی امیرخانی برای من اولین آن ها بود و حالا بعد از چند سال کتاب خواندن "سه گزارش کوتاه درباره ی نوید و نگار" دومینش.

احساس شباهت می کنم میان نثر خودم و آقای مستور (که البته به گرد پای ایشان هم نمی رسم!).اما سبک نوشتاری همان است که من همیشه دوست داشتم این گونه بنویسم. این که هر اتفاق بدی هم که در داستان بیفتد ، اشکالی نداشته باشد. «من دانای کل هستم» و می توانم هر بلایی سر شخصیت هایم بیاورم. این که هیچ ابایی نداشته باشم از اینکه وسط یک متن ادبی چند جمله از آهنگ مورد علاقه ام را -حالا انگلیسی باشد یا فارسی- جا دهم.و این شخصیت هایم شدیدا واقع بین باشند و داستان اصلا مهربان تمام نشود! نمی دانم چرا اما احساس تعلق شدیدی به این سبک کافکایی و صادق هدایتی می کنم. هر چند دوست ندارم سرنوشتم شبیه این دو نفر شود.

...

پ.ن: در این چند سال شاهکارهای دیگری هم خوانده ام. مثل کوری، 1984 یا کتاب های دیگری که با آن ها گریه کرده باشم. اما مستور و امیرخانی برایم از جنس دیگری هستن

=================================
332
کتائب یک دیوانه: إنصراف....
http://mim-e-lam.blogfa.com/post/45
-اردیبهشت91
بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم: من نوشتن‌م را تمام و کمال مدیون یک نفرم. و آن یک نفر نه مارک‌ تواین است، نه مارکز، نه تولستوی، نه داستایفسکی، نه همینگ‌وی، نه چخوف، نه ساراماگو، نه صادق هدایت، نه جلالِ آل‌احمد، نه حتا محمدرضا سرشار. من نوشتن‌م را مدیونِ استادی‌م که نوشتن را با کتاب‌های‌ش آموختم. شاید کتاب‌های‌ش اصلا هم درجه‌ی یک و نامبر وان نباشند. تشخیص این‌نکته به عهده‌ی من نیست. او کسی نیست جز مردی به نام رضا امیرخانی که بی‌صبرانه منتظرِ آخرین کتاب‌ش هستم. هرچند با احتساب پولی که باید بریزم توی دخلِ کافی‌نت، حتا کرایه‌ی رفت و برگشت به تهران را هم نخواهم داشت برای رفتن به نمایش‌گاه و دیدن دوباره‌ی او. ادامه‌ی این نوشته را موکول می‌کنم به بعدِ از مطالعه‌ی «قیدار»ش، اگر زنده باشم.
=================================
331
فرهنگ نغز: تهران مخوف
http://farhangenaghz.persianblog.ir/post/442/
مجید اسدی-فروردین91
چندی پیش در یک مطالعه موردی از چند استاد دانشگاه و دانشجوی تاجیک خواستم  نام یک رمان ایرانی را که خوانده و از آن تاثیر گرفته اند را ببرند، برایم جالب بود آنها رمان تهران مخوف را خوانده و  مایل بودند که دوباره آن را بخوانند. جالب تر اینکه همین رمان خوانها، رضا امیرخانی و رمانهایش را نمی شناختند....   
=================================
330
از هر دری سخنی: چشم‏هاي خردلي
http://asedjavad.tebyan.net/default.aspx?DateArchive=1391-02-0
...-اردیبهشت91
برخلاف ساير كتاباي دفاع مقدس كه هرچند صفحه يه بار اشكتو جاري ميكنن، اين كتاب نميذاره خنده از رو لباي خوانندش پاك بشه.
تنها ايراد كتاب هم به نظر من يه جور الگوگيري غيرحرفه‏اي از "منِ او" ي رضا اميرخاني هست (البته فقط در زمينه فصل‏بندي‏ها و عنوان‏گذاري روي فصل‏هاي كتاب)
حيف كه كتاب رو تحويل كتابخونه دادم والا چند تيكه از متنش رو اينجا مي‏نوشتم!

=================================
329
مجال یک طلبه: متولد 57 مانده / فرزندان خواسته انقلاب، ناخواسته مسؤولان
http://majal2000.blogfa.com/post-106.aspx
علی اسفندیار-فروردین91

رضا امیر خانی متولد 52 و حسین قدیانی متولد 58 در تهران هستند و من هنوز متولد نشده ام، من هنوز گوشه استان تهرانم تا چه رسد بنویسم، من هنوز در 57 هستم چون روستاهایم هنوز انقلابی اند.

من تا زمانی که در بیخ گوش تهران خانه دارم، زبانم باز نمی شود، حتما باید به لانه ای در شهر تهران پناه آوردم تا قلمم راه بیافتد. باید بیایم تهران و از فشار پله و اجاره ناله وامصیبتا سردهم و از فراق کلبه روستا بگویم تا خواب ویلاهایی را ببینم که الان در روستایم ساخته می شود.

...آخرش نه امیرخانی می شوم که رمان بنویسم از روستاییان حاشیه تهران و نه حسین قدیانی عزیز که آنقدر شفاف و صریح صحبت کنم تا دم تیغ. اما می دانم اگر «هم روستایی» هایم سووشون سیمین و آثار سید مهدی شجاعی و سهراب و علامه حکیمی و مطهری را می خواندند می توانستند از روستایشان از خودشان بنویسند. دریغ از کتابخانه، دریغ از فرهنگخانه.

چرا نویسندگان تعجب نمی کنند روستاهای با آن شاخ و برگ و چشمه و رود و جوی و شکوفه، جوانانی شاعر و نویسنده نمی زایند. آها فهمیدم جوانان نویسنده بالقوه دارند برای ویلای تهرانی ها کارگری می کنند. در شهر، نازی آبادی ها کارگری می کنند و اینجا ما. پایین شهری ها آنقدر به دنیا می آورند تا کلان شهر از رسمیت نیفتد و اینجا ما شدیم امکانات اصحاب تفرج و تفریح...
=================================

328
فسیل متفکر: "من او"
http://fosilemotofaker.blogfa.com/post-101.aspx
فسیل جون-فروردین91
کتاب "من او "گرا تمام کردم. بخش آخر کتاب به شدت روی اعصابم بود.بعد از تمام شدن کتاب در وب جستجو کردم ببینم نظر سایر خواننده ها چی بود؟ همه به شدت تعریف کرده بودند و کتاب را با سووشون مقایسه کرده و از آن هم بهتر دانسته بودند.ولی من کتاب را دوست نداشتم. شاید این امر به خاطر بیسوادی من باشد، اما من می گویم چون من از شعار خسته ام. شخصیت اول داستان علی فتاح، یک انسان منفعل و ضعیف هست که در طول داستان هیچ پویایی ندارد.آقای امیرخانی در این داستان به این جمله پرداخته است که "من عشق فعف ثم مات شهیدا " که هرکس عاشق شود و از عشقش چشم بپوشد، مثل این است که شهید شده است.

اول از همه این گذشتن باید در راه خدا باشد، که من در این عشق چیزی ندیدم. بعد دلیل گذشتن از این عشق بر من معلوم نشد. چرا وقتی همه چیز آماده و هر دو طرف عاشقند و هیچ مانع خارجی وجود ندارد، باید از این عشق گذشت؟ دلیل گذشتن از این عشق و اساطیری کردن آن چی بود؟ من جز انفعال عاشق چیزی ندیدم.

در فصل آخر این همه صغری و کبری چیدن برای جا دادن علی فتاح در قطعه شهدا چی بود؟ علی فتاح اشتباه به جای شهید دیگری دفن می شود تا به خواننده بگوییم بله مات شهیدا درست شد؟؟؟؟

اما آنچه که در این رمان ستودنی بود، نوع اطلاع رسانی تاریخی رمان بود که بسیار زیبا تاریخ معاصر کشورمان در آن تصویر شده بود و آنچه که باعث تعجب من شد، اطلاعات نویسنده درباره آداب و رسوم آن زمان با توجه به جوان بودنشان بود.

بازی نویسنده با خواننده در بعضی جاها جالب بود و در بعضی جاها من خواننده را عصبی کرد مثل فصل ده او که انواع ترکیبهای دو انگشت از دو دست مختلف با دو انگشتر مختلف آورده شده بود و باز هم من با املای کلماتی مثل محظورات!! به تر، ساخت مان و .... مشکل اساسی داشتم. راستی اگر هر کدام از ما به سلیقه خود املای کلمات فارسی را تغییر دهیم، در نهایت چه چیز از زبان فارسی باقی خواهد ماند؟


=================================
327
فسیل متفکر:
http://fosilemotofaker.blogfa.com/post-100.aspx
فسیل جون-فروردین91
آشنایی من با رضا امیرخانی (نویسنده) به زمانی بر می گردد که در مدرسه تیزهوشان درس می خواندم.در آن زمان سازمان ملی استعدادهای درخشان یه فصلنامه منتشر می کرد که سراسرش پر ازکلمات قلمبه سلنبه بود.همراه این فصلنامه یه مجله ای بود به نام "روایت" که رضا امیرخانی در آن داستان ارمیا را می نوشت.من اون فصلنامه به درد نخور را مشترک بودم تنها به خاطر این داستان  و عاشق نوع نوشتنش بودم.

بنابراین در این مدتی که از کتاب و کتابخوانی دور بودم.بازهم کتابهایی را که منتشر می کرد، دنبال می کردم اما وقت خواندنش را نداشتم. تا اینکه در آغاز سال نو تصمیم گرفتم دوباره کتاب خواندن را شروع کنم.در ایام عید در یک فرصت مقتضی داخل یک کتابفروشی شدم و از فروشنده سراغ کتابهایش را گرفتم. با این فکر که آشتی کنانم را با کتابهای او شروع کنم.در بین کتابهایی که فروشنده معرفی کرد، کتاب "من او" را انتخاب کردم و از کتابفروشی بیرون زدم.دلیل انتخابم هم چاپ سی و چهارم کتاب و معرفی آن به عنوان "یکی از پرخواننده ترین رمانهای دهه گذشته" در پشت جلد بود.

هنوز صد صفحه از کتاب باقی مانده و درباره آن پس از پایان کتاب مفصل خواهم نوشت.اما چیزی که عجیب فکر من را مشغول کرده، املای کلمات کتاب است. در صفحه سوم کتاب اشاره شده است که :"رسم الخط این کتاب منطبق با دیدگاه مؤلف است." خوب طبیعتا قبل از شروع کتاب کنجکاو شدم که ببینم قضیه چیست؟

آقای امیرخانی در این کتاب تمام "ه" آخر کلماتی را که دارای پسوند هستند، آورده است. مثل زنده گی، بچه گی ....

املای بسیاری از کلمات تغییر کرده اند. مثل : پاتوغ! بغچه! هوله (حوله)....

و من واقعا نمی دانم چرا؟هدفشان از این کار چیه؟ظاهرا ایشان تمام مطالبی که راجع به کتابهایشان در وب نوشته می شود را در سایت خودشان جمع آوری می کنند. خوشحال می شوم اگر احیانا خواننده این مطلب بودند، جواب سئوال یه فسیل را به عنوان یه خواننده قدیمی و هم مدرسه ای بدهند.


=================================
326
دانش جویان میکروبیولوژی دانش گاه شهید بهشتی: سه ی او!
http://shmicro90.blogfa.com/post/71
عرفان شهبازی-اسفند90

«.....دیوانه شدم وعاقبت یک روز نرده را هل دادم و داخل کلیسا رفتم..... ازحیاط کوچولو رد شدم وبه محل نیایش رفتم.در کوتاهی داشت.درهارا برای این کوتاه می گرفتند که موقع ورود سر خم کنی.من که نمی دانستم آن تو چه خبر است؛سرخم نکردم.....اما زانوهایم را خم کردم وپا اردکی داخل شدم.چند نیمکت چوبی قهوه ای.سه شمع دان بزرگ.یک صلیب هم آن بالا بودکه مسیح(ع) هنوز بالای آن مصلوب بود و به خاطر "ما" رنج میکشید  "وما" کار خودمان را میکردیم "وما" عین خیال مان نبود "وما"...وما "صلبوه!" وما "قتلوه!"...یانه..."وما صلبوه و ما قتلوه!"... .»

"منِ او- ص149-رضا امیرخانی" با تلخیص!

=================================
325
قفس: تعطیلاتی که گذشت
http://ghafas08.blogfa.com/post-98.aspx
فاطمه-فروردین91
واسه تعطیلات یه تصمیمی که گرفته بودم، این بود که بالاخره کتاب "من او" رو بخونم. وقتی رسیدیم اهواز، هر چی گشتم، تو کتابخونه‌ی خاله‌م پیداش نکردم. همین شکلی که داشم می‌گشتم، چشمم خورد به کتاب "مسخ"! قبلا درباره‌ش شنیده بودم و دلم می‌خواست بخونمش. موقتا بی‌خیال "من او" شدم و شروع کردم به خوندن مسخ، که از چیزی که فکر می‌کردم کوتاه‌تر بود.

داستانش کمی یکنواخت بود. من تا آخرش خوندم، چون امیدوار بودم گره‌گوار بالاخره به حالت اولش برگرده، که برنگشت! هنوز حوصله نکردم بشینم به کتابش فکر کنم، فکر کنم حالا حالاها هم حالشو نداشته باشم! از این نظر که موضوعش واسم جدید بود ازش خوشم اومد. حالا می‌خواد مال کافکا باشه یا هر کس دیگه‌ای!

بعد شروع کردم به خوندن "من او". وسطای خوندنش، دو سه تا کتاب دیگه هم پیدا کردم. "عقاید یک دلقک"، "عطر سنبل، عطر کاج" و "ناتور دشت". نمی‌دونم چرا من او رو همون وسط ول کردم، شروع کردم به خوندن عطر سنبل، عطر کاج، که انصافا کتاب جالبی بود. در مورد خود نویسنده بود که از بچگی به خاطر کار باباش از ایران میرن آمریکا. مشکلاتی واسه‌شون پیش میاد، بعضی چیزای آمریکا به نظرش بهتره و در مقابل بعضی از چیزای ایران رو ترجیح میده. همین‌طوری پیش میره تا بزرگ می‌شه و اینا. کتاب نثر روونی داشت. مخصوصا اینکه یه جاهاییش خنده‌دار بود و من یهو بلند می‌زدم زیر خنده!big grin با همه‌ی حرفای نویسنده موافق نیستم، اما بالاخره کتابش اونقدری خوب بود که باعث شد من او رو نصفه کاره بذارم!

"من او" اولین کتابی نبود که از امیرخانی می‌خوندم. قبلا "ارمیا" رو هم خونده بودم و خیلی خوشم نیومده بود. از بس دوستام در مورد من او حرف زده بودن، فهمیده بودم کتاب عشقیه! منم که از کتابای عشقی بدم میاد! اما یکی از دوستام گفت عشق خداییه و اینا! به خاطر همین گفتم بذار بخونم ببینم چیه. راستش من که خیلی عشق خدایی توش ندیدم. این علی از بچگی عاشق مهتاب شده بود و ول کنم نبود! آخرشم ازدواج نکردن. کلا یه جای کتاب، اشاره شد که عشقه باید خدایی باشه. جایی که درویش مصطفی داشت با علی حرف می‌زد و اینا و کلی سال بعد که علی می‌فهمه الان باید بره با مهتاب ازدواج کنه، می‌ره می‌بینه موشک خورده خونه‌شون، مهتاب مرده! یه جای کتاب یه دلیل میاره که چرا این دو تا به هم نرسیدن. علی تو بچگیاش یه بار اسم خودشو رو یه آجر و اسم مهتاب رو رو یه آجر دیگه می‌نویسه، بابابزرگش یکی از آجرا رو برمی‌داره نگاه کنه، می‌ذارتش اون‌طرف‌تر! نه، آخه اینم شد دلیل؟! تازه من نفهمیدم، این مهتاب که از دست علی شاکی بود، پس چطور کلی سال بعد دوباره با هم خوب شدن و اینا؟ یه کم باید بیشتر توضیح می‌داد.

داستانش جالب بود البته، بچگی‌شون و اتفاقایی که میفتاد و اینا. بعضی جاهاش منو یاد "بادبادک‌باز" می‌نداخت. (احتمالا اگه سووشون رو هم خونده بودم، یاد اونم میفتادم.) جاهای خنده‌دار هم داشت! کلا نثرش خوبه امیرخانی، به جز جاهایی که قاطی می‌کنه و می‌خواد خواننده رو بخوره! یه فصل داشت که رسما کاغذ حروم کردن بود! یکی نیست بهش بگه می‌خوای فصلت سفید باشه، خب دو صفحه‌ش کن! مجبوری مگه شیش صفحه کاغذ سفید بذاری اون وسط؟! یه فصل دیگه هم بود که علی نشسته بود کل حالتایی رو که می‌تونست دو تا انگشترو بکنه تو دستش نوشته بود! احتمالا به درد کلاس جبر می‌خوره!big grin یه مشکل دیگه هم که با داستان داشتم، این بود که مُرده زنده می‌شد و یه سری اتفاقای این‌طوری میفتاد. البته به نظرم اگه آدم بهش عمیق فکر کنه، به یه چیزایی برسه. اما من با این موضوع کنار نیومدم.

یه چیزی که خیلی اذیتم کرد، این نوشتار خاص امیرخانی بود که مثلا اصرار داره بهتر رو بنویسه به‌تر، یا نویسندگی رو بنویسه نویسنده‌گی! یا ترکیب‌های جدیدی بسازه مثل حتی‌تر، اماتر، برای همین‌تر! یا مثلا میومد بعضی جاها می‌گفت: "رجوع کنید به دوی من"، "رجوع کنید به شش او"، یه جا می‌دید باید به یه کتاب دیگه رجوع کنیم اصلا!big grin به نظرم نمی‌گفت بهتر بود. آدم باید خودش دقت داشت باشه که بتونه جزئیات هر فصلو به هم ربط بده. (البته من که ایتقدر تند تند می‌خونم کتابو، وقت واسه این کارا ندارم!)

به نظرم اگه یه نفر خوشش بیاد از این کتاب، ارزش اینو داره که دوباره بخوندش تا چیزای بیشتری بفهمه. من فعلا نه حوصله‌شو دارم، نه وقتشو.

=================================
324
از ماه بوی کتان سوخته می‌آید:
http://www.philosophism.blogfa.com/post/97
حوا-فروردین91
=================================
323
کتاب نما: من او
http://ketab-nama.blogfa.com/post-289.aspx
محمد حقی-فروردین91
«منِ او» از نظر عموم مخاطبانش، بهترین و برجسته‌ترین اثر امیرخانی است. روایتی زیبا و مدرن از فضایی اصیل و دوست‌داشتنی. «منِ او» شامل 23فصل است. فصل‌های «من» و فصل‌های «او». راویِ فصل‌های «من» نویسنده یا همان دانای کل است و راوی فصل‌های «او» شخص اول داستان یعنی جناب علی فتاح. داستان از سال1312شمسی در خانی‌آباد(محله‌ای در تهران) شروع می‌شود و با پیچ و خمی ماهرانه، در زمان‌ها و مکان‌های دیگر ادامه پیدا می‌کند.

بر خلاف اغلب داستان‌هایی که می‌خوانیم، سیرِ زمانیِ روایتِ این اثر خطّی نیست.یعنی وقایع در این داستان به ترتیب وقوع روایت نشده و شما گاه از یک زمان و مکان به صورت ناآگاهانه(بدون آن‌که با مربعی در میان آید) به زمان و مکان دیگر می‌روید.

چیزی که مخاطب را هم‌راه داستان می‌سازد فقط کنجکاوی نسبت به پایان داستان نیست بلکه نوع ادبیات و فضاسازی‌ها و تصویرسازی نویسنده چنان است که تمایل مخاطب را برای خواندن مکرر کتاب برمی‌انگیزد. شخصیت‌های داستان چه دور و چه نزدیک، ملموس و باورپذیر توصیف شده‌اند چه «درویش مصطفی» که ناغافل از هرجای داستان سر برمی‌کند و چه «هفت‌کور»ی که اگرچه کور هستند دیده‌هایی بینا دارند. چه «علی» و «مهتاب» یا «کریم‌ریقو» و «ذال محمد» و «ضعیف‌کش» و «من» و «او»...
=================================
322
آرمانشهر:کتابهایی که در سال ۱۳۹۰ خواندم
http://qods.info/?p=3794
حامد-فروردین91
- شب ممکن (رمان کوتاه) / محمدحسن شهسواری / نشر چشمه
...

بازیهای فرمی نویسنده جالب بود. شاید این بازیها با این شدت تازگی داشته باشند ولی نمی توان آنها را نوآوری دانست. نمونه های خفیف تری از این بازیها در رمانها و داستانهایی دیگر، سابقه دارند. نمونه دم دستی اش، رمان «من او»ی «رضا امیرخانی» است که سالها پیش نوشته شده و در آن، زاویه دید در طول رمان به طور مداوم عوض می شود.

...
=================================
321
ساعت کوک نشده من:  246
http://www.dastnevshteh.blogspot.com/2012/03/246.html
ایوب-فروردین91
در راستای تغییر ذایقه من با عماد زدیم به کتابفروشی و تاریخ هنر" ارنست کمبریج" و " هوا را از من بگیر خنده ات را نه ! " پابلو نرودا  را خریدم به اضافه توصیه بهاری خان جون " منِ او " رضا امیرخانی !!!!!!!
و معلومه که شروع به خوندن منِ او کردم
اینم از سال جدید
=================================
321
meng90: معرفی رمان
http://meng90.blogfa.com/post/363
علیرضا معصومی-فروردین91
از ديگر آثار وي مي توان به جانستان كابلستان ؛ نفحات تفت ؛ سرلوحه؛ بي وتن و سيستان اشاره كرد .

من او :

داستان مربوط به زندگی فردی به نام علی فتاح است و عشق پاک او با دختر خدمتکار خانواده اش به نام مهتاب که به دلیل اعتقاد علی به عشق پاک تا زمانی که از عشق راستین خود مطمئن نشده از ازدواج امتناع می‌کند و در خلال داستان از راهنمایی‌های درویشی مصطفی نام، از سلسله‌ای نامعلوم کمک می گیرد که نقش مهمی در داستان نیز دارد. راوی، قهرمان داستان هم هست و ماجراهای زندگی خود را از کودکی تا لحظهٔ مرگ، روایت می‌کند.

يكي از بخش هاي مهم داستان همكلاسي علي يعني مجتبي نواب صفوي است .

به نظر من يكي از ويژگي هاي بارز اين كتاب توصيف بي نظير اتفاقات توسط نويسنده است به قدري كه احساس مي كنيد در حال زندگي در آن دوره هستيد .

در همين رابطه :
. آن چه در وب راجع به من او نوشته‌اند (15)
. آن چه در وب راجع به من او نوشته‌اند (14)
. آن چه در وب راجع به من او نوشته‌اند (13)
. آن چه در وب راجع به من او نوشته‌اند (12)
. آن چه در وب راجع به من او نوشته‌اند (11)
. آن چه در وب راجع به من او نوشته‌اند (10)  
. آن چه در وب راجع به من او نوشته‌اند (9)
. آن چه در وب راجع به من او نوشته‌اند (8)
. آن چه در وب راجع به من او نوشته‌اند (7)
. آن چه در وب راجع به من او نوشته‌اند (6)
. آن چه در وب راجع به من او نوشته‌اند (5)
. آن‌چه در وب راجع من او نوشته‌اند (4)
. آن چه در وب راجع به من او نوشته‌اند (3)
. آن چه در وب راجع به من او نوشته‌اند (2)
. آن چه در وب راجع به من او نوشته‌اند (1)

  نظرات
نام:
پست الکترونيک:
وب سايت / وب لاگ
نظر:
 
   
 
   
   صفحه نخست
   يادداشت
   اخبار
   تازه ها
   يادداشت دوستان
   کتابها
   درباره نويسنده
   تيراژ:٨٦٠٢٥٠
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
 

 
بازديد کننده اين صفحه: ١١٠٨٨
.کليه حقوق محفوظ است
© CopyRight 2008 Ermia.ir & Amirkhani.ir
سايت رسمي رضا اميرخاني
Because when the replica watches uk astronauts entered the replica watches sale space, wearing a second generation of the Omega replica watches, this watch is rolex replica his personal items.