از اين پس جهت سهولت دسترسي كاربران، هر بیست مطلب مرتبط در يك صفحه ذخيره خواهند شد. براي ديدن 340 نظر قبلي به لينكهاي پايين صفحه مراجعه فرماييد.
=================================
360
یک جرعه انتظار: ماه رمضان و بوی کباب و قورمه پزان مسلمانان میانمار
http://vares.persianblog.ir/post/199/
وارث-مرداد91
«- بیا نالوطی. بیا از توی بغچه نانِ تازه بردار و قورمهی داغ بخور. بخور که تا داغاند مزه دارند. مزهی این قورمه تا هفتاد سال یادت میمونه.
- هفتاد سال! باب جون، هفتاد سال خیلی زیاده!
- مزهاش میمونه. گوشتی که توی روغن خودش سرخ بشه، بوش ماندهگاره.
حقا بوی گوشتی که توی روغنِ خودش سرخ شود، ماندهگار است. تا هفتاد سال یادِ آدم میماند. هفتاد سال که نه. موشک باران، شصت و هفت. شصت و هفت سال، آن هم هزار و سیصد و دوازده، دوازده تایش کم شود، حدود پنجاه سال. نیم قرن یادِ آدم می ماند؛ بوی گوشتی که توی روغنِ خودش سرخ شود.
البته گوشتِ گوسفند چربیاش بیشتر است امّا گوشت آدم یک بوی زخمی دارد که بیشتر شامه را آزار میدهد. به نظرم گوشتِ زنها ناجورتر باشد. چون چربیِ بدنِشان بیشتر از مردهاست. نمیدانم چرا وقتی به آپارتمانِشان رسیدم، احساس قورمه پزان داشتم. .....» (سطوری از رمان «منِ او» ی رضا امیرخانی)
این روزها بدجور بوی قورمه پزان شامهها را آزار میدهد. بیشتر که بو میکشی از سمت «میانمار» بوی کتاب انسانی را هم استشمام میکنی.
حالا که ماه مبارک رمضان شده این جور بوها بیش از پیش شامه را مشغول میکند. سعی میکنی که خودت را به بی خیالی بزنی بلکه از بوی زُخمش حالت دگرگون نشود و بالا نیاوری. ولی مگر میشود؟؟؟؟
=================================
359
نون دال الف: روزهای تنهایی...روزه های تنهایی
http://noondalalef.blogfa.com/post-162.aspx
ن د ا-مرداد91
مثلا همان خواب تکراری ماندن توی کوچه ای تاریک و حتاتر(به قول رضا امیرخانی) ادامه خواب قبل از به اصطلاح بیدار شدنم را! چه میدانم...
=================================
358
بسیج دانشجویی دانشگاه بوعلی: انّی مهاجر الی ربی _
http://basubasij-jahadi.blogfa.com/post/5
خادم-مرداد91
یکی شان میثم بود و دیگری امیر محمد . از صبح کارشان همین بود : دوچرخه ی نمره بیست احتمالا پدربزرگ را حمل می کردند دور تا دور روستا ، طفلکی ها پایشان که به رکاب نمی رسید ! میثم چرخ جلو رامی گرفت و محمد چرخ عقب را ؛ و می راندند . و مدام صدای موتور در می آوردند : ویییییژژژ!! و لابد در خیالشان موتور سواری می کردند ! حاج آقا وحید می گفت : مثل ماجرای هفت کور «من او »ی امیرخانی این ها هم عاقبت سر از پاریس در می آورند؛ و الله اعلم !
=================================
357
خداوند خدا عاشق است: متولد شدم...
http://khodavandekhoda.blogfa.com/1391/05/1
فاطمه-مرداد91
+.....برای اینه که خدا گفته
خدا هم مثل رفیق آدمه
یه رفیق به آدم چیزی بگه..لوطی گری میگه بایستی انجام داد.
-این درست که خدا گفته اما حکمتش همونه که گفتم..برای فرار از....
باب جون حرف مریم رو برید:
+حکمتش رو ول کن.این جاش به من و تو دخلی نداره.وقتی رفیق آدم چیزی از آدم خاست..لطفش اینه که بی حکمت و بی پرس و جو بدی.اگر حکمتش رو بدونی..که بخاطر حکمت دادی نه به خاطر لوطی گری.جخ اومدیم و حکمتش رو نفهمیدی.اونوقت چی؟انجام نمیدی؟؟!
"من او" ص ۱۰۱-۱۰۰ رضا
=================================
356
هزارکتاب: اندر مصائب نبودن یک سلحشور در حوزهی کتاب
http://1000ketab.com/poem/68/2943
احمد غلامی-تیر91
فکرشو بکنید استاد در مورد پشت پرده داستانهای علمی – تخیلی نظر میدادند، مثلا اینکه هری پاتر پشت صحنه کتاب جی کی رولینگ چند کیلو تریاک کشیده؟ یا ابلوموف تمامی این سالها در تخت خواب چه روابط پنهانی داشته؟ وحتی پشت صحنهی اون چند صفحهی سفید کتاب من او امیرخانی رو برامون تعریف کنه... باور کنید اینطوری هم فروش کتاب رونقی اساسی پیدا میکنه و هم من بیسوژه نمیمونم.
=================================
355
از خانه: حجاب آخر لوطی گریست!!
http://jonbeshezanan.blogfa.com/post/85
آسمان-تیر91
مدت ها بود فکر میکردم اگه یه روز دخترم ازم پرسید برای چی باید حجاب داشته باشه چه جوابی بهش بدم که قانع بشه و به حجاب علاقه مند بشه.نه با زور و اجبار بلکه از ته دل حجاب رو دوست داشته باشه. جواب های خیلی زیادی پیدا کردم.ولی هیچ کدومشون برام دلچسب نبود.
تا اینکه دیروز که داشتم رمان من او ی رضا امیر خانی را میخواندم گمشدم رو پیدا کردم.
در جایی از داستان قسمتی است که باب جون(پدر بزرگ مریم و علی) می خواهد حجاب را برای مریم که دختر نوجوانی است توضیح بدهد. این داستان در زمان رضا شاه اتفاق میافتد.در اوج حجاب از سر کشیدن های حکومت پهلوی.بعد از این اتفاق مریم عاشق حجاب میشه طوری که به خاطر اینکه بتونه حجابش رو حفظ کنه مدرسه رو رها میکنه و برای ادامه تحصیل میره فرانسه:
باب جون دست مریم را گرفت و سوارش کرد.خودش هم سوار شدو به سورچی گفت:خیلی معطل شدی؟عوضش امروز دنبال اسکندر نمی رویم.خ.دش می آید سر کوره. میرویم مدرسه ایران تا مریم خانم گل را برسانیم و...(آهسته ادامه داد)کمی هم با او اختلاط کنیم!
مریم خندید و گفت:
-باب جون!به خیالم با دوج من را می برید.گفتم اگر دیر میرسم دست کم جلو ناظم و بچه ها یک دویی می آیم!
-توفیری نداره.با مادیان که نه،با الاغ هم که بروی،مریم همان مریم خودمان است...راننده را مرخصش کردم برود شمیران،دهاتشان.
مریم چیزی نگفت.اما باب جون ادامه داد:
-مریم میخواستم چیزی به ات بگم.میدانی چی؟
مریم ابروهای به هم پیوسته اش را به نشانه نه بالا انداخت.
-میخواهم از خودت، به خودت گله گی بکنم! چغلی خودت را به خودت...پاری وقت ها دوست دارم بنشینم باهات اختلاط کنم..راجع به...آن هم توی این دوره زمانه..راجع به صبح...راجع به پوشش و چادر و لچک و روسری...
-آهان صبح...من گرمم شده بود.
-تو برای چی رو میگیری؟
-خب برای اینکه نا محرم نبیندم..قبول!کریم هم نا محرم است،اما...
باب جون گل از گلش شکفت.انگار چیزی کشف کرده بود.دست مریم را در دست گرفت:
-هان،بارک الله اشتباهت همین جاست.رو گرفتن برای فرار از نا محرم نیست.و الا من هم میدان.نا محرم که لولو نیست،جخ پاری وقت ها مثل همین کریم ،اصلا خودیه...نه!رو گرفتن برای این است که خدا گفته. خدا هم مثل رفیق ادمه. یک رفیق به آدم یک چیزی بگوید،لوطی گری می گوید بایستی انجام داد.
-این درست که خدا گفته،اما حکمتش همان است که گفتم،برای فرار از...
باب جون حرف مریم را برید:
-حکمتش را ول کن.این جایش به من و تو دخلی ندارد.وقتی رفیق آدم چیزی از آدم خواست،لطفش به این است که بی حکمت و بی پرس و جو بدهی. اگر حکمتش را بدانی که به خاطر حکمت داده ای،نه به خاطر لوطی گری. جخ آمدیم و حکمتش را نفهمیدی،ان وقت چه؟انجام نمی دهی؟
=================================
354
countdown: "مَن عشَّقَ فَعَفَّ ثمَّ ماتَ ماتَ شهیدا..."
http://walkalone.persianblog.ir/1391/4/
اقلیم-تیر91تمام شد! منِ او را می گویم... آدم، با بعضی کتاب ها، عاشق می شود!! گنده گنده می گویم، شاید هم از سر جوگیری!! اسم حسی را که توی دو روز یا سه روز یکهو توی ذهنت (بعضی ها می گویند قلب!! من اما همیشه می گفتم ذهن!! سر کلاس ادبیات یادت می آید؟! همان جا که سوتی لیلی و بیستون را دادم!! که نطق فرمودم که هرچه هست زیر سر همین سر و محتویاتش است.. دل کجا بود آقا... و آقای نمی دونم کی (استاد ادبیات را می گویم که قیافه اش مثل اون بازیگر لوس قطار ابدی بود)، هی پشت سر هم حرف می زد که مثلا من قانع بشم! و الخ) جا بگیرد، جز جوگیری چیز دیگری نمی شود گذاشت! اما خب زندگی هم، از اساس، فکر نمی کنم چیزی بیشتر از همین جوگیری ها باشد!! ینی راستش همین جوگیری ها پرش ایجاد می کنند و همین پرش ها می شوند نقاط عطف.. آخ! به تکرار افتادم.. بیخیال! به قول تو، حکما زده بالا، یا به قول او، لابد گیرپاژ کرده، یا بقول خودم، دوباره افتاده ام تو لوپ، که از صبح تا حالا این شده ششمین پست و با هر پست حال من خرابتر از قبلی...
نویسنده: اقلیم - ۱۳٩۱/٤/۱٥
این چند صفحه آخر منِ او را همه اش نوشتم! توی مغزم، توی اینجا، حتی چند بار وسوسه شدم برم توی جی پلاس و هر بار آتش خودم را فرونشاندم! اصلا رفتم نشستم پای کلاه قرمزی که یادم برود، که مسخره بازی های کلاه قرمزی یادم بندازد که چقدر مسخره دارم خودم را به در و دیوار میزنم... این چند صفحه آخر امیرخانی من را دیوانه می کند! راستش، میخواهم اعتراف کنم این همه به قدرت نوشتن این بچه بر نمی گردد.. خوب می نویسد، درست، آشناست، درست، نوستالژیک است، باز هم درست، اما تو که خوب میدانی، من از این شاهکارترهایش را زیاد خوانده ام، از این آشناترهایش را هم، اصلن آنهایی را که کلمه به کلمه اش مثل تیغ روح و ذهنم را می تراشد و شبیخون می زند به افکاری که فکر می کنم انحصاری من است.. که حتی گریه ام می گیرد!! پس بیا ساده نباشیم.. باور کنیم این معجزه این پسرک باهوش نبوده.. معجزه توست! خودت بهتر می دانی چه می گویم، هرچند که هیچوقت نمی بینی... هیچوقت! حالم بد می شود وقتی به این فکر می کنم که یک روزی این حرف ها چقدر لوث می شود، روزی که دیگر تو معلوم نیست کجای این دنیا سرت گرم خودت است و تصمیماتت، و من هم مثل یک ماشین باید کارهای روزمره را راست و ریس کنیم! که هر روز برم خرید، که هر ظهر سالاد درست کنم، که بعد از ظهرهای جمعه ام بشود وقت کتاب خوانی، که بعدترش فیسبوک یا جایگزینش را چک کنم، که کارهای شبه الف را به موقع انجام بدهم که عقب نیفتد، که شاید آن موقع هم یک مقاله یک گوشه افتاده باشد که هنوز حوصله ام نشده باشد بروم سروقتش! می بینی!! برای یک روز تعطیل هم این همه کار دارم، حتما می گی بهتر.. عاشقی از سرت می پره، منم که میدونی، لبخند، تنها سلاحم بوده در مقابلت! گفتم سلاح؟! هه! منظورم سپر بود... سکوت و لبخند و بغض.. این آخری مسکن بود فقط! امروز خیلی نوشتم، انقدر که حالم دارد بد می شود.. از این همه کلمه ای که توی مغزم می چرخد، که پر از تو ست!
. من این مدت چقدر گفتم فرق دارد.. چقدر گفتم؟! ... لعنتیِ من! نگو نمی فهمی این همه نفس تنگی را، نگو نمی شنوی این ضربان را، نگو نمی فهمی قهقهه های بی جا را!! این قهقهه های تنها راهی هست که می توانم کنترل ماهیچه های صورتم را به هم بزنم، که حتی ماهیچه های گلوگاهی را هم احمقانه تحریک کنم که فراموش کنند بغض را و ناغافل فرو بدهندش.. توی این کتاب، عاقبت علی می میرد.. عاقبت همه می میرند! یکی با مه تاب، یکی بی مه تاب! علی با مه تاب، من... من! من... پارچ آب یخ... کاش دلم به این خوش بود که آینه ای هست... هیچ چیز، هیچ گاه، هیچ کجای این هستی، انتظار من را نمی کشد... باید ایستاد و باور کرد و از بغض به عدم رسید! مردن... نه! پایانی مثل مردن زیادی رمانتیک و خواستنی است برای من... اینجا فقط باید تمام شد، مثل پیرمرد قصه بوف کور... باید توی نی لبک پیرمرد روی کوزه، زیر سایه همان درخت، دود شد و به هوا رفت و توی شاخه ها گم شد... باید روی کوزه میوه داد! این شاید تنها رسالت باقی مانده باشد...
نویسنده: اقلیم - ۱۳٩۱/٤/۱٥
+ هر زمانی که فهمیدی مه تاب را فقط به خاطر مه تاب دوست داری با او وصلت کن! آن موقع حکما خودم خبرت می کنم.
- یعنی چه که مه تاب را به خاطر مه تاب دوست بدارم؟
+ یعنی در مه تاب هیچ نبینی به جز مه تاب. اسمش را نبینی؛ رسمش را هم. همان چیزهایی را که آن ملعون می گفت، نبینی...
- مه تاب بدون رسم که چیزی نیست. مه تاب موهایش باید آب شارِ قهوه ای باشد، بوی یاس بدهد...
+ اینها درست! اما اگر مه تاب را اینگونه دوست بداری، یک بار که تنگ در آغوشش بگیری، می فهمی که همه ی زن ها مه تاب هستند... یا این که حکما خواهی فهمید هیچ زنی مه تاب نیست. از ازدواج با مهتاب همان قدر پشیمان خواهی شد که از ازدواج نکردنِ با او.
...
+ هر وقت مه تاب چیزی نبود و هیچ بود، با او وصلت کن! آن روز خودت هم چیزی نیستی. آینه اگر نقش داشته باشد، می شود نقاشی، کانه همان پرت و پلاهایی که هم شیره ات می کشید و می کشد. آینه هر وقت هیچ نداشت، آن وقت نقشِ خورشید را درست و بی نقص بر می گرداند... آن روز خبرت می کنم تا با آینه وصلت کنی!
نویسنده: اقلیم - ۱۳٩۱/٤/۱٥
همه چیز را با هم دارد، این منِ اویِ لعنتی! لعنتی را بقول نیل می گویم... مثل وقتی که گفت لنیِ لعنتی!! لعنتی درست با طعم تاپ تاپ قلب!! مثل وقتی می گفتیم تاپ تاپ خمیر و قند توی دلمان آب میشد از ذوق و ترس دست هایی که تا چند ثانیه بعد هجوم می آورند برای قلقلک ... داشتم می گفتم.. از منِ او! از اینکه همه چیزش با هم آدم را کشان کشان از صبح تا شب دنبال خودش می کشاند.. انگار توی کتاب زندگی می کنی، دردت می آید، قلبت می زند، ریسه می روی حتی! خل بازیهای نویسنده تو را یاد خودت می اندازد، مثل همین الان! یادت به شمعدونی های روی پله و تخت های روی حوض نمی دانم به چه عمقیِ ندیده می افتد و قند توی دلت آب می شود بابت درک جزء به جزء این همه ندیده، از بس نویسنده با خل بازی هایش تو را پرت می کند توی ضمیر ناخودآگاه آگاهت!! اصلا هنر نویسندگی یعنی همین، که یک نفر تو را پرت کند وسط خودت، و اتفاقا دستت را هم نگیرد! بالای سرت بایستد و یک سیگاری هم حتی دود کند و با خنده دودش را حقله حلقه بیرون بفرستد و تو درست وسط غرق شدنت، توی خودت، هوس کنی انگشتت را توی حلقه ها فرو کنی و به مضحک بودن این بار تحمل ناپذیر هستی بخندی!
نویسنده: اقلیم - ۱۳٩۱/٤/۱٥
اینکه هیچوقت از تو نمی تونم بنویسم، از تویِ من... هی! نمی خواهم صغری کبری بچینم... که این دنیا هیچ کدام از صغری ها و کبری هاش به درد من نخورد.. که تصمیم کبری همیشه مثل خوره بود برام، وقتی در مورد فکر کردن به تو تصمیم کبری میگرفتم، و حتی به اندازه اسم صغری هم تاب نمی آوردم!! تو صغری و کبری بر نمی داری، لعنتیِ من... این لعنتی را به قول یک نیل گفتم! اگر آمد و دید، که دین کپی کردنش ادا شده.. اگر ندید هم، که بگذار روی یک عالمه گناهِ دانسته و ندانسته ام، که نبودنِ تو شده تاوان آن ندانسته هایش!! ... داشتم چی می گفتم؟! از تو؟! قرار بود برایت از دردِ نبودنت بنویسم... بدتر حتی! از درد بودن و نبودنت!! هیچوقت بهت نگفتم که با تو همه اش یاد آن مصرع یخ و نچسب ویس و رامین "که امیدت زند الی آخر" می افتم!! بعد یه دستی تق میزند توی مغزم که با این تشابه سازی های درِ پیتت!! اما خب تو که می فهمی چی میگم؟! گیرم که بفهمی... چه فرقی توی اصل قضیه دارد... آهان! داشتم از چی می گفتم؟! ... اینجا یک من نوشته که هیچوقت از تو نمی توانم بنویسم.. نمی تونم بوده البته!! ینی قرار بوده خودمانی بنویسم، باز وسطش مغزم گیرپاژ کرده، زده ام توی کار فارسی معیار!! بقول این دو آتشه ها، پارسی... پیل... اِ! مثلا فکر کن به یه عرب بگی گیرپاژ کرده مغزم! یا نه بهترش، چِ گیرپاژی کرده این پشمک!! بعد فکر کن یک دو دیقه وای میستی و ریسه میری.. نه وِلش کن! میانه ام با مسخره کردن خوب نیست، گیرم پدرمان را هم درآورده اند! سفیه که نبوده ایم! صغیر هم نبوده ایم!! پس خوبمان شده.. اصلن متریال ما نقطه ذوبش پایینه! راحت توی هر چیزی ذوب میشویم! از فرهنگ بگیر، خواه مال عرب باشد یا غرب یا اصلن همین افغانستانِ برادر!! تا چه می دونم، توی حماقت همسایه بغلی که آشغالش را پرت می کند درست یک سانتی سطل آشغال، که مبادا به خاطر زاویه باز بازوانش برای انداختن کیسه توی سطل ،آرتروز کتف (داریم؟!) ش عود کند!! ... آها! گیرپاژ!! این الف به من می گفتن!! می گفت باز مغزت گیرپاژ کرده.. فکر کنم نمی خواست از عبارت انحصاری من که همان توی لوپ افتادن بود استفاده کند! نه که دوستش نداشت، اتفاقا وقتی می گفتم نیشش تا بناگوشش باز میشد! اما فکر می کرد گفتنش طبع خودخواهانه مرا نوازش می دهد، پیش فرضی که از بس رویش پافشاری کرد، برای من هم شد یک اصل! که گذاشتمش توی سبد صفات و یادم رفت چطور... ولش کن! قبرستان های کهنه را ولش... "گذرهایی هست که آدم را از خودش در می آورند" ... این را همین چند پس پیش کپی کرده بودم... الف هم مال یکی از همین گذرها بود! ترجیح می دهم سرم را پایین بندازم و اصلن نگاه نکنم، جز به قدم هایم! اما به گردنم زحمت نگاه کردن به گذرِ سبزِ LS و ساختمان های قرمز سفید و چای خرمالوی کافی شاپ تهِ چ را ندهم! آن من روی همان میزها و الف و میم و حتی الفِ 2 و ز جا ماند!! از اولش هم مال من نبود، آن من... امانتی بود، تا به قول دنیا بزرگ بشوم و پوست بیاندازم و بفهمم دندان های دنیا زرد است (ر.ج. پاراگراف پایین!!)... بی خیال...
از چی گفتم؟!... ها! از تو! که نمی توانم، که نباید... می بینی یک جاهایی حتی من هم میگویم نمی توانم! اصلن رسالت دنیا همین است، که امثال من را روی دو زانویش بیاندازد و نتوانستن را به رخش بکشد و هارهار بخندد! گفت بودم دندانهای دنیا کمی به زردی می زند؟! شاید برای اینکه بتواند از زیر بار عذاب وجدان این همه بغض (این همه بغض من و تو) شانه خالی کند، گاهی یک سیگاری هم به نیش می کشد! به نیش؟! مگر سیگار را به نیش می کشند؟! مگر گوشت است؟! گوشت این همه آدم لابد!!! ... چی داشتم می گفتم؟! از تو؟! اَه .. لعنتی! این نوشتن، پاک من رو گیج کرده.. بیخیال! تو که می دونی.. از چی میخوام بگم! [می بینی! اسم تو که میاد، همه ی معیارها به هم می ریزه! حتی پارسی معیار...]...
. دلم برای حکیم و Blvd of dreams، آها! !!Blvd of Broken dreams... نه! برای بام و اون گلخونه هه... نه! برای ملت... نه! برای... ولش! کاش لااقل میشد بدمینتون بازی کرد
=================================
353
Countdown:... You cannot hide
http://walkalone.persianblog.ir/post/878
اقلیم-تیر91
که فرض کن نگران لو رفتن اینجا بشم... مهمه؟! ... من، نه! ... بقول امیرخانی، این نوشتن (اون میگه نویسنده گی!!) چقدر مزخرفه.. که هی حساب کتابا رو یادت میندازه...
=================================
352
وبلاگ سید مصطفی حسنی: من او برای چهارمین بار
http://www.ashpazonline.com/weblog/smn1300/361927
سیدمصطفی حسنی-تیر91
رضا امیرخانی نویسنده مورد علاقه منه
تقریبا میشه گفت همه کتاباشو خوردم
ولی کتاب من او یه چیز دیگس
یه داستان عاشقانه که تو یه بستر تاریخی خاطره انگیز روایت میشه
چند وقت پیشم تو بعضی سایتا بهترین داستان عاشقانه 10سال اخیر شناخته شد
منظور اینکه برای بار چهارم میخوام شروع به خوندنش کنم .
خوشحال میشم توهم تواین لذت من شریک بشی
بخشی از کتاب:
تنها بنایی که اگربریزد محکمتر میشود دل است
نشر افق مناو رضا امیرخانی
=================================
351
countdown: سه ی او!
http://walkalone.persianblog.ir/1391/4/
اقلیم-تیر91
"زنده گی گذر هفت کور است. برای همین است که می گذرند. نمی دانم... اما من بیشتر گذرها را از خودم درآورده ام... یا نه... نمی دانم... شاید گذرها بیش ترِ من را از خودم درآورده اند... چه می گویم؟! زنده گی محل گذر است. گذر خدا، گذرِ هفت کور، گذرِ پوست؛ همان که گذرش به دباغ خانه می... افتاد."
منِ او/رضا امیرخانی
...
نویسنده: اقلیم - ۱۳٩۱/٤/۱۱
منِ او رو شروع کردم... شاید با کمی مبالغه، ولی عاشق سبک نوشتنش شدم.. تا اینجا! اگه میشد، تا خود صبح میتونست من رو دنبال خودش بکشونه.. و این اتفاق برای من در مورد هر کتابی نمیفته... بی شک بعضی نوآوری های ساده ولی به جاش، مثل تکرارهای هدفمند، یا حتی بعضی پیچیدگی های بیانش، واسم جالب توجه بود... زوده برای قضاوت... ولی تقریبا میدونم که موندگار میشه تو ذهنم... و یک چیز جالب تر، اینکه سبک داستان، تا به اینجاش، همون چیزیه که من رو میبره توی فضای دلخواهم... جا داره از انتخاب کننده این کتاب، کمال تشکر رو به جا بیاریم.. فیدبک نهایی، اندکی پس از پایان آخرین برگ کتاب به سمع(ترجیحا!) یا بصر شما خواهد رسید :دی
=================================
350
http://khamoosh242.blogfa.com/post/32
خاموش-تیر91
می گویند ...
نه دیگر امروز از من خواستند...
می خواهند در ظرف نگاهم تمامی باران را جای دهم...
می گویند تنها باش چون او...
نشنیدند که می گفت:
((تنها بنایی که اگر بلرزد،محکم تر می شود،دل است!دل آدمی زاد.باید مثل انار چلاندش،تا شیره اش در بیاید...حکما شیره اش هم مطبوع است...))
اما سالهاست که آوار دلم را فرو ریخته می خواهند...
.........................................................................................................................................
پ.ن:جمله ی داخل گیومه از کتاب زیبای ((من او)) نوشته ی هم دانشگاهی خودمون آقای رضا امیرخانی انتخاب شده.خدایی دمش گرم.
=================================
349
کافه تهرون: معرفي چند كتاب پيرامون قصه ها و خاطرات تهران
http://cafetehroon.blogfa.com/post-732.aspx
علیرضا عالم نژاد-تیر91
هريك از اين كتابها را بنده به پيشنهاد دوستي تهيه كردم كه با بردن نامشان يادي از آنها مي كنم و همواره برايشان آروزي موفقيت روزافزون دارم.
تهران قديم نوشته جعفر شهري به پيشنهاد ... (واقعا يادم نيست اولين بار به پيشنهاد چه كسي با اين كتاب آشنا شدم)
مشق هاي خط نخورده نوشته ابراهيم حقيقي – نشر مركز و به پيشنهاد سولماز دولت زاده
داستان جاويد نوشته اسماعيل فصيح و به پيشنهاد يكي از اهالي محترم درخونگاه
دل كور نوشته اسماعيل فصيح و به پيشنهاد يكي از اهالي محترم درخونگاه
پرسه نوشته مرتضي احمدي – انتشارات هيلا به پيشنهاد خودم
ايستگاه آبشار نوشته پرويز دوايي – انتشارات روزنه كار و به پيشنهاد امير اثباتي عزيز
امشب در سينما ستاره نوشته پرويز دوايي – انتشارات روزنه كار و به پيشنهد امير اثباتي عزيز
من او نوشته رضا اميرخاني – نشر افق و به پيشنهاد مهناز نعمتي
=================================
348
دوست را زیر باران باید دید: الحـــق مع علی
http://maa3nafar.blogfa.com/post/109/%D8%A7%D9%84%D8%AD%D9%80%D9%80%D9%80%D9%82-%D9%85%D8%B9-%D8%B9%D9%84%DB%8C-
مریم-خرداد91
احساس است
مزرعه که نیست
هی شخمش میزنی
لـــــعنتی ... !
کتاب "من ـ او" به قلم آقای امیرخانی چند روز پیش صفحه های آخرش رو هم ورق زدم .
دوسش داشتم ...
"من ـ او" رو دوست داشتم به خاطر لوطی گری هایی که باب جون به نوه اش علی یاد میداد...
[رفاقت گودی و غیر گودی نمی شناسد...!رفاقت صغری و کبری بر نمی دارد]
"من ـ او" رو دوست داشتم به خاطر رفاقت علی ...
"من ـ او" رو دوست داشتم به خاطر همون هفت ضربه ...
"من ـ او" رو دوست داشتم به خاطر مـــه تاب ... به خاطر علی که الحق مع علی...
"من ـ او" رو دوست داشتم به خاطر تابلو نقاشی مریم ...
"من ـ او" رو دوست داشتم به خاطر آجر مع که باب جون ناخواسته ...
"من ـ او" رو دوست داشتم به خاطر او ...
"من ـ او" رو دوست داشتم به خاطر حضور درویش ...
یا علی مددی ...
+ مخاطب خاص خودش را داشت ...
+ چند روز پیش رفتم خیابون "خانی آباد" تصور ِ تصورات ِ یه نویسنده خیلی جالبه!
=================================
347
صفیر حق: کتابهای پیشنهادی ما برای تابستان
http://daily.blogfa.com/post/175
zabihi-خرداد91
من او، رضا امیرخانی، نشرافق
میدانم تکراری است؛ اما باور کنید هر چه فکر کردیم رمان فارسی زبانی شیرینتر و بهتر از از «من او» پیدا نکردیم. «من او» مذهبیترین رمان عاشقانهی ادبیات فارسی است.
=================================
346
دل نوشته های من: اقوام
http://fafa628life.blogfa.com/post-45.aspx
fafa-خرداد91
...پ.ن:تنها بنایی که اگر بلرزد محکم تر می شود،دل است! دل آدمی زاد.باید مثل انار چلاندش تا شیره اش در بیاید.
...عاشقی که هنوز غسل نکرده باشه،حکما عاشقه،نفسش هم تبرکه...
*قسمت هایی از ص101 کتاب "منِ او" نوشته ی رضا امیرخانی*
این کتاب واقعا قشنگه.اولین رمان ایرانی که از خوندنش خیلی خیلی خیلی خوشحالم.
مردونگی،شرافت،عزت،عشق،کودکی،...هر چی که فکرشو بکنی!عاشقشم.(تبلیغ نبودا فقط جمله هارو دوس داشتم نوشتم)
=================================
345
درد دارد این: دل
http://pya.blogfa.com/post/150
چ-خرداد91
تنها بنایی که بعد از لرزیدن
محکم تر میشود
دل است.
---------------------
رضا امیرخانی(من او)
=================================
344
نه سخد:به بهانه مستند تهران هزارداستان
http://naskhad.blogspot.com/2012/06/blog-post_01.html
مصاحبه رضا کاظمی با احمد میراحسان-خرداد91
سؤال : به عنوان آخرین پرسش، چرا طیف نویسندگان مذهبی در فیلم حضور ندارند آیا این را کاستی اثرتان نمیدانید؟
جواب : اصلاً این طور نیست. اولاً آل احمد به اسلام برگشته بود و در فیلم از او حرف میزنیم. و نیز آقای امیرخانی یک مؤمن تمام عیار است و در فیلم هست؛ ثانیاً نویسنده نویسنده است. مذهب را در شناسنامه مینویسند و نه در نقد و ما با کارها روبرو بودیم نه با اعتقادات شخصی افراد. ثالثاً اگر منظور شما نویسندگانی است که تنها خود را نویسندگان مدافع جمهوری اسلامی و نظام رسمیکشور میدانند و تریبون در اختیارشان است و برخی از آنها هم مدام دیگران را طرد میکنند، اینان ابتدا باید بکوشند به مرتبه ی نویسنده ی معتبر و تأثیرگذار ارتقاء یابند تا در کنار گلستان و آل احمد و هدایت و چویک از آنها نام برده شود. اتفاقاً پاره ای از آنها در این مسیر راه میسپرند. رابعاً ما ناگزیر بودیم بین آدمهائی که منصفانه در یک سطح بودند و یا متعلق به یک دوره نظیر آقای خسروی یا مستور و … یکی را انتخاب کنیم و نمیتوانستیم از ۹۹۹ نفر نام ببریم.
=================================
343
مرا آفرید آن که دوستم داشت: منِ او
http://havaars.blogfa.com/post-1219.aspx
سوسن جعفری-خرداد91
دیشب وقتی کتاب را تمام کردم میخواستم بیایم و در موردش، در مورد خودم با این کتاب بنویسم، وقتی امیر از سفر یکروزهاش برگشت و آخر سر پرسید کتابش چطور بود و لب و لوچهی آویزان مرا دید سری به تأسف تکان داد که یعنی وااسفا به تو سوسن! گفتم من نمیدانم، هیچ جذابیتی نداشت برایم. نمیدانم شاید اگر همان اوایل که چاپ شد میخواندمش، من هم عاشق «آبشار قهوهای» میشدم. ولی الآن بیشتر میخندیدم و تأسف میخوردم. امیر میگوید در بیست سال گذشته این بهترین رمان فارسی بوده است! میگویم بدا به حال ما که چقدر دچار فقر ادبی شدهایم!
نمیدانم! مردم انگار رمانِ خوب نخواندهاند تا حالا، یا خوب رمان نخواندهاند. کجای این چرت و پرتها رمان است؟ امیر مینشیند و معقول برایم توضیح میدهد اصلاً «رمان» تعریفش چی است و چقدر گسترده است و اشکالی ندارد اگر یکی چرت و پرت بنویسد و اسمش را بگذارد رمان و بعد آن کتاب بشود بهترین رمانِ بیست سال گذشتهی یک ملت! مثال هم میزند البته. چی؟ «صد سال تنهایی» میگویم خیال نکن من با این آقا مشکل دارم، من صد سال تنهایی را بعد که خواندم رد کردم رفت. به کی یادم نیست ولی من کتابهای اینطورکی را کادو میدهم به بنده خدایی [امیدوارم آن بنده خدا این متن را نخواند!] و نمیگذارم دور و برم بماند. میگویم ببین «جننامه» هم چرت و پرت بود، ولی چرت و پرتهایش شاخ و دُم روی تنهی آدم رسم نمیکرد. من دوست ندارم کلی چرت و پرت بنویسد کسی و آخرش با چند تا صحنه از جبهه و بهشت زهرا و دشت ماووت، توجیهش کند. شهادت و جبهه حرمت دارد آقا. میگوید چه چیز این کتاب تو را نگرفت. میگویم اول از همه؟ ... این «یا علی مددی»هایش و خدا را گُم کردنهایش. خدایی که ستارالعیوب است و یک درویشی میآید میگوید به لطفِ علی من کتاب زندگی تو را میدانم! غلط کرده! هر گردی که گردو نمیشود! خدا حتی تحت شرایطی به پیامبرهایش اذنِ کشفالعیوب میداده است! حالا یک درویشی با ذکر یا علی مددی و خدا کیلویی چند، ... امیر میگوید خوب پس بگو! بعد با اشاره به کامنتِ یک بنده خدایی میگوید «زیباییشناس نیستی دیگر خانومم!»
من «زیباشناس» نه! ولی حقیقتاً در ماندهام که این واقعاً بهترین رمانِ دو دههی یک ملت است؟!
=================================
342
بورس: منِ او رمانی به قلم رضا امیرخانی
http://bours.bloglor.com/post22980.html
...-خرداد91
من او" روایت عشق علی فتاح است، آخرین پسر بازمانده خاندان سرشناس فتاح و مهتاب، دختر نوکر خانه زاد این خانواده. عشقی که ما در خط سیر داستان می بینیم، عشقی است پاک ولی خام که در کوره زمان و با دست "درویش مصطفی" آبدیده می شود. زمانی که علی؛ مهتاب را فقط برای مهتاب میخواهد، نه هیچ چیز دیگر. وقتی شرط محقق میشود؛ درویش مصطفی همانطور که سالها قبل قول داده بود خبر میدهد که فردا برای خواندن خطبه عقد می آید، ولی وصال مهتاب و علی در روی زمین صورت نمیگیرد...
=================================
341
و عشق در همین حوالی است: ...
http://manoasemun.persianblog.ir/post/32/
من تو-مرداد90
منــــ ِ او
نمیدانم حال نوشتن از "منـــِ او" درست است یا نه... همینقدر که خیلی نوشته اند از منـــ اوی من!!!
یادم نیست چند سال میگذرد از شبی که من خواندمش... مهتاب و علی و مریم و باب جون....
تب رمان خوانی ام گرفته بود... سریع که نه چند شب طول کشید اتمامش... و من رمان دیگری نخواندم بعدش... دوست داشتم نوشتارش را نیم فاصله هارا... تکرار هایش را... ابشار قهوه ای اش را... نبض ایفل را گرفتن را... از همه بیشتر درویش مصطفایش را... کریم ریقویش را... رفاقت نابشان را....
اصلا دلم باب جون آنها را خواست که برایم هر چیز را بگوید بزرگترم باشد.... دستم را بگیرد دوستانه...
دلم رفاقت نابشان را خواست و دلم گرفت از رفیقانی که نداشتم...
دلم عشق علی را خواست آن شب بد را که علی ماند... تنها... که آن در را باز نکرد...
دلم ولی تکه گیسوی سوخته نخواست... و "رضای امیرخانی" آن را به من ذاد... دلم گالری نقاشی سوخته با امضای انگلیسی نخواست ولی نویسنه آنرا به من داد و
من باریدم... برای عشقشان... برای علی... برای مهتاب.. برای همه ی عاشقای دنیا...
و این شد عاشقنه ترین کتاب زندگیم و
بعد از آن من نوشتم هزار بار و خواندم هزار بار که...
تنها بنایی که اگر بلرزد ، محکمتر میشود ، دل است !
دل آدمیزاد. باید مثل انار چلاندش .
حکما ،شیره اش مطبوع است ...
در همين رابطه :
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (16) +خانیآباد یادآور اصالت تهران است+با این جدانویسی در نهایت چه از زبان فارسی باقی خواهد ماند؟
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (15)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (14)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (13)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (12)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (11)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (10)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (9)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (8)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (7)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (6)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (5)
. آنچه در وب راجع من او نوشتهاند (4)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (3)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (2)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (1)
|