http://tarikh-89-tamadon.blogfa.com/post/32
ماچندنفر-آبان91
دیروز نمی دونم از کجا رو وب کلاس ما ظاهر شد که شهر کتاب مرکزی دیداری با آقای "امیرخانی" داره و این البته اتفاقی بس مسرت بخش برای من (هانیه) و زهرا بود . به خصوص خودم که طی آخرین دعوتی که از ایشون تو نمایشگاه مطبوعات شده بود به خاطر حضور چندتا آدم افراطی..!! موفق به پرسیدن سوالم نشدم! پس رد کردن پیشنهاد زهرا برای رفتن به شهر کتاب کاری بس ... بود!
مارو هم که نون شبو نمره ی کلاسو حتی اینترنت ازمون بگیرن اما کتابو نه! ساعت ۴:۳۰ از دانشکده درومدیم و نزدیکای ۵ رسیدیم!! ای وای خدا ... بارها رامون به شهر کتاب خورده بود اما نه از نوع مرکزیش! اینجا بود که به زهرا گفتم آدم تو دنیا دچار هر دردی بشه اما دچار آرامش درد دار کتاب خونی نشه...! اونقدر بین قفسه های تموم نشدنی کتابا گم شده بودیم که با صدای بلندگو که خبر از اومدن "آقای امیرخانی" میداد به خودمون اومدیم و رفتیم نشستیم یه جای خوب اون جلوها!
ساعت ۶ و ۸دقیقه -مثل همیشه با یه کت کتون- وارد شدن
خلاصه جلسه شروع شد و ازهر نوع قشری از بالای ۱۸ سال گرفته تا ۷۰سال حضور داشتند.
بعد از یه مقدمه ی کوتاه ایشون راجب کتاباشون صحبت کردند و خیلی جالب بود که اعتراف کردند اولین رمانشون "ارمیا" رو سال ۶۹ نوشتند و با اسم مستعار "امیر حمزه زاده" اونم تو یه ستون از یه نشریه به صورت هفتگی چاپ می کردند. و البته ایشون به اسم واقعی مقاله هایی هم در همین نشریه منتشر می کردند و جالب اینجاست که بعد از چند هفته مضمون نامه هایی که به نشریه می رسید نقد به مقاله های آقای امیرخانی و درخواست بیشتر شدن داستان های "آقای حمزه زاده" بود!!!!!
کتاب "نفحات نفت" : به نظر خودشون این کتاب برخلاف نظر دیگران اصلا کاری سیاسی نیست و تمام ادوار مختلف تو اون حضور دارند و در این کتاب منظورشون از تحریم نفت، تحریمیه که به خودی خود باعث پیشرفت و توسعه ی یک جامعه و ملت میشه ...
وقتی مجری برنامه از ایشون پرسیدن : "کدوم کتابتون به نظرتون دقیقا اون چیزی شده که می خواستین؟" گفتن:
"من اگر به یه کتاب فروشی برم و بخوام کتابی انتخاب کنم تا انتخاب صدم هم از کتابای خودم نخواهد بود و به هیچکس هم توصیشون نمی کنم...!"
یه نکته ی خیلی جالب تر نه تنها برای ما بلکه برای تمام کسایی که اونجا حضور داشتند این بود وقتی ازشون خواسته شد که یه قسمت از یکی از کتابارو با سلیقه ی خودشون بخونن آقای امیرخانی خیلی زیرکانه و البته از نظر خود من منصفانه قسمتی از کتاب "نفحات نفت" رو که اشاره به گلستان سعدی داشت انتخاب کردند و همون چند خط شرایط امروز جامعه ی مارو به خوبی توصیف کرد که این در نوع خودش عالی بود و با صدای دست حضار همراه شد...
یه خبر از کتابای آینده:
"دو کتاب دردست دارم با دو موضوع کاملا متفاوت، اولی داستانی تلخ،درباره زلزله و حاشیه های اون. و دومی مقاله ای بود که از یک فصل از نفحات نفت به نام "افق" بیرون کشیده شده و راهی پیشنهادی برای توسعه ی کشوره ".
دیدم کم کم جلسه رو به پایانه و داغ نمایشگاه مطبوعات دوباره داره تازه میشه! وقتی مجری آخرین کلماتو گفت و اجازه ی گرفتن امضا صادر شد زهرا هم در کنار میز آقای امیرخانی ظاهر شد!!!
زهرا: "میشه درمورد قیدار و اینکه از کجا آوردینش بگین در ضمن به نظرم اصلا قیدار دست نیافتنی نبود. " هنوز جواب نداده بودن که من : "چرا بعضی از شخصیتای کتاب و خود قیدار سرانجام مبهمی داشتند؟!"
(یه فلاش بک کوتاه: وسط برنامه یکی از آقایون بلند شد و یه سری نقد به قیدار کرد مثل اینکه: این کتاب شما خیلی دفع کننده بود مخصوصا به این خاطر که شخصیت قیدار یک شخصیت کاملا دست نیافتنی و رویایی بود که فقط میشه ائمه رو براش مثال زد)
همون طور که داشتند کتابو امضا میکردن گفتن:
" منم میگم این شخصیت اصلا دست نیافتنی نیست وگرنه نمی نوشتمش...! مبهم بودن پایانشم به این خاطر بود که نمی خواستم کتاب سلیقه ای تموم بشه!"
با ذوقی بی نهایت ازشون تشکر کردیم و حدود ساعت ۸ اومدیم بیرون . و اما ... ساعت ۷ یک نفر سومی هم به جمع ما ملحق شدن که کاملا نگرانی من برای خونه رفتن برطرف شد! این نفر سوم آقای محرمی (پدر زهرا) بودن. و تو کل مسیر انقد زهرا برا من ایستک و نوشابه باز کرد و هندونه زیر بغلم گذاشت که من نزدیک بود از خجالت پرپر شم !!!
حرف آخر، هرکی نیومد جدا این جلسه رو از دست داد..... و این که از خدا میخوام دو تا چیزو از آدم نگیره، یکی کتاب که برات حرف میزنه و تو به حرفاش گوش میدی و یکی هم دوستی که تو براش حرف می زنی و اون به حرفات گوش میده .... همین.
پ.ن: مدارکش هم موجود است: