تازه، فکر می کنم، روز شنبه این هفته بود که از خواندن کتاب «من او» نوشته رضا امیرخانی فارغ شدم.

«بیوتن» نخستین رمانی بود که به قلم او خواندم. پیش از آن، فکر می کنم کتاب های «داستان سیستان» و «نشت نشا» را خوانده بودم.

بیوتن را پس از آنکه کنکور کارشناسی را دادم، خواندم؛ تابستان 1387. خیلی لذت بخش بود.

بعدتر اما، به سراغ «ارمیا» رفتم. ارمیا هم دست کمی از بیوتن نداشت. ارمیا ...

یک موقعی هم از کتابخانه دکتر شریعتی انجمن اسلامی دانشکده، کتاب «ناصر ارمنی» را به عاریه گرفتم و خواندم. آن هم خوب بود. به خصوص داستانی که در مورد جوانی بود که در نوشابه جمع می کرد. جوان در نوشابه جمع می کرد، تا درهایی را پیدا کند که پشت آنها کلمه حک شده باشد. کلمه هایی که متعلق به یک جمله بودند ...

پارسال از نمایشگاه کتاب، کتاب «قیدار» را خریدم و خواندم. قیدار ...

و اما، من او ...

من او ...

من او ...

من ...

او ...

در کتاب جایی بود که شخصیت اصلی اش، علی آقا، درمی یابد که حال خوشی به او دست داده است

به قول مرحوم آغاسی:

... دوش مرا حال خوشی دست داد ...

خلاصه، علی آقای قصه اینگونه این حال خوش را کشف می کند که با تکرار یک نام در درون خود، احساس می کند که دلش می لرزد. مدام نام را با خود تکرار می کند و دلش می لرزد و به همین سان به بازی دل لرزه اش ادامه می دهد ...

علی آقا ...

او ...

من ...

او من ...

من او ...