یه جایی هم یکی از شخصیت ها به اسم سوزی خعلی قشنگ بیوتن به معنای بی وطن رو بیان میکنه. سوزی یه رقاص ایرانیه که سالهاست مقیم امریکا شده و توی دیسکو ریسکو میرقصه. ارمیا با اعتقادات قوی ای که داره وقتیکه میره امریکا خیلی روی سوزی تاثیر میذاره. سوزی هم یه بار یه نامه مینویسه واسه ارمیا. توی نامه هربار که از کلمه ی وطن استفاده میکنه اونو با ت مینویسه. خب این یه جوری دور بودن اون از زبان خودش و فراموش کردن نوشتن درست کلمات رو یاد ادم میاره ولی خود سوزی اخر نامه اش خعلی قشنگ دلیل دیگه ای رو هم میگه:
"راستی، حالا که دوباره نامه را می خواندم، یادم امد که تای وطن، دسته دارد، اما من بدون دسته نوشتمش. البته شاید هم وتن من دسته نداشته باشد تا من نتوانم بگیرمش... برای همین درستش نکردم! دسته مال گرفتن با دست است. وتن من دسته ندارد، باید با همه ی تن آن را هاگ کرد، بغلش کرد..."
حالا بی وتین قضیه اش چیه؟
وتین یعنی رگ گردن به عربی. وتن یعنی رگ گردن رو زدن.
و اما بیوتین. بیوتین یه ماده ایه که اگه میزانش توی بدن کم بشه یکی از نشونه هاش میشه بدفرم شدن ناخن ها!
باید این کتابو بخونین تا کاملا حس کنین چی میگم! رضا امیرخانی از اون ادماییه که اینقدر قشنگ با کلمات بازی میکنه که انگار از هر کلمه ای هزاران هزار کلمه بیرون اومده باشه! حتی یه جایی هم اینجوری بی وتن رو با قلم ممیزی ارشاد پیدا میکنه "... نگاه کرد به آسمان آبی و تنپوش سبزش..." معرکه است معرکه!
هرچند بازم عنوان جای حرف داره ولی خب دیگه میرم سراغ داستان کلی. اخه اگه بخام من همه چیزو بگم که دیگه شما از خوندنش لذت نمیبرین که!
خود داستان درباره ی ارمیایی است که دوباره از کتاب اول اقای امیرخانی بیرون کشیده شده و حالا اومده آمریکا. خود نویسنده یه جای کتاب میگه که بهتر از ارمیا پیدا نکردم تو این دنیا و مجبور شدم دوباره پای اونو وسط بکشم! ارمیای بیوتن دیگه اون ارمیای قبلی نیست. یه شخصیت پیچیده ی دوست داشتنی پیدا کرده! یه شخصیت تشکیل شده از نیمه ی مدرن و نیمه ی سنتی ای که مدام دارن باهم توی ذهنش جر و بحث میکنن! البته یه جاهایی هم کم میارن و هیچ حرفی نمیزنن. این دو نیمه حتی روی هم تاثیر هم میذارن و انگار دیگه بعد از مدتی هر دوشونو یکی میشن. خب قطعا این دو نیمه ی ذهن ارمیا دو نیمه ی جامعه اس دیگه!
ارمیا توی این داستان گفته میشه که طبق عادتش که سه شنبه ها میرفته گلزار شهدا قطعه 48ردیف 20 سر قبر دوستش سهراب. همون سهرابی که تو ی"ارمیا" اسمش صلوات داشت! سهراب توی این داستان دنبال ارمیاس تا توی امریکا. بهش نهیب میزنه باهاش صحبت میکنه و شوخی میکنه و یاداوری میکنه بهش که بنده شناس دیگریست! توی یکی از همین سه شنبه ها با یه دختر ایرانی مقیم امریکا اشنا میشه به اسم آرمیتا و چون حس میکنه نیمه ی گمشده اشه به خاطرش راه میفته میره امریکا.امریکایی که لند او اپورچونیتیز (سرزمین فرصت ها)هستش ولی با این حال جاییه که توش "و دیگر آسمان را نخواهی دید." ارمیا زندگی پر از تردیدی رو توی امریکا تجربه میکنه. تردیدایی که منم خودمو توی بعضیاش باهاش شریک میدونم و یه جاهایی هم به تصمیماتش افتخار میکنم! میدونین که صدهزار بار گفتم میخام تورلیدر بشم. خب این تورلیدری سفرای خارجی هم داره دیگه. بعد همیشه به این فکر میکنم نمازامو اونجا کی و کجا بخونم؟ افتخار میکنم به ارمیایی که زیر نگاهای بقیه کنار خیابون بساط نمازشو پهن میکنه هرچند دم قضاشدن! که خوب این یه ذره تاسف برانگیزه.
راستش اینقدر حرف تو سرم ریخته که نمیدونم کدومو بگم! از یه طرفی هم میبینم این همه توضیحات من لطف داستانو واسه کسایی که نخوندنش کم میکنه! همین چند تا نکته ی اخرمو میگم و میرم سراغ تیکه هایی از داستان که زیادن.
توی این داستان چیزی که من بیشتر از همه دیدم سلطه ی پول بود! چیزی که با نشونه های مختلف میشد توی داستان دیدش. از اون علامتای سجده ی واجبه گرفته تا علامت $ که به جای نقطه خط یا هر چیز دیگه ای بخشای مختلف یه فصل رو از هم جدا میکنه.
داستان توی 7 فصل گفته شده. 7! مقدسه! واسه ادیان. عناوین این 7 فصل هم با دقت و تکنیک تمام انتخاب شدن!
و در اخر هم مث همه ی کتابایی که تا حالا از اقای امیرخانی خوندم به بهترین شکل ممکن تموم میشه. ولی نمیگم چه جوری!!!!
بیوتن کتابیه پر از ایات قران، عهد عتیق، حدیث و درعین حال خدایی کردن پول! چه پارادوکس عمیقی!
واقعا نمیتونم چه جوری بیان کنم حسمو نسبت به این کتاب! یه شاهکاره! یه شاهکار واقعی! از قیدار خعلی سر تر میبینمش!